۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

دن دني نازه؟ بله. گل پيازه؟ بله. عطر ياسه؟ بله.

مامان‌بزرگم تصميم گرفته بميرد. به همين صراحت. زير بار هم نمي‌رود هر كاريش مي‌كنيم. در شبانه‌روز فقط مي‌خوابد. گاهي هم غذا مي‌خورد. گاهي هم مي‌آيد دكتر و قرص‌هايش را هم مي‌خورد ولي نه به‌خاطر اينكه به سلامتي‌اش اهميت مي‌دهد، فكر مي‌كنم به خاطر اينكه بهش گير ندهيم. تا قبل از آن سكته‌‌ي نسبتاً خفيف سه سال پيش، سر جايش بند نمي‌شد. طاقت نمي‌آورد يك دانه بشقاب كثيف توي سينك بماند، يا لباس‌هايش را با دست نشورد و بگذارد بيندازيم توي ماشين. ولي از آن سكته به بعد امر بهش مشتبه شده. انگار افتاده باشد توي سرازيري و غلت بزند پايين. انگار وظيفه دارد براي بدترشدن حالش تلاش كند. نه راه برود، نه فكر كند، نه كار كند. دلم خوش بود كه اگر حافظه‌ي كوتاه مدتش روز به روز خراب‌تر مي‌شود، لااقل حافظه‌ي بلند مدتش هنوز سر جايش است. خسته نمي‌شود اگر براي بار هزارم هم جريان آن روز را تعريف كند كه آمده بوده مهدكودك دنبال من و تا برسيم خانه من نصف نان سنگك را تمام كرده‌بودم و در ادامه‌ي عين هزار بارش، فحش‌ به مهدكودكي‌ها كه من را گرسنه نگه داشته‌بودند. يا مثل روز روشن يادش بود آن وقتي كه توي خيابان بهانه گرفتم كه دستم درد مي‌كند و نمي توانم راه بروم و بغلم كند. با لحن بچه‌گانه اداي من را در مي آورد. گه به من كه آن وقت‌ها فكر مي‌كردم كه اي بابا چقدر آخه يك چيز را تكرار مي‌كند. تمام خاطراتش را از حفظ شده بودم. الان اينقدر دلم مي‌خواهد باز هم خاطره‌ي تكراري تعريف كند،‌ باز هم بلند شود ظرف‌هاي آشپزخانه را جا به جا كند و ما هي دنبال يك چيز بگرديم و حرص بخوريم. كليشه‌اي؟ بله. همين‌طور است. بالاخره چيزي پيدا مي‌شود كه حسرتش را بخورم ديگر.
الان به وضوح علايم شروع آلزايمر را دارد. دلم مي‌خواهد بروم سفت نگهش دارم، دورش حصاري چيزي بكشم و هر چي دارو در جهان هست بهش بدهم كه آلزايمر نگيرد. اگر مهمان باشيد و حوصله داشته‌باشد باهاتان حرف بزند، در يك ربع ممكن است ده‌بار ازتان بپرسد كه ازدواج كرده‌ايد يا نه، يا كجا كار مي‌كنيد مثلاً. هر بار من را مي‌بيند، اگر خواب نباشد، ازم مي‌پرسد كه دانشگاهم تمام شد يا سر كار مي‌روم؟ من هر بار يك جوابي مي‌دهم. گاهي براي اينكه فكرش يك تكاني بخورد جواب كاملاً پرتي مي‌دهيم. مثلاً يك بار من بهش گفتم توي مك‌دونالد كار مي‌كنم. ولي تعجبي نكرد. انگار اصلاً گوش نمي‌كند كه جواب سؤالش را چي مي‌دهيم. دوباره دو دقيقه بعد پرسيد كه مي‌روم سر كار يا نه. ولي بعضي‌وقت‌ها هم حواسش هست. مثلاً غروب مي‌پرسد من ناهار كجا بودم؟ مي‌گوييم فكر كن. مي‌گويد هيچي يادم نمياد. مي‌گوييم با دايي رفتين جاده چالوس ناهار خوردين. مي‌گويد خاالي نبند! من كه همين‌جا بودم. همه‌ش سعي مي‌كنيم وادارش كنيم فكر كند. اگر سؤالي بپرسد مي‌گوييم خودت فكر كن. مي‌گويد نمي‌تواند. مي‌گويد مغزش تعطيل است. مي‌گويد نمي‌بيند. مي‌گويد دستش بي‌حس است. بعد بي‌خيال همه‌چيز مي‌شود. آن دفعه كه كنترل تلويزيون را برداشته بود كه زنگ بزند خانه‌ي خاله‌ام دلم مچاله شد. يك بار بعد از ناهار خوابيد و ساعت 6 عصر بيدار شد. بعد هي گيج مي‌خورد و مي‌گفت الان صبحه يا شب؟ كشتيم خودمان را كه خودش بفهمد. نفهميد. يا نخواست كه بفهمد.
