دیشب بیخوابی زدهبود به سرم و مغزم
شروع کرد از هر دری سخنی. یاد اولین پریودهای زندگیم افتاده بودم. این اولین که
میگویم منظورم مثلن چهار پنج تا نیست. من چندین سال طول کشید تا با قضیه کنار
آمدم. در دوران بلوغ و نوجوانی اگر نگویم بزرگترین، یکی از بزرگترین دغدغههای
ذهنیم همین پریود خاکبرسر بود. احساس بدبختی مفرط میکردم. نه فقط خودم که به فکر
بدبختی بقیه زنها هم بودم. مثلن یک فیلمی میدیدم که بازیگر زن وسط کوه و بیابان
بازی کردهبود، تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که این اگر پریود بشود چی
کار میکند، وسط ناکجاآباد و با حضور آنهمه عوامل سرصحنه. شنیده بودم که تاریخ عروسی را اصولن خانوادهی دختر تعیین میکنند و فکر میکردم برای این است که دختره پریود نباشد و عروسیاش کوفتش بشود. ولی این لازمهش این بود که پریود عروسخانم منظم باشد که برای من پدیدهی ناشناختهای بود و چون من باید روزهای متمادی منتظر حملهی زامبیها میماندم که آیا بشود آیا نشود. یا مثلن خوانندههای زن
که کنسرت میگذاشتند، اگر پریود بودند چطور میشد؟ لیلا فروهر چطوری میتوانست
بخواند یا برقصد وقتی پریود است؟ چطوری تنظیم میکردند که سر کنسرتشان پریود
نباشند؟ (البته بعدها فهمیدم که میشود تنظیم کرد و آنقدر خوشحال شدم که نگو) بسکه
خودم فلج میشدم وقت پریود. همهچیز متوقف میشد تا این بلای آسمانی از سر من
بگذرد. وقتهایی که پریود بودم زمان کندتر از همیشه میگذشت و من مفلوکترین آدم
روی زمین بودم. شبها خوابیدن را دیگر نگویم که عذاب الیم بود.
بزرگترین چالش توی مدرسه این بود که
چطوری نوار بهداشتی را از کیفم دربیاورم که کسی نبیند. انگار من مجرمم و این هم
آلت جرمم است. توی مدرسه باب نبود که کیفمان را با خودمان اینور آنور ببریم. اگر
با کیف میرفتم دستشویی که رسوا میشدم. نمیدانم چی توی مغزم بود که اینقدر خودم
را معذب میکردم و فکر میکردم هیچکس نباید بفهمد. اگر کسی میفهمید عصبانی میشدم
و فکر میکردم به حریمِ بهشدت خصوصیام تجاوز شده. زشت بود و مایهی سرافکندگی. شاید توی مغز بقیه
هم بود چون من هم از پریودبودن همکلاسیهام خبردار نمیشدم. یک وقتهایی مینشستم
با خودم فکر میکردم که این چه بلای لعنتیای است که سر زنها میآید، و کاشکی
لااقل از یک جای دیگرشان مثلن دماغ یا زیربغلشان خون میآمد نه از «آنجا»، که یک منطقهی
بسیار خصوصی است و باید همیشه و از همه پنهان باشد (آنوقتها از ماجرای سکس چیزی
نمیدانستم). چقدر نذر و نیاز و آرزو و خیالبافی کردم که معجزهای بشود و من
تغییر جنیست بدهم.
از مامانم یاد گرفته بودم که نوار
بهداشتی استفادهشده را لای روزنامه بپیچم و توی سطل آشغال بندازم. حالا چه بساطی
داشتیم سر اینکه از توی توالت کسی خدای نکرده صدای خشخش روزنامه را نشنود. سیفون
را میکشیدم و فیالفور دستبهکار پیچیدن میشدم. ولی باز هم بعدش احساس میکردم
که از توالت که بیایم بیرون، آنهایی که آنجا بودند هو م میکنند و با انگشت نشانم
میدهند و در گوش هم میگویند این دختره پریوده.
آنوقتها فکر میکردم دیگر تا آخر
عمرم (یائسگی برایم آخر عمر حساب میشد) این بلا گریبانگیرم است و وقتی فهمیدم زن
حامله پریود نمیشود، برای رسیدن آن نه ماه طلایی روزشماری میکردم. تازه من جزء
آن خوششانسهایی بودم که درد هم نداشتم ولی باز چه مسافرتهایی که زهرمارم نشد. نوار
بهداشتی مصیبت عظما بود. راهرفتن، نشستن، خوابیدن و بهطور کلی حرکتکردن باهاش
کار نکبتی بود. ضریب خطایش هم بالا بود و ممکن بود لباس آدم هم خونی بشود. آن
روزها اگر میدانستم و میتوانستم از تامپون استفاده کنم، قطعن زندگیام زیباتر میشد.
یا اگر یکی، مادری خواهری کسی، بهم اطمینان خاطر میداد که پریودشدن آخر دنیا نیست
و اینقدر بهش فکر نکنم و غصه نخورم، و اینکه یک روزی میاد که دیگه بهش فکر هم نمیکنم
و نمیفهمم کی پریود شدم و کی تمام شد.