۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه


یک . درس در زندگی من نقش مهمی دارد . وقتی درس دارم ، خیلی از کارهای عقب افتاده ام را می کنم . همیشه وقتی درس دارم ، اتاقم را مرتب می کنم . وقتی درس دارم ، می روم دکتری که قبل تر ها باید می رفته ام . خریدهای عقب افتاده ام را می کنم .خانه ی دوستانم می روم . احتمالاً غذاهای خوبی هم می پزم . وقتی درس دارم وبلاگ می نویسم . وقتی درس دارم به کسانی که خیلی وقت است می خواسته ام بهشان زنگ بزنم و نزده ام چون یادم می رفته یا وقت نمی کردم ، زنگ می زنم . دوستان قدیمی را می بینم . هی با این و آن می نشینم و چایی می خورم . فیلم های مانده در نوبت را می بینم . یعنی وقتی درس دارم حوصله ام برای کارهای دیگری غیر از درس خواندن خیلی می آید سر جایش و هی آن کارها را می کنم و هی فکر می کنم که باید بروم درس بخوانم و هی این فکر درس موذی می شود توی کله ام ولی من کار خودم را می کنم و ضمن انجام آن کار مرتب ناسزا بار درسم می کنم ! فکر کنم خیلی ها همینطوری باشند . ولی نمی دانم پس کی درس می خوانم ؟!


دو . تمام این حرف ها راجع به خوب بودن یا بد بودن دعوت و کنعان به کنار . سؤالی که برای من پیش آمده این است که چرا توی عکس گنده ی دعوت ، سر در سینما ، فروتن با قیافه ی معمولی اش که توی کنعان هست ، هست و نه با گریم روستایی توی دعوت ؟


سه . ای آدم ها ! ای آدم های نابخرد ! از دستتان شاکی ام ، شاکی . که اگر دروغ و دغل و نیرنگ های شما نبود ، من الان مجبور نبودم درسهای نفرت انگیز امنیت و سیستم های پرداخت را بخوانم و مغزم سوت بکشد و کلمه به کلمه اش مرا یاد سه سال پیش و زجر فیزیکی و شیمیایی که سر درس - خیر سرش اختیاری - رمزنگاری کشیدم بیندازد . زجر فیزیکی ام از درس نکبت بود و زجر شیمیایی ام ، از با " او " خواندن آن درس ، چه در کلاسِ گاهی روی صندلی های کنار هم و گاهی صندلی های دورتر از یک نیم سلام زیر لب ، چه در خانه ای پر از خاطرات زنده و مرده و پر از عشق لامصب سر در گم و پر از پپبنلتاهقبتایپم ( هر چه گشتم کلمه ای برای توصیف احساسم توی آن خانه و توی آن روزها پیدا نکردم . این بود که انگشتهایم را همینطوری روی کیبرد فشار دادم و این از آب در آمد . راستش خوب که فکر می کنم می بینم که خیلی هم فرقی نمی کند که شما احساس من را بفهمید یا نه . یعنی فرقی در اصل موضوع نمی کند . به هر حال آن احساس را من داشته ام و می دانم چیست . چه کسی بفهمد چه کسی نفهمد . و من هنوز هم می توانم آن را حس کنم ، اگر پایش بیفتد . ) و از تمام خاطرات پست و بلند خاص آن روزها . و حالا هر چه که به زور فراموش کرده بودم و یا فکر می کردم که فراموش کردم ، یادم می آید و حالا مجبور می شوم بروم سراغ آن کتاب رمزنگاری خر که چیزهایی را دوباره بخوانم که برای این درسِ الانم هم لازم هست و من قاطی همه ی چیزهایی که فکر می کردم دیگر نباید یادم باشد فراموششان کرده بودم و کتاب را که باز کنم همه ی همه جایش بوی آن روزها و او را بدهد و گوشه و کنارش دست خط او را ببینم و یک هو چیز گرمی توی مغزم بچرخد و از چشمهایم بزند بیرون . ای آدم ها ! اگر شما توی کار هم فضولی نمی کردید و هی نمی خواستید پول یکی دیگر را بدزدید و یا سر هم کلاه بگذارید و یا جنگ کنید که لازم باشد حریفتان رمزی حرف بزند و یا اینقدر دروغ نمی گفتید که هیچ کس به هیچ کس اعتماد نکند ، آدم ها اگر شما می گذاشتید ، من الان مجبور نبودم این درسهای مزخرف را بخوانم !

