گاهی کارهایی میکنی که خودت کف میکنی. میدانم که همهتان کردهاید و میدانید. اگر هم نکردهاید بکنید که بدانید تا نمردهاید. کارهای یک روز و دو روز سر جای خودشان. از اینها که مثلاً وسط جلسه از خود بیخود شدهای پریدی سر کچل مدیرعامل را ماچ کردی چون حقوقت را سه برابر کرده، یا سر شب بیکاری بهت فشار آورده رفتهای با پسر همسایه که تازه آمدند محلتان خوابیدهای یا چه میدانم از بالکن طبقه همکف پایین را نگاه میکردهای شکوفه میزدهای و شلوارت را خیس میکردهای، بعد آخر هفته پاشدهای رفته ای بانجی جامپینگ. از این کارها را نمیگویم. از این کارها میگویم که نمیدانم چه فرآیندی توی مغز خرابت اتفاق میافتد که تصمیم میگیری فوق لیسانس بگیری در رشتهای که نمیدانی کجای دلت باید بگذاریش. رشتهای که کل ظرفیتش صد نفر بیشتر نیست و دوازده هزار نفر هم توی کنکورش شرکت کردند. تمام درسهایی که توی لیسانس با قلهولله و نذر و نیاز و توکل و انزجار مفرط پاس کردی می خوانی که کنکور بدهی. مرض داری؟ نمیدانم لابد داری دیگه. کنکور و زهرماریهاش به کنار. جوابها میآید. توی شهری قبول شدی که منفورتر از آن برایت معنی ندارد. نمیدانی خوشحال باشی یا نباشی. حیفت میآید نروی. میروی. سختت است. خیلی سختت است. هی به خودت میگویی خب که چی آخه؟ بعد باز حیفت میآید نروی. میروی. لحظهها را میشماری و میروی. ترم اول هر روز یک دانشگاهی دنبال کارهای خستهکنندهی مهمان شدن، توی یک قبرستانی که تهران باشد فقط. آخرش هم نمیشود. هی برای خودت مایلاستون تعریف میکنی. ترم اول تمام شود بهتر میشود. وسط ترم دوم شاید فرقی کرده باشد. دو هفتهی دیگر شاید. شاید اگر انگیزهی بیشتری داشتم اینقدر سخت نبود. شاید اگر رشته را دوست داشتم یا دانشگاهه اینهمه نکبت نبود فرق میکرد. شاید اگر همهاش فکر نمیکردم که جای اشتباهی هستم، بهتر بود. به هر حال، تاب آوردم، همهچیش را. حتی فرآیند زجرکش گایاننامه را (چه بامزه که پ و گ کیبرد من چسبیده به همن). تنها توصیفم این است که، الان که به سه سال گذشته نگاه میکنم، کف میکنم که چطور توانستم، و چقدر با همهی تلخیهایی که کردهام صبور بودهام که تا تهش رفتهام و چقدر قویترم. چقدر راضیم که کردم. نمیتوانم بگویم که چقدر خوشحالم که تمام شد و دیگر هی یک چیزی به نام درس و دانشگاه لعنتی توی گلویم نیست. حالا جای چیزهای دیگر توی گلویم باز شده. فردا راجع بهشون فکر میکنم!