هميشه مي‌ترسيدم از روزي كه ما را ديگر نشناسد. وحشت دارم از اينكه ديگر نفهمد من كي هستم. ماماني طلا خيلي دوست داشت. يعني تا همين چندوقت پيش هم كه خيلي چيزها يادش نمي‌ماند، حساب كتاب طلاهايش را داشت و تنها جايي كه حوصله داشت برود طلافروشي بود. چندبار تا حالا به بهانه‌هاي مختلف تكه‌اي از طلاهايش را به من كادو داده. يكي دو هفته پيش هم همين‌طوري الكي يك جفت گوشواره‌اش را داد به من. هر چي اصرار كرديم كه بي‌خيال شو آخه چرا؟ كوتاه نيامد. گفت دلم مي‌خواد به تو چه. من گوشواره‌ها را گرفتم و گذاشتم روي كنسول و يك ساعت بعد كه داشت مي‌رفت دادم بهش كه اين را جا گذاشته بودي. گفت ئه اين اينجا چي كار مي‌كنه! و گرفتش. آن‌وقت من فهميدم ديگر اوضاع جدي خراب است.
چند روز است دكتر داروهايش را عوض كرده. يك قرصي را يك‌هو قطع كرده و يك قرصي را اضافه كرده و خلاصه نمي‌دانم چطور شده كه ماماني توهم زده كه هيچ، توي خواب هم با جديت و خيلي واضح حرف مي‌زند و با يكي بحث مي‌كند. من در جريان نبودم. ديروز كه خانه‌ي ما بود و طبق معمول روي كاناپه دراز كشيده‌بود و خواب و بيدار بود از جلوش رد شدم كه بروم توي آشپزخانه. با چشم‌هاي نيمه‌بسته گفت سلام خانمي چطوري؟ خوشحال شدم كه حرف زد. كه يك علامت مثبت از خودش نشان داد. باور كنيد وقتي مي‌گويم همه‌اش خواب است راست مي گويم. هر كاري هم مي‌كنيم حاضر نمي‌شود دو قدم راه برود يا حتي بنشيند و دراز نكشد. براي همين وقتي مي نشيند يا يك كلمه حرف عادي مي‌زند خوشحال مي‌شويم. بهش گفتم خوبم. صدايم كرد فرناز؟ فرنازي؟ فرناز دخترداييم است. گفتم من دنيام :| گفت ئه دنيا؟ چي‌كار مي‌كني آماده شدي؟ گفتم براي چي؟ مي خوام ناهار گرم كنم. گفت مگه امشب عروسيت نيست؟ من دلم ريخت. گفتم تمام شد. ديگه همه‌چيو قاطي كرد. ديگه نمي‌شناستمون. ديگه تو اين جهان نيست. گفتم نه بابا عروسيم كجا بود. گفت دروغ نگو بچه برو حاضر شو موهاتو درست كن الان همه اونجا منتظرن غذا زياد نخوري‌ها نري اونجا آبروريزي كني و يك مشت نصيحت مادربزرگانه‌ي ديگر. من مي‌خواستم بزنم زير گريه.
الان بگير نگير دارد. يك‌هو مي‌زند جاده خاكي. مثلاً با عصبانيت مي‌آيد اتوبوسي را كه وجود ندارد از پنجره به ما نشان مي‌دهد كه زود باشيد منتظرمونه وسايلتونو جمع كنيد بريم. امروز باز مي‌برندش دكتر.