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

یک نارنجی کوچک

این نارنگی به طرز غریبی بوی زنگ تفریح می دهد . زنگ تفریح های از اول دبستان تا آخر پیش دانشگاهی . فصل و سالش مهم نیست . مهم نیست که من چند سالم بوده باشد . فقط هر دفعه که نارنگی پوست می کنم ( از این نارنگی تپل خوب ها که دوست دارم ها ، نه از آن ها که هسته دارند و خیلی هم شیرین اند که من را فقط یاد مریضی می اندازند ) دختری را می بینم که وسط حیاط آسفالت مدرسه ای ایستاده ، گاهی تنهاست و گاهی با دوستی یا دوستانی . شاید هم نشسته باشد ، شاید هم بدود . گاهی غصه دارد ، گاهی ریسه می رود ، گاهی بغض دارد ، گاهی شادی دارد و گاهی خیلی معمولی است و هیچ احساس خاصی ندارد . گاهی حرف هم می زند و گاهی خیلی ساکت است . حیاط گاهی کوچک است برای آن همه بچه . یعنی دو تا حیاط به هم چسبیده اند که قبل تر ها هر کدام حیاط خانه ای بوده اند . گاهی حیاط بزرگی است که رویش خط کشی شده است . گاهی رویش دایره های زرد کوچک کشیده اند که بچه ها رویشان بایستند و شاید پرچم رنگ و رو رفته ی آمریکا و اسراییل هم . گاهی یک ورش حلقه بسکتبال است و یک ورش تور والیبال پاره پوره ای ، و گاهی یکی دو تا درخت کوچک هم توی باغچه ی احتمالی اش دارد . ولی توی همه ی آنها دخترکی هست که گاهی قدش تا یک کم بالاتر از جا گچی تخته می رسد و مقنعه سفید دارد و مانتوی پلیسه ی خاکستری و کفش صورتی . گاهی قدش از جا گچی بیشتر از یک کم بلندتر است و مقنعه سیاه خیلی خیلی بلند دارد ، آنقدر بلند که دختر وقتی مقعنه اش را جمع نمی کند دور گردنش و همینطوری صاف می ریزد دورش ، انگار می کند که روی سرش چادر زده اند . ولی دختر از آن مقنعه استثنائاً متنفر نیست . شاید حتی دوستش هم داشته باشد . ( آن مقنعه مهر و امضای خاطرات خیلی خیلی خوبی است و یک عالمه نارنگی دوست داشتنی که تنها خورده نشدند . ) دختر گاهی کتاب تاریخ دست اش است ، گاهی مشق حسابان کپی می کند ، گاهی گریه می کند ، گاهی شعر حافظ و ملک الشعرای بهار و یا ماجراهای خانواده آقای هاشمی را حفظ می کند . موهای دختر گاهی کوتاه است و گاهی بلند ، ولی نه آنقدر بلند که از پشت مقنعه بیایند بیرون که دختر همیشه آرزویش را داشت و هیچ وقت موهایش آنقدر بلند نشد . گاهی لحظه ها را هل می دهد که زودتر شرشان را کم کنند ، گاهی توی مشتش می گیردشان که نگذارد بروند . گاهی دختر سال آخر است و کنکور دارد و زنگ تفریح ها نمی رود توی حیاط چون حیاط خیلی خیلی کوچک است و اصلا نمی چسبد و با دوستانش می نشینند توی کلاس و اضطرابشان را با هم تقسیم می کنند و نارنگی می خورند و شاید هم بخندند از ته دل . گاهی با دوستانش صورتشان را پشت کتاب و نارنگی پنهان می کنند تا ناظم ها نبینند که چند تا مو از صورتشان کنده اند . گاهی با چند تا دختر کوچک دیگر عین خودش دست های هم را گرفته اند و حلقه زده اند و می خوانند : دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری می کنه ، عمو زنجیر باف و ما گلیم ما سنبلیم . اینها که این چیزها را می خوانند من یک هو عین سوپرمن یک دستم را می گیرم بالا و مییییی روم بالای حیاطشان و از آن بالا نگاهشان می کنم که فقط دایره های سفیدی هستند که دنباله های سفید هم دارند و می چرخند و سر و صدا راه می اندازند و گاهی همه می دوند به طرف مرکز حلقه و می شوند یک دایره سفید بزرگ و بعد دوباره می دوند سر جاشان و صدای زنگ که می آید جیغ می زنند و می دوند این ور و آن ور و یکی شان هنوز نارنگی می خورد . بعضی از وقتهایی که سوپرمن می شوم ، حیاط آسفالت پر از دایره های متحرک خاکستری و سرمه ای و سیاه است . دختر ، هر رنگی می شود . خاکستری که باشد ، با حسرت به سیاه ها نگاه می کند و نارنگی می خورد . سیاه که باشد ، انگار که فتحی کرده باشد و یا تو بگو رئیس همه ی سرمه ای ها و خاکستری ها باشد راه می رود و نارنگی می خورد و سربه سر این و آن می گذارد . نارنگی گاهی از کیف صورتی در می آید گاهی آبی ، گاهی سیاه ، گاهی سبز . گاهی روی کیف عکس مدرسه موشهاست ، گاهی کارتون ژاپنی ، گاهی هم عکس ندارد و فقط نوشته های خارجی دارد . نارنگی گاهی یکی است گاهی دو تا . فکر نکنم سه تا بشود . ولی همیشه هست و همیشه کیف و مدرسه و نیمکت ها و زنگ علوم و جغرافی و ریاضی و دختر و دوستانش بوی نارنگی می دهند .

