امروز برای اولین بار در زندگیم توی شهر دوچرخهسواری کردم. شاید چون اولین بارم بود بهنظرم اومد که عجب لذت نابیه! شاید چون تمام زندگیمون از این کار ساده محروم بودیم؛ چون زن بودیم، و البته هستیم هنوز. اینکه مسیرم خیلی قشنگ و پر از دار و درخت و گل و سنبل و خونههای قشنگ بود هم در کیفیت ماجرا بیتأثیر نبود؛ و البته اینکه توی این شهر دوچرخهسوارها خیلی مهمند و رانندههای ماشین باید بذارنشون رو تخم چشماشون و خیلی هواشونو داشتهباشن. یک قسمتی که خیلی بهم حال داد، جایی بود که رسیدم پشت چراغقرمز و از سمتراستترین جای خیابون از چند تا ماشین زدم جلو، تا جایی که دیگه راه نداشتم برم. فکر کنم چهار پنج تا ماشین جلو افتادم، و احساس کردم که اوه خدای من چقدر برد کردم! اونموقع بود که حال موتورسوارهای ایران رو فهمیدم که هی از اون لا لو ها خودشونو میچپونن و جلو میزنن، و با این حساب لابد برندهی واقعی اونان.
نتیجه چی میگیریم؟ اینکه خاک بر سرم که تو اینهمه مدت تا حالا اینجا نرفتهبودم دوچرخهسواری و یکی دیگه هم اینکه لعنت به باعث و بانی همهی محرومیتهای احمقانهمون، و اونایی که باعث شدن من امروز هی یاد مامانم بیفتم و بگم کاش اینجا بود و با هم دوچرخهسواری میکردیم.
۱۳۹۷ خرداد ۶, یکشنبه
سبیل بابای آدم چطوری میچرخه؟
Posted by
Don Té
اشتراک در:
پستها (Atom)