هيچ‌وقت خودم را نمي‌بخشم به خاطر تمام بداخلاقي‌هايي كه باهاش كردم. هر چند هر شب قبل از خواب حالم خيلي خراب مي‌شد و مثل سگ پشيمان مي‌شدم و قول مي‌دادم كه از فردايش خوش‌اخلاق بشوم، ولي نشدم. من عصبي لعنتي. الان كه لابد يادش نمي‌آيد وقت‌هايي را كه ناراحتش كردم، ولي آن موقع كه ناراحت شده. آن موقع كه دلش سوخته. ماماني كه اينقدر من را دوست داشت. من الان ديگه چي‌كار مي‌تونم بكنم؟ الان ديگر ماماني نمي‌فهمد هفته‌ي پيش كه آژانس گرفتم برايش و آدرس خاله‌ام را نوشتم روي كاغذ و دادم دستش وگذاشتم خودش تنها برود سوار ماشين بشود، باز هم براي اينكه سعي كند از فكرش كار بكشد، و چند ثانيه بعد از ترس اينكه گم شده‌باشد يك دمپايي گذاشتم لاي در كه باد نزند بسته شود، چادر گل منگلي بي‌ريخت خديجه‌خانم را انداختم سرم و دويدم تا پاركينگ. نبود. برگشتم بالا نبود. تو لابي نبود. كنار خيابان نبود. هيچ‌جا نبود. و من داشتم سكته مي‌كردم و به عقل خودم نمي‌رسيد با آژانس تماس بگيرم و شماره‌ي راننده را بگيرم ببينم چي شد ماماني؛ كه خسرو بهم گفت. بالاخره زنگ كه زدم به راننده نزديك خانه‌ي خاله‌م بودند. الان ديگر برايش فرقي نمي‌كند. مي‌كند؟ مي‌فهمد چقدر دوستش دارم و چقدر از مردنش وحشت دارم؟
مرده‌شور لايك رو ببره. فك كن بنده‌خدا يه لايك افتاده رو تخت مرده‌شور‌خونه بعد آنلايكا و كامنتا و شرها و نت‌ها و ادد استارا وايستادن دورش دارن گريه مي‌كنن. ‏
اي لايك تو شدي دردي در ماتحت من. خار مژگون من. ‏تو شدي سند جاج مردم به من.‏ مي‌خوام بنويسم، چرتكه در ميارم حساب مي‌كنم كه چند تا لايك مي‌گيره. اگه زير ده تاس ننويسما. آره بابا قانعم. يه بار يه پستم مثبت صد شد تا هفت روز شيريني و شربت مي‌دادم تو محل.‏
مي‌شه به جاج مردم فكر نكنم؟ مي‌شه به لايك فكر نكنم لطفاً؟ مي‌شه فقط بنويسم هر چي مياد بي‌زحمت؟ مي‌شه اينقدر سانسور نكنم خودمو؟ مي‌شه بفهمم اينو كه نوشتن حالمو بهتر مي‌كنه پس قربون‌دستم يه دو خط بنويسم حالا هر كسشري هم بود بود بلكه سر دلم سبك شه؟
خب. فردا بهش فكر مي‌كنم.امضا اسكارلت اوهاراي درون

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

بچه‌هاي خيلي كوچك حتي مي‌خورندش يا آيا ما تحت تأثير فرهنگسازي مشمئز مي‌شويم؟

بيشتر وبلاگ‌هايي كه تا حالا خوانده‌ام راجع به درونيات آدم‌ها بوده‌اند. ولي من الان مي‌خواهم به مسئله‌ي مهجور بيرونيات بپردازم و يك خاطره‌ي رقت‌انگيز و خيلي خصوصي درباره‌ي بيرونياتم برايتان تعريف كنم. راستش را بخواهيد اول رويم نمي‌شد بيايم اين‌را اينجا بنويسم. ولي بعد فكر كردم كه اگر قبلاً چيزي شبيه اين‌ را جايي خوانده‌بودم حالم آن‌قدر رقت‌انگيز نمي‌شد و ياد نوشته‌هه مي‌افتادم كه يكي ديگر هم اين بلا سرش آمده بوده و سبب دلگرمي بود لااقل. از آنجا كه ممكن است هر كدام از شما يك روزي دچار اين بساط بشود، من براي خدمت به جامعه‌ي بشري تصميم گرفتم كه خاطره‌ي خيلي خصوصي‌ام را با شما شريك بشوم. لطفاً در نظر داشته باشيد كه اين پست حول محور مدفوع بشري و تبعاتش نگاشته‌شده‌است. بنابراين اگر حالتان مي‌خواهد به هم بخورد، بقيه‌اش را نخوانيد. فقط بي‌زحمت برويد و پيام اخلاقي آخر پست را بخوانيد.