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

ای کسانی که ایمان آورده اید یا نیاورده اید
بدانید و آگاه باشید که
همانا در زندگانی وقتهایی هست
که ته ریش زبری
از هزار پر قو نرم تر است
و بر شماست [ حس ] این نرمی .

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

ازخاطرات من در بانک

1 . پدافند غیرعامل صلح آمیزترین شیوه دفاع است .
من نمی دونم چرا هر چی این جمله رو می خونم نمی فهمم یعنی چی . آخ جون من هم بالاخره عین اینهایی شدم که هزار سال خارج زندگی کردن بعد مسافرت میان ایران بعد می گن ما نمی فهمیم شما چی می گین . داف یعنی چی و خفن چیه و خز کدومه و اینها ! فقط فکر کردم که احتمالاً یک جایی دعوایی چیزی شده و این توصیه های ایمنیه یا این برگی از دفتر خاطرات یک رزمنده هست یا شاید هم یک کد مخابراتی باشه که برداشتن روی قبض موبایل نوشتن . غیرعامل یعنی کاری نکنی ؟ یعنی به طرز خاصی هیچ کاری نکنی بعد خیلی مِلو [خود به خود ؟] دفاع می شه ازت ؟ حالا میشه بی زحمت یکی اینو برای من بی سواد به فارسی غیر ژانگولری ترجمه کنه که ما هم یاد بگیریم چه جوری از خودمون دفاع کنیم ؟ بعد این شیوه به درد پایان نامه هم می خوره ؟

2 . بدون شرح : برای پرداخت هر قبض موبایل همراه اول ، دویست تومن کارمزد می گیرن .

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

به ما نیومده !

یادتان هست که چند روز پیش توی پارک ملت داشتند ساندویچ دراز با گوشت شترمرغ درست می کردند و می خواستند توی گینس هم ثبت کنند و کلی هم توی بوق و کرنا کرده بودند ؟ البته اینها یک عالمه نان ساندویچی را پشت سر هم چیده بودند و در واقع یک ساندویچ واحد نبود .من نمی دانم این دیگر چه جورش بود ولی حالا هر چه ... نمایندگان گینس هم آنجا بودند و نکته اش اینجا بوده که وقتی که آنها داشتند طول این ساندویچ یا شبه ساندویچ را اندازه می گرفتند ، ملت غیور همیشه در صحنه می ریزند سر ساندویچ و نمی دانم چقدرش را می خورند و خلاصه اندازه گیری انجام نمی شود و رکوردی هم ثبت نمی شود .
حالا شما خودتان بهت مسئولان گینس و خبرنگاران خارجی را تصور کنید.
باعث افتخار است نه؟حالا ما هی بگوییم احمدی نژاد آبروی ما را برد.کردان اینطور کرد.فلانی آنطور کرد. پس این مردم چی ؟ آنها گناهی ندارند ؟ آخه چرا این جماعت اینطوری می کنند ؟ حالا خوب بود نمایندگان گینس لااقل برای اینکه الکی هم نیامده باشند ، اسم ایرانی ها را به عنوان دله ترین ، ندید بدید ترین ، وحشی ترین یا همچین- چیزهای- دیگه ترین توی کتابشان ثبت می کردند ؟!ها؟هان؟! هزاری هم که ایرانی ها توی ناسا یک کاره ای بشوند یا جوانترین جراح دنیا بشوند یا مخ نابغه ریاضی بشوند و در دهه سوم زندگی استاد پرینستون بشوند .... هستند کسانی که همیشه یاد ما بیاورند که خانه از پای بست ویران است و تمدن دوهزار و پانصد ساله ما کشکی بیش نیست . شما خودتو ناراحت نکن!

