سوم دبستان که بودم، فکر میکردم که کلاس پنجمیها خیلی خفن و بزرگ هستند، نشانهش هم این بود که با خودکار می نوشتند و تاریخ و جغرافی و مدنی میخواندند، ما باید با مداد مینوشتیم و اجتماعی آسان بیمزه با آقای هاشمی درب و داغانش داشتیم. حالا بماند که با همان اجتماعیمان به کلاس دومیها پز میدادیم. بعد رفتم پنجم، دیدم راهنماییها خیلی بزرگتر هستند، چون درسهای خفنی مثل عربی میخوانند و تازه برای هر درس یک معلم دارند، اوه پسر چه هیجانانگیز! حالا بگیر برو تا آخر دیگه؛ مثلاً رفتم راهنمایی، اولین سالی بود که نظام جدید به وجود آمده بود، دبیرستانیها زیست و شیمی میخواندند و واحد برمیداشتند که یک چیزی تو مایههای فضا بود واسم. یعنی میگویم همیشه یک چیزی بوده، که نشانهش بگذارم برای خودم، به عنوان مرحلهی بعدی. یعنی وقتی آنچیز توی زندگیم بیاید، لابد بزرگ شدهام. نه؛ بزرگتر شدهام.
دیشب عروسی دوستم بود. حالا درست است که چهارمین دوستم است که عروسی میکند، ولی من تا حالا سر عقد هیچکدام نبودم، به این مسخرهبازی که در می آورند که عروس رفته فلانجا فلان چیز را بیاورد از نزدیک نخندیده بودم و صدایشان را وقتی که میگویند بله با موبایلم ضبط نکرده بودم. شاید برای اینکه خیلی هیجانزده بودم صدایش را ضبط کردم و به آن با توکل به خدا و اجازهی بزرگترهایش هم خندیدم. خب عقداولی بودم. تا حالا سر عقد کسی نبودهام، فوقش فیلمش را دیده باشم. یادم نمیآید درست، ولی احتمالاً سر عقد عمویم بوده ام، چون یک اتاق خفهکننده توی ذهنم هست که هی میخواستم بروم بیرون، به زور از لای هزار تا پا یک راه فرار پیدا میکردم بعد حوصلهام سر میرفت میآمدم دوباره خودم را فشار میدادم به مردم تا یک جا برای ایستادن پیدا کنم که از لای پاها بشود عروس را هم دید. یادم میآید بعد از عقد هم که مهمانی شروع شد من هی میلولیدم توی دست و پا و میخواستم به عروس آویزان بشوم و دنبال عروس میدویدم اینور آنور و فکر میکردم بهبه دختر شاه پریان است. ولی دیشب من دیگر بزرگ شده بودم و دوست عروس بودم. اصلاح میکنم، ما سه عدد دوست تابلو و یحتمل جلف عروس بودیم که با دامن کوتاه در راهروی هتل راه رفتیم و جلوی آقا هم حجابمان را رعایت نکردیم و تمام مدت عقد و عکس گرفتن هم هرهر کرکر کردیم. لالهی فلان فلان شده، جات خالی.
بعد بعضی از آن نشانهها که گفتم خیلی دهنپرکنترهستند. مثلاً : دوستم هفتهی پیش زایید. اوه اوه! تا حالا هیچ دوستیم بچهدار نشده بود. البته تا آنجایی که خودشان میدانند و متعاقباً من میدانم. خلاصه، این دوست ما سه سال و نیم پیش عروسی کرد. باورتان میشود که از آن موقع من قرار است بروم خانهاش و جور نشده؟ عجب روزگاری است. جهنم ایرانیها که معرف حضورتان هست؟ حکایت من و خانهی دوستم است. زایمان که کرد، دو سه روز بعدش خودم را هم کشیدم و زنگ زدم خانهشان که بگویم مبارک است. البته واقعاً ته دلم معتقد نبودم که مبارک است. ولی خب دوست برگ گلی است، قدیمی هم هست، چه میشود کرد؟ زنگ بزنم بگویم مبارک نباشد؟ خواهرش گوشی را برداشت و گفت رفته دستشویی و من گفتم بعداً زنگ میزنم. بعد با خودم گفتم اوه اوه، احتمالاً رفت تا عروسی بچه. هنوز هم دوباره زنگ نزدم بهش. ای بابا. چقدر گاوم من. این چه بساطی است؟ به من هم میگویند دوست؟
تازه برادرم هم دیروز کنکور داد. اووف چقدر بزرگ شدم توی یک هفته!