واقعاً جاي تأسف است كه در قرن بيست و يكم انسان هنوز با فضولات خود درگير باشد. ما انتظار داشتيم كه الان ديگر اين مشكل حل شده باشد. سؤالي كه براي من پيش آمده اين است كه آيا ما از ويندوز هم كمتريم؟ كه دي‌باگ نمي‌شويم؟ آيا پي‌پي يك باگ نيست؟ اينكه آن خوراكي‌هاي زيبا تبديل مي‌شوند به اين چيز نكبت‌، اگر باگ نيست پس چي است؟ شوخي است؟ قدرت خداست؟ آيا اين باگ نيست كه آدم صبح كه از خواب پا مي‌شود حشري است و مي‌خواهد قبل از هركاري بسكسد ولي دهانش بوي لاشه مي‌دهد و حال پارتنر بيچاره را به هم مي‌زند؟ آيا استفراغ ناشي از اور دوز باگ نيست؟ چرا حال خوش آدم را خراب مي‌كنند آخه؟ چرا دست‌اندركاران اعم از خدا و كائنات بيشتر دقت نمي‌كنند؟

من همين الان از حمام آمدم بيرون و با حوله و موهاي خيس خدمت شما هستم كه تا هنوز در جو قضيه هستم اين‌ها را ثبت كنم. نه كه خاطره‌ي خيلي ارزشمندي است!! دوم‌شخص مي‌نويسم چون فكر مي‌كنم اين‌طوري بهتر مي‌توانم شما را توي خاطره‌ام ببرم.

با دوستانتان آمده‌ايد شمال و براي اولين بار است كه مي‌آييد ويلاي يكي از بچه‌ها. مي‌رويد يك دوش بگيريد. ناگهان طبيعت صدايتان مي‌كند و شماره‌ي دو به شما فشار تحمل‌ناپذيري وارد مي‌كند. توالت فرنگي به شما چشمك مي‌زند. دودل هستيد، نكند خراب باشد؟ يادتان مي‌آيد ديشب يكي از بچه‌ها به صاحبخانه مي‌گفت فلاني از توالت‌فرنگي‌تون راضي نيستم. فكر مي‌كنيد كه خب لابد خيلي قضيه حاد نبوده چون طرف فقط گفته راضي نيستم نگفته دهنم را سرويس كرد كه. سعي مي‌كنيد ادامه‌ي مكالمه‌ي ديشب را به ياد بياوريد. چرا راضي نبود؟ جواب صاحبخانه چي بود؟ هيچي يادتان نمي‌آيد. مقداري مو روي آب داخل جام توالت شناور است. سيفون را مي‌كشيد تا عملكرد سيستم را بسنجيد. در همين حال با خودتان فكر مي‌كنيد كه به دردسرش مي‌ارزد يا بيشتر به خودم فشار بياورم و طبيعت را از رو ببرم؟ ولي نمي‌دانيد چطور شده كه اينقدر ريسك‌پذيري‌تان رفته بالا. شايد به خاطر پوكر بازي‌كردن زياد باشد. سيفون موهاي روي آب را مي‌برد پايين. پس لابد درست است. دلتان را مي‌زنيد به دريا. اما مسئله اينجاست كه يادتان رفته آفتابه‌تان را با خودتان ببريد لب دريا و دريا خشك شده‌است. با حالت تهوع و درماندگي به محتويات جام خيره‌ مي‌شويد و به زمين و زمان لعنت مي‌فرستيد. بابا اينكه الان سيفونش كار مي‌كرد كه؟ صاحبخانه در همان اتاق كه حمام هست، با فاصله‌ي يك متر از در حمام خوابيده. سعي مي‌كنيد يك‌طوري كه صداي تلق تولوق سراميك بلند نشود در مخزن سيفون را برداريد و ببينيد آن تو چه خبر است. لعنت به اين سيفون كه هيچ‌وقت ياد نگرفتيد چطور كار مي‌كند. توي حمام نيم‌وجبي جا‌به‌جا مي‌شويد كه آب دوش روي بدنتان نريزد و بريزد روي زمين كه صداي شلپ‌ شولوپ بيشتري بدهد و بيروني‌ها نفهمند چه درگيري‌اي اين تو درست شده. خب مگر بيروني‌ها آدم نيستند؟ مگر آن‌ها خودشان پي‌پي نمي‌كنند؟ پس چرا شما از تمام منافذ بدنتان عرق و استرس مي‌زند بيرون؟ چرا بايد براي موقعيتي كه تقصير شما نيست اينقدر شرم‌زده باشيد؟ مگر كسي به شما گفته بود اين توالت خراب است؟ يك شير آب كوچك آن پايين است كه وصل شده به يك شلنگي كه مي‌رود توي مخزن سيفون. آن را هي مي‌پيچانيد اين ور، صبر مي‌كنيد و ماسماسك سيفون را مي‌كشيد، نمي‌شود. شير را مي‌پيچانيد آن‌ور و عمل را تكرار مي‌كنيد. باز هم هيچي. آن‌قدر هول شده‌ايد كه يادتان نمي آيد شير آب اصولاً كدام‌وري باز مي‌شود و كدام‌وري بسته. يادتان بيايد هم فرقي نمي‌كند، از كجا معلوم شير را اصولي كار گذاشته باشند. خوشبختانه سيستم كاملاً فرنگي نيست و يك شلنگ ديگر هم آن گوشه هست. آب را با فشار مي‌فرستيد داخل جام. صداي تابلويي مي‌دهد. صحنه‌ي كثافتي به وجود مي آيد. عق مي‌زنيد. چشمتان را مي‌بنديد و يك‌بند با خودتان تكرار مي‌كنيد يك ظرف پرميوه يك باغ پرگل. چند وقت است كشف كرده‌ايد كه اين شعر در موقعيت‌هاي استفراغ مي‌تواند به شما كمك كند. چند دقيقه گذشته؟ چند ساعت گذشته؟ الان آنها آن بيرون نمي‌گويند اين رفت يك دوش بگيرد چرا اينقدر طول داد؛ چه كار دارد مي‌كند؛ آب سرد شد آب گرم تمام شد و اينها؟ نكند بفهمند كه من چه گندي اينجا زدم و آبروريزي بشود؟ الان اگر صاحبخانه بيايد در بزند و بگويد اشكال نداره بيا بيرون بايد تو اون چاه‌باز‌كن بريزيم يا فنر بزنيم يا نمي‌دانم چه غلطي بكنيم، شما ديگر رويتان مي‌شود تو صورت بيروني‌ها نگاه كنيد؟ حاضريد همين الان سينه‌خيز فرار كنيد و ديگر پشت سرتان را هم نگاه نكنيد. بعد با اين دوستان لوده‌‌اي كه شما داريد حتي ممكن است اين قضيه بعد تاريخي هم پيدا كند. همان سفري كه فلاني پي‌پي كرد. قبل از پي‌پي فلاني. اه فاك. اگر كسي گفت چرا اينقدر طول مي‌دي مي‌گويم هر هر هر خيلي كثيف بودم. يا كر كر كر از دست شما فرار كردم اومدم اينجا بذارين دو دقه واسه خودم باشم. شامپو مي‌زنيد به سرتان و سعي مي‌كنيد آرامش خودتان را به دست بياوريد. شايد زمان قضيه را حل كند. شايد معجزه شود و سيفون به كار بيفتد. مگر سيفون چه كار مي‌كند كه شلنگ آب با فشار نمي‌تواند؟ چه مي‌دانيد. در همان وضعيت تقلا، داريد به نوشتن اين پست در وبلاگ هم فكر مي‌كنيد. تصور مي‌كنيد وسط يك پست وبلاگي هستيد و قضيه قرار است به خوبي و خوشي تمام شود و شما بنشينيد خاطره‌تان را بنويسيد. چطور؟ نمي‌دانيد. هنوز از حمام بيرون نرفته‌ايد و هنوز نمي‌دانيد قرار است آبرويتان برود يا خير، و آيا كار به پست‌نوشتن مي‌رسد يا نه. اوضاع جام مقداري بهتر شده ولي قابل‌قبول نيست. اميدوار مي‌شويد كه اگر همين‌طوري ادامه دهيد موفق خواهيد شد. در مخزن را براي بار دهم برمي‌داريد و سعي مي‌كنيد بفهميد چه مرگش است. خاك بر سر من كه نمي‌دانم اين سيفون نكبت چطوري كار مي‌كند. خاك‌بر‌سر آموزش و پرورش اين مملكت كه خير سرش براي ما درس حرفه و فن گذاشته بود و به جاي عملكرد سيفون به ما ياد مي‌داد چطوري جوراب ببافيم. آخر جوراب مي‌تواند يك مسئله اورژانسي باشد؟ آب دارد از يك جايي قطره‌ قطره مي‌ريزد توي مخزن. فكر مي‌كنيد لابد مرگش اين است كه آب ندارد كه كار نمي‌كند ديگر. شلنگ را مي‌گيريد توي مخزن. نكند يك دفعه دم و دستگاه سيفون كن فيكون شود؟ نمي‌شود. آب دارد از سوراخ‌هاي لبه‌ي جام مي‌ريزد پايين. پس دردش اين است كه مخزن خالي‌است. مكاشفه مي‌كنيد. اين ماسماسك را كه مي‌كشيد اين چيزه ميايد بالا. پس الان هم اگر بكشيدش قاعدتاً بايد كار كند. اينجاست كه به تناقض مي‌رسيد. اگر در مخزن باز باشد، ماسماسك كشيده مي‌شود و سوراخ پايين باز مي‌شود، در نتيجه هر چي آب بريزيد هم مخزن پر نمي‌شود. اگر هم بسته باشد كه چطوري آب بريزيد آن تو؟ چقدر گذشته؟ چند ساعت شده من اين‌تو گير كردم؟ الان آن بيرون همه نمي‌گويند فلاني چي كار دارد مي‌كند توي حمام؟

