یک . درس در زندگی من نقش مهمی دارد . وقتی درس دارم ، خیلی از کارهای عقب افتاده ام را می کنم . همیشه وقتی درس دارم ، اتاقم را مرتب می کنم . وقتی درس دارم ، می روم دکتری که قبل تر ها باید می رفته ام . خریدهای عقب افتاده ام را می کنم .خانه ی دوستانم می روم . احتمالاً غذاهای خوبی هم می پزم . وقتی درس دارم وبلاگ می نویسم . وقتی درس دارم به کسانی که خیلی وقت است می خواسته ام بهشان زنگ بزنم و نزده ام چون یادم می رفته یا وقت نمی کردم ، زنگ می زنم . دوستان قدیمی را می بینم . هی با این و آن می نشینم و چایی می خورم . فیلم های مانده در نوبت را می بینم . یعنی وقتی درس دارم حوصله ام برای کارهای دیگری غیر از درس خواندن خیلی می آید سر جایش و هی آن کارها را می کنم و هی فکر می کنم که باید بروم درس بخوانم و هی این فکر درس موذی می شود توی کله ام ولی من کار خودم را می کنم و ضمن انجام آن کار مرتب ناسزا بار درسم می کنم ! فکر کنم خیلی ها همینطوری باشند . ولی نمی دانم پس کی درس می خوانم ؟!
دو . تمام این حرف ها راجع به خوب بودن یا بد بودن دعوت و کنعان به کنار . سؤالی که برای من پیش آمده این است که چرا توی عکس گنده ی دعوت ، سر در سینما ، فروتن با قیافه ی معمولی اش که توی کنعان هست ، هست و نه با گریم روستایی توی دعوت ؟
سه . ای آدم ها ! ای آدم های نابخرد ! از دستتان شاکی ام ، شاکی . که اگر دروغ و دغل و نیرنگ های شما نبود ، من الان مجبور نبودم درسهای نفرت انگیز امنیت و سیستم های پرداخت را بخوانم و مغزم سوت بکشد و کلمه به کلمه اش مرا یاد سه سال پیش و زجر فیزیکی و شیمیایی که سر درس - خیر سرش اختیاری - رمزنگاری کشیدم بیندازد . زجر فیزیکی ام از درس نکبت بود و زجر شیمیایی ام ، از با " او " خواندن آن درس ، چه در کلاسِ گاهی روی صندلی های کنار هم و گاهی صندلی های دورتر از یک نیم سلام زیر لب ، چه در خانه ای پر از خاطرات زنده و مرده و پر از عشق لامصب سر در گم و پر از پپبنلتاهقبتایپم ( هر چه گشتم کلمه ای برای توصیف احساسم توی آن خانه و توی آن روزها پیدا نکردم . این بود که انگشتهایم را همینطوری روی کیبرد فشار دادم و این از آب در آمد . راستش خوب که فکر می کنم می بینم که خیلی هم فرقی نمی کند که شما احساس من را بفهمید یا نه . یعنی فرقی در اصل موضوع نمی کند . به هر حال آن احساس را من داشته ام و می دانم چیست . چه کسی بفهمد چه کسی نفهمد . و من هنوز هم می توانم آن را حس کنم ، اگر پایش بیفتد . ) و از تمام خاطرات پست و بلند خاص آن روزها . و حالا هر چه که به زور فراموش کرده بودم و یا فکر می کردم که فراموش کردم ، یادم می آید و حالا مجبور می شوم بروم سراغ آن کتاب رمزنگاری خر که چیزهایی را دوباره بخوانم که برای این درسِ الانم هم لازم هست و من قاطی همه ی چیزهایی که فکر می کردم دیگر نباید یادم باشد فراموششان کرده بودم و کتاب را که باز کنم همه ی همه جایش بوی آن روزها و او را بدهد و گوشه و کنارش دست خط او را ببینم و یک هو چیز گرمی توی مغزم بچرخد و از چشمهایم بزند بیرون . ای آدم ها ! اگر شما توی کار هم فضولی نمی کردید و هی نمی خواستید پول یکی دیگر را بدزدید و یا سر هم کلاه بگذارید و یا جنگ کنید که لازم باشد حریفتان رمزی حرف بزند و یا اینقدر دروغ نمی گفتید که هیچ کس به هیچ کس اعتماد نکند ، آدم ها اگر شما می گذاشتید ، من الان مجبور نبودم این درسهای مزخرف را بخوانم !