لرک سدره پوشی پورخالهش کرم گذاشته. امروز موقع خانه تکانی که نه، قفسه تکانی بعد از شش سال بهش دست زدم. از توی لیوان گندهی سفالی آوردمش بیرون و دیدم که کرم یا نمیدانم چی چی توش پره. همانی که مامانش داده بود برای من بیاورد از مزرا. میگفت مامانم با من رقصیده و لبخند زده و گفته جای دنیا خالی؟ و من آن موقع چه احساس عروس بودن میکردم و توی ماتحتم بزن و برقص بود. به همه چیزهای دیگه که تو لیوان بود هم گند زده بود. نمیفهمم این موجودات چهطوری به وجود آمدند توی یک مشت پسته و فندق و بادام؟ آیا فندق بالفطره کرم زاست؟ پس چرا دایناسور آدمزا نباشد؟ اول یه جورایی دلم نمیآمد بندازمش دور. ولی گفتم بی خیال، دلت کرم نذاره جوون و پرتش کردم توی کیسه آشغالها. داشت میافتاد صحنه اسلوموشن شد. افتاد ته کیسه و گیگیگیشششش صدا داد و کلی هم خاک دور و برش بلند شد. صحنه کلیشهای؟ خب چه کار کنم اسلوموشن کلیشهای است دیگر. میخواهید برای ساختارشکنی روی دور تند توصیف کنم؟ فکر کن مثلاً این صحنههای احساساتی توی فیلمها را رو دور تند پخش کنند. خندهدار میشود ها. دیگر به آجیل بستهبندیشدهی کرمو و قصهی طولانیاش فکر نمیکنم. همه جا خاک نشسته. روی تمام کتابها و جزوهها و کوفتها و زهرمارها. به خاک فکر میکنم. مامانم خیلی بدش میآید از خاک که روی چیزی بنشیند. میگوید خاک یعنی فراموش شدن. نمیدانم شاید بعد از اینکه بابایش مرده اینطوری فکر میکند. خاک است که روی کتابهای من است و به حلق و چشم و گوش و بینیام فرو میرود. البته این خاک به خاطر فراموشی نیست. بلکه به خاطر این است که من پنجره اتاقم را زیاد باز میگذارم و قفسهها شیشه ندارند و من هم حوصله گردگیری ایضاً.
پوستزایی میکنم برای خودم. برای کلفتشدن پوست خوب است. ولی همیشه هم جواب نمی دهد. پشت تلفن با لحن خرابکاری آشناش میگه یه چیزی بگم؟ توی دلم میگویم باز یک گند عاشقانه زده لابد. میگم باز چی کار کردی؟ میگه ویزامو دادن. الان چی باید بگم من؟ در کمد را باز میکنم و زل میزنم به لباسها و میگم ایوللل مبارکه! و سعی میکنم خندهام خیلی مصنوعی به نظر نرسد. دارد میگوید که هیچ کاریش را نکرده و باید این را بخرد و آن را بخرد و فلان کارها را بکند. من فکر میکنم که بالاخره وقت این هم شد. تا وقتی که طرف نرفته فرودگاه، تو به هزار و یک چیز دلت را خوش میکنی و با خودت میگویی حالا فعلاً که هستیم و هی سعی میکنی پوستت را کلفت کنی. چند وقت پیش که آز رفت خیلی پوست کلفتانهتر برخورد کردم و از خودم راضی بودم. ولی دوستیای که دوازده سال است مانده لابد سرش به تنش میارزیده دیگر. میروم دم پنجره و صحبت را میکشانم به لباس یک بابایی که دارد از این زیر رد میشود. میگوید من یکشنبه میرم. انگار دارد میگوید من دارم میرم نون بخرم. میدانم دل خودش هم آشوب است.
میروم سرم را تا جایی که جا دارد خم میکنم و میگیرم زیر شیر دستشویی. آب سرد از پس سرم راه میافتد اول میرود توی فرق سرم. خنک میشود و خوب حالی دارد. بعد از آنجا سرازیر میشود و از گوشهی چشمم راه میافتد توی صورتم. یاد ندا میافتم.
پ.ن. به نظر من اندی کار خوبی کرده که آهنگ بلا را خوانده. من متشکرم که این آهنگ خاطرات خوش یادم میآورد. نه که بگویم خاطره خاصی ها. صرفاً اینطور به نظرم میآید که آن وقتها که این را گوش میکردم خوش بودهام، خوشیه تویش مانده. یک جورهایی بیدغدغگی به من سرایت میدهد حتی الکی، حتی چند لحظه. بعد این آهنگ قدیمیها را که گوش میکنم هی چیزهای جدیدی کشف میکنم که این یارو یک چیزی میگه من یک چیز دیگه فکر میکردم.