قطعات، توي آب مي‌رقصند و بعد مي‌روند در دهانه‌ي سوراخ پايين آرام مي‌ايستند. شلنگ آب و فشارش هم كه كاري از پيش نمي‌برند. آن‌قدر تشويش داريد كه ديگر عق نمي‌زنيد. باز اينش خوب است. درمانده شده‌ايد. دلتان مي‌خواهد جام را از زمين برداريد و كجش كنيد و اين مصيبت را تمام كنيد. ياد آن‌باري مي‌افتيد كه عينكتان افتاد توي چاه توالت و كيسه نايلون كشيديد روي دستتان و درش آورديد، و زنده مانديد. دور و برتان را نگاه مي‌كنيد. يادتان مي‌افتد به وقتي كه داشتيد مي‌آمديد توي حمام و ماسك مويتان را برداشتيد با خودتان آورديد تو، در حالي‌كه اصولاً وقتي از حمام مي‌رويد بيرون ماسك را مي‌زنيد به كله‌تان. اين خودش يك نشانه الهي. يك نشانه‌ي ديگر هم اينكه، مي‌خواستيد از توي كيسه درش بياوريد كه كيسه توي حمام خيس نشود، ولي در نياورديد. دلتان را باز هم مي‌زنيد به دريا، به همان درياي خشك شده. بقيه‌اش را زياد توصيف نمي‌كنم ديگر، فقط دست من بود و كيسه، چشم‌هاي بسته‌ام و عق‌هاي متوالي و مقادير معتنابهي ظرف پرميوه و باغ پرگل و كف‌شور كف حمام كه خوشبختانه دهانه‌اش گشاد بود، و اميدوارم كه تا الان نگرفته باشد.

تمام شد. باورتان نمي‌شود. هي به جام سفيد و تميز و آب شفافش نگاه مي‌كنيد و به خودتان مي‌گوييد آفرين دمت گرم. انگار يك شاهكار هنري زده‌ باشيد. حالا مي‌توانيد با خيال راحت برويد پست وبلاگتان را بنويسيد. كاش يك نفر بيرون حمام مي‌آمد شانه‌هايتان را مي‌ماليد و آب‌قند مي‌داد دستتان.

پيام اخلاقي : جان هر كسي كه دوست داريد قبل از مهمانتان بفهميد كه توالت‌ خانه‌تان درست كار نمي‌كند و اگر تعميرش نمي‌كنيد لااقل آزاده باشيد و به ديگران اعلام كنيد.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

J'avais été seule avec mon désespoir en ces jours

    نمي‌دانم روي چه حسابي، ولي نوشتن اين نامه مي‌طلبيد كه من كنار شومينه‌ي خانه‌ي خودم نشسته باشم، يك ماگ پر از چايي كه ازش بخار بلند مي‌شه كنار دستم باشه، بيرون برف بياد، من نگاه كنم به برف‌هايي كه بيرون مياد، بعد نگاه كنم به آتيش، بعد گوشه‌هاي لبم يك كم برن بالا و در حالي كه به آتيش خيره شده‌ام با خونسردي مثال‌زدنيم يك سيگار روشن كنم، خودنويس قشنگم رو بردارم و شروع كنم به نوشتن. ولي خب واقعيت اينه كه الان كه دارم اين رو مي‌نويسم، شرايط ظاهري خيلي با چيزي كه طلبيده مي‌شده فرق مي‌كنه. توي اتاقم هستم و نه خانه‌ي خودم. پشت ميز قديمي‌‌م با تاپ و دامن نشستم، يك كم هم گرممه، چايي ندارم و بيرون هم از آسمون چيز خاصي نمي‌باره. خودنويسي در كار نيست و سيگار هم چند هفته‌اي مي‌شه كه تقريباً نمي‌كشم. ولي لااقل گوشه‌هاي لبم كه يك كم بالا هست.