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

دلم تنگ شده برای سادگی آن روزهایی که از کنار هم نشستن توی تاکسی داغ می شدیم و یک جوری که به خیال خودمان دیگری نفهمد که در دلمان غوغایی است از این همه فاصله ی کم ، به هم می چسبیدیم و به نفس نفس می افتادیم و آن روزها که دونفری جلو نشستن اوج لذتمان بود و فقط با تماس دستهایمان به عرش می رفتیم .

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

تولدت مبارک!

وی پس از یک ماراتن نفس گیر و پیروزی بر میلیونها رقیب ، و متعاقب آن تحمل نه ماه حبس در تاریخ فلان به دیار فانی شتافت.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

این پست به هیچ عنوان پیام بازرگانی نیست.

آخه کدوم شیر پاک خورده ای می ره می ماس و پاژن می خره؟

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

آن کار دیگر ؟!؟!

"!Enjoy Yourself"

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

جمعه ! تو چرا جمعگی از سر و رویت می بارد همیشه ؟

بی زحمت یک نفر پیدا شود که بیاید به من بگوید که
وقتی
خیلی جدی عینکم را می زنم و می نشینم پای کامپیوترم
و نه وبلاگ های نخوانده تلنبار شده را می خوانم و نه چت می کنم و نه فیلم می بینم و نه بازی می کنم و نه هیچ کار جذاب دیگری که بشود با کامپیوتر کرد
بلکه یک بند مقاله می خوانم و تند تند توی دفترم چیزهایی یادداشت می کنم و همه اش فکرهای جدی و علمی می کنم
و موهایم به هم ریخته می شود بس که دست می برم لایشان
و ستون فقراتم درد می گیرد بس که تکان نمی خورم
و هر از گاهی اخمم را به زور قورت می دهم
و بعضی وقتها هم گردنم را سفت به همه طرف می چرخانم
و دستهایم را به هم قفل می کنم و تا جایی که جا داشته باشد می کشمشان بالای سرم و همانطوری چند ثانیه ای به سقف خیره می شوم
و گاهی هم به درخت های بیرون پنجره زل می زنم و به رنگ متوسط الحال و خاک گرفته ی نه سبز و نه نارنجی برگ های چنار ها که خودش می تواند غم زا باشد در مواقعی مثل الان که پتانسیل غم در هوایم موج می زند
و برای زنگ تفریحم صفحاتی را که نوشته ام می شمارم و آنهایی را که هنوز نخوانده ام
و گاهی هم برمی گردم به دستم که روی موس مانده نگاه می کنم و به رگهای برجسته اش که همیشه خیلی ازشان خوشم می آمده و به لانگ ترین انگشتم ، و فکر می کنم یعنی الان به نظر کسی موس ام سکسی شده ؟ ( روی موج های مکزیکو هم هست لابد !؟ )

خیلی خواستنی می شوم .
هم اکنون نیازمند حرفهای نرمتان هستیم !

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

...که یادمان نرود چطور می خندند و یادمان برود چطور نمی خندند

پسرک سه – چهار ساله با استیل خرانه بچه گانه اش ایستاده و می خواهد برای اولین بار-لابد - توپ گلف را بزند . توپ را روی یک پایه گذاشته اند که بالاتر بیاید . ارتفاع توپ تقریباً تا بازوی پسرک است . مادرش که دارد ازش فیلم می گیرد می گوید :
.Keep your eyes on the ball
پسرک سرش را می برد جلو و چشم هایش را می گذارد روی توپ و در همان حال هم هی چوب اش را تکان می دهد که توپ را بزند . خیلی خنگانه بود ! آخرش هم زد زیر پایه هه و خودش هم داشت کله پا می شد .

خانم ها ، آقایان :
اگر شما هم مثل من نیاز مبرمی به خنده دارید ، و یا اگر نیازتان مبرم نیست ولی دارید ، یا اگر کلاً با خندیدن مشکلی ندارید ، یا حتی اگر برایتان فرقی هم نمی کند ولی روزی یک ساعت وقت هدر رفته دارید که فکر می کنید چه کار کنید که هدر نرود ، روزی یک ساعتAFV * را ببینید و رستگار شوید و گور بابای دنیا و ملحقاتش شوید ! اگر هم already می بینید که هیچی ! نمی خواست اصلاً این پست را بخوانید .


*America's Funniest HomeVideos

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

!Anti-marriage nagging

لااقل گی هم نشدیم تو این مملکت خراب شده با پارتنرمون move in کنیم بدون دردسر و باقی قضایای مربوطه!!!
پ.ن. وحتی با هم بریم استخر!!!