۱۴۰۱ فروردین ۲۰, شنبه

 حالا که بعد از این‌همه وقت ابرهای تیره از جلوی چشمام و توی کله‌م رفتن کنار، دارم می‌بینم که چطوری شوک مهاجرت کن‌فیکونم کرد و همراه با بقیه چیزهای تلنبارشده از قبل باعث شدند که زمستون ۲۰۱۵ عقلم رو از دست بدم و تا چندین سال بعدش هم به دستش نیارم. بیشتر منظورم به اون ماجرای عجیب و مزخرف و دیوانه‌وار مربوط به ر. هست.

من قشنگ حس می‌کنم که مثل یه ساختمون قدیمی فروریختم و پدرم هم دراومد تا باز آجر رو آجر گذاشتم، که الان یه ساختمون نوسازم با پی‌ای خیلی محکمتر از قبل. حالا جملات کلیشه‌ای دارم میگم درسته، ولی جور دیگه‌ای الان به ذهنم نمیرسه توصیف کنم. میخوام دوباره وبلاگ بنویسم (گوش شیطون کر) خیلی چیزها الان تو ذهنم هست که باید ثبتشون کنم چون بعدن به دردم میخورن قاعدتن. بعدن که یادم رفته و لازمه یادم بیاد.