    ديدي بعضي وقت‌ها يك نفر جوري آب مي‌شود و مي‌رود توي زمين كه گاهي توهم مي‌زني كه اين آدم اصلاً وجود داشت يا من ساختمش؟ البته اين سؤالي است كه كاملاً بيخودي از خودت مي‌پرسي. مثلاً وقتي مي‌خواهي با خودت شوخي كني  دور هم باشيد. وگرنه تمام عكس‌ها و نوشته‌هاي بايكوت‌شده كه دلت نيامده بريزي‌شان دور و يك جايي قايمشان كردي، ولي طوري رفتار مي‌كني انگار اصلاً وجود ندارند و از اول هم نداشتند، تمام سوراخ سمبه‌هايي كه بستي يا سعي كردي ببندي مبادا چيزي - جز خودت كه دردش كمتر است- آن نفر را يادت بياورد، اينكه تو پروفايل فيس‌بوك دوست‌هاي مشتركتان نمي‌روي و هايدشان مي‌كني مبادا چيزي از آن نفر ببيني، اينكه خيلي آهنگ‌ها را تا چند سال بعد از آب‌شدنش هم گوش نمي‌كردي و خيلي جاها را نمي‌رفتي، يعني آن نفر بوده، و حالا نيست. اينكه يك حفره‌ي بي‌ريخت تويت مانده يادگاري آن نفر، كه هنوز هم پر نشده، يعني كه يك روزي وجود داشته، و حالا لابد ندارد. نمي داني كه هنوز هم يك جاي اين جهان هست يا نيست. فرق چنداني هم برايت نمي‌كند. ياد گرفته‌اي چطوري كنار بيايي. ديگر وقتي از ميدان دم خانه‌شان رد مي‌شوي، قلبت تند تند نمي‌زند. نگاهت را نمي‌دوزي به داشبرد ماشيني نوك كفشي كف دستي جايي. فكر نمي‌كني آن طرف اين در قهوه‌اي الان آيا مامان باباي آن نفر زندگي مي‌كنند يا نه. برايت فرقي نمي‌كند. شايد آن‌ها هم از ايران رفته باشند.
     چند شب پيش، مي‌خواستم كتابي براي عزيزي بخوانم، رفتم سراغ كتاب‌هايم و عشق‌هاي خنده‌دار را كه دوستش داشتم، برداشتم. يادم نبود دست‌خط تو صفحه‌ي اولش هست. مثل چند سال پيش كه يادم نبود دست‌خط تو اول خورشيد را بيدار كنيم هست و كتاب را باز كردم ليترالي تكان خوردم. آن شب چند ثانيه به كاغذ خيره شدم. با خط خرچنگ قورباغه‌ت نوشته بودي كه شايد تو راست مي‌گي، هيچ‌كس نمي‌فهمه. هوم. پس تو واقعاً وجود داشتي يك وقتي. يادم آمد  ماجراي كتاب عشق‌هاي خنده‌دار جزء معدود بارهايي بود كه فكر كردم تو آنقدر‌ها هم كه تظاهر مي‌كني بيشعور نيستي. بگذريم. نمي‌خواهم زياد برايت بنويسم. اين‌ نامه را هم مطمئن نيستم چرا مي‌نويسم. شايد چون نوشتن را دوست دارم. شايد چون آدم حرف‌زدن نيستم، مي‌داني كه. شايد چون پاي تلفن كه هم من شوكه بودم و هم خودت، حرف‌بند شده بودم. من دلم نمي‌خواست كه بعد از اين‌همه سال، لول آو كانورسيشن‌مان آني باشد كه بود. خودت هم ازش شاكي بودي. ولي نگذاشتي لول را عوض كنم. نخواستي. باز هم قايم شدي. حس كردم كه خوشحال نيستي. اگر واقعاً اين‌طور باشد، يكي از آرزوهاي من برآورده شده. بله. اعتراف مي‌كنم كه آرزو كردم خوشبخت نشوي. كه خواستم ديگي كه براي من نجوشد سر سگ تويش بجوشد. اگر هم خوشحالي، كه با اين اعترافم صرفاً
pathetic به نظر مي‌آيم، كه برايم چندان هم مهم نيست. هوم. آره. عشقم به تو خالص نبود و خالص هم نشد. خودخواهي و نفرت هم قاطي داشت. ولي عجب جنسي داشت. هنوز هم يك چيزهايي ازش مانده. كه اگر نمانده بود، تو ديگر اسمشو نبر نبودي. شده بودي يكي مثل خيلي‌هاي ديگه.