دیشب عروسی دوستم بود. حالا درست است که چهارمین دوستم است که عروسی میکند، ولی من تا حالا سر عقد هیچکدام نبودم، به این مسخرهبازی که در می آورند که عروس رفته فلانجا فلان چیز را بیاورد از نزدیک نخندیده بودم و صدایشان را وقتی که میگویند بله با موبایلم ضبط نکرده بودم. شاید برای اینکه خیلی هیجانزده بودم صدایش را ضبط کردم و به آن با توکل به خدا و اجازهی بزرگترهایش هم خندیدم. خب عقداولی بودم. تا حالا سر عقد کسی نبودهام، فوقش فیلمش را دیده باشم. یادم نمیآید درست، ولی احتمالاً سر عقد عمویم بوده ام، چون یک اتاق خفهکننده توی ذهنم هست که هی میخواستم بروم بیرون، به زور از لای هزار تا پا یک راه فرار پیدا میکردم بعد حوصلهام سر میرفت میآمدم دوباره خودم را فشار میدادم به مردم تا یک جا برای ایستادن پیدا کنم که از لای پاها بشود عروس را هم دید. یادم میآید بعد از عقد هم که مهمانی شروع شد من هی میلولیدم توی دست و پا و میخواستم به عروس آویزان بشوم و دنبال عروس میدویدم اینور آنور و فکر میکردم بهبه دختر شاه پریان است. ولی دیشب من دیگر بزرگ شده بودم و دوست عروس بودم. اصلاح میکنم، ما سه عدد دوست تابلو و یحتمل جلف عروس بودیم که با دامن کوتاه در راهروی هتل راه رفتیم و جلوی آقا هم حجابمان را رعایت نکردیم و تمام مدت عقد و عکس گرفتن هم هرهر کرکر کردیم. لالهی فلان فلان شده، جات خالی.
بعد بعضی از آن نشانهها که گفتم خیلی دهنپرکنترهستند. مثلاً : دوستم هفتهی پیش زایید. اوه اوه! تا حالا هیچ دوستیم بچهدار نشده بود. البته تا آنجایی که خودشان میدانند و متعاقباً من میدانم. خلاصه، این دوست ما سه سال و نیم پیش عروسی کرد. باورتان میشود که از آن موقع من قرار است بروم خانهاش و جور نشده؟ عجب روزگاری است. جهنم ایرانیها که معرف حضورتان هست؟ حکایت من و خانهی دوستم است. زایمان که کرد، دو سه روز بعدش خودم را هم کشیدم و زنگ زدم خانهشان که بگویم مبارک است. البته واقعاً ته دلم معتقد نبودم که مبارک است. ولی خب دوست برگ گلی است، قدیمی هم هست، چه میشود کرد؟ زنگ بزنم بگویم مبارک نباشد؟ خواهرش گوشی را برداشت و گفت رفته دستشویی و من گفتم بعداً زنگ میزنم. بعد با خودم گفتم اوه اوه، احتمالاً رفت تا عروسی بچه. هنوز هم دوباره زنگ نزدم بهش. ای بابا. چقدر گاوم من. این چه بساطی است؟ به من هم میگویند دوست؟
تازه برادرم هم دیروز کنکور داد. اووف چقدر بزرگ شدم توی یک هفته!
۱ نظر:
اوه اوه رفت تا سال بعد، دیییییییییییییییوونه
ارسال یک نظر