     تو آدم قايم شدني، آدم رو بازي كردن نيستي. برخلاف من. گفتي خودت هم نمي‌داني چرا زنگ زدي. نترس
I'm not reading too much into it. !  من خيلي بزرگ‌تر شدم. خيلي با تجربه‌تر و خيلي بالغ‌تر. و البته خيلي عاقل‌تر. (فكر كنم طبق كتاب ديني‌ راهنمايي ديگر شرايط مجتهدشدن را داشته باشم! هار هار هار. ياد آن روزي افتادم كه با هم رفتيم سينما، مارمولك را ديديم. و تو هي مي‌پرسيدي كه مسح چيه و غسل چيه و اين چي گفت و اون چرا اون‌طوري كرد و اينا) من به راستي‌اي كه در مستي هست معتقدم. تو خيلي وقت‌هايي كه مست بودي، كارهايي كه ذات محافظه‌كارت در حالت عادي اجازه نمي‌داد مي‌كردي.
    صدايت همان طوري بود كه توي ذهنم مانده بود و روي پيغام‌گير تلفنم، كه هيچ‌وقت دوباره گوشش نكردم. از آخرين باري كه ديدمت، ديگر هيچ وقت عكسي ازت نگاه نكردم. ولي قيافه‌ت توي چشمم مانده. گاهي مي‌شد كه يك‌هو نگاهم به كسي گير مي‌كرد، كه شبيه تو بود. شايد اگر من هم آدم وان نايت استند بودم، چيزي شبيه ماجراي آمستردام تو براي خودم درست مي‌كردم. ولي نبودم  و هيچ‌كس هم هر چقدر شبيه، تو نبود، و نمي‌خواستم هم باشد. مي‌خواستم فكر كنم كه تو ديگر توي اين جهان وجود نداري. شايد اگر هم به اندازه‌ي كافي زور مي‌زدم مي‌توانستم فكر كنم كه لابد از اول هم نداشتي. ولي حالا كه باز هم شماره‌ت را كه افتاده روي گوشي‌م چك مي‌كنم و مطمئن مي‌شوم كه زنگ زده بودي پس هنوز توي اين جهان وجود داري، فرق خاصي به حالم نمي‌كند. گفتم گوشي، ياد اين افتادم كه چقدر تعجب كرده‌بودم كه شماره‌ام را هنوز داري. مي‌دانستي كه يكي از بدترين جواب‌هاي ممكن را بهم دادي؟ تو با اين شماره منو سرويس كردي، يادم نمي‌ره. ( بي‌ادبانه‌تر گفتي، كه فرقي در اصل قضيه نمي‌كند.) فكر مي‌كنم مي‌دانستي كه جواب بدي است، ولي تو كه عوض نشدي؟ پس اگر جوابي غير از اين مي‌دادي بايد تعجب مي‌كردم. شايد هم حواست نيست كه خودت با من چه‌كار كردي. نمي‌گويم يادت نيست، ‌چون  ظهر يكي از شنبه‌هاي شهريور 90 يا صبح يكي از شنبه‌هاي سپتامبر 2011 نشانم دادي كه يك چيزهايي يادت هست؛  قسمتي از بار عام‌ت هم اگر باشد فرقي نمي‌كند. گفتم كه، آيم نات ريدينگ تو ماچ اين‌تو ايت.
فكر مي‌كني چند كلمه‌ي ديگر براي نوشتن داشته باشم؟ هر چند تا. درست نمي‌دانم. اما دليلي براي نوشتن همه‌اش ندارم. پس خداحافظ.
پ.ن. چرا نامه‌اي با مخاطب خاص توي وبلاگم مي‌گذارم؟ چون دلم مي‌خواهد. مي‌خواهم اگر احياناً كسي دوباره آمد اينجا كه ببيند چيزي در موردش نوشتم يا نه، دست خالي نرود. 


*  مقداري از تيتر از اين آهنگ‌جونم هست كه امروز وقتي داشتم اتاقم را از حالت بازار مكاره (؟) خارج مي‌كردم، نزديك بيست‌بار زدم تكرار شه. رفته بودم متنش را هم پيدا كرده بودم و در حالي كه روي صندلي وايستاده بودم و شيشه‌ها را پاك مي‌كردم،  جوگير شده و جاهاييش را كه خيلي سخت نبود با احساس هرچه‌تمام‌تر همراه با بادي لنگوئج هم‌خواني مي‌كردم. اميدوارم كه همسايه‌هايي كه شاهد اين صحنه‌ها بودند، به استعدادهاي نهفته‌ي من پي برده باشند. با تشكر.