یه چیزی هست تو شهربازی به اسم یو. اسمش گوگوریه ولی خودش اصلا و ابدا! خیلی هم عظیمالجثهست. یه ریلطوری به شکل یویی با زاویه بازتر از حرف یو، و بسیار با ابهت. ارتفاعش هم چند ده متره. ملت میشینند رو صندلیهایی که با سرعت کم روی ریل میرن به نقطهی بالایی یکی از اضلاع یوی مذکور. قراره بعد یه هویی ول بشن و با سرعت هرچه تمامتر روی این شیب بیان پایین.
صفش همیشه طولانیه. وقتی از اون پایین به عظمت قضیه نگاه میکنی و صدای نکرهش رو میشنوی گاهی ممکنه به خودت بگی بیا و از خیرش بگذر، ولی هیجان تجربهکردنش به اضافه اینکه بابا اینهمه صف وایستادی خب برو تا تهش دیگه، نمیذاره بیخیال شی. حتی در مواردی که چند دقیقه قبلش فشارت افتاده باشه و چشمات سیاهی رفته باشه و خورده باشی زمین. نه! تو اصن به خاطر یو اومدی اینجا، از دو سال پیش مونده بوده رو دلت، باید تا تهش بری.
اون لحظاتی که صندلیها با سرعت حلزون دارن میرن بالا، قلبت میاد تو دهنت. هی فکر میکنی وای الان میفتم. شانست افتادی صندلی کناری. زیر پات خالی خالیه، صندلیتم کاملن کجه و فکر میکنی الانه که از لای میله سر بخوری و مغزت پخش شه کف زمین. از چنارهای قدبلند خیلی خیلی رفتی بالاتر. ای دهنت سرویس ولمون کن راحت شیم دیگه. فکر میکنی الانه که سکته رو بزنی. سکوت! همقطاریهات هم جیکشون در نمیاد. هی لحظه ولشدن رو تصور میکنی و دلت شورشو میزنه. میری تا بالای بالا. کمپرسور میگه پسسسسس. میدونی که این دیگه لحظه آخره.
لحظه ولشدن در وصف نمیگنجه. هم بالاخره از دلهره راحت شدی، هم هیجان فیزیکی و متعاقبن غیرفیزیکی پایینرفتن یه جورهایی نفست رو بند میاره. ولی بعد از چند ثانیه، وقتی بالاخره شروع میکنی به داد زدن، تازه حال دادنش شروع میشه. دیگه فقط کیف میکنی، دیگه چیز ناشناختهای درکار نیست که بترسوندت. عین هر چند باری که توی یو بالا و پایین میری دیگه فقط کیف میکنی. دلت میخواد تموم نشه.
اضطرابم از رفتن دوباره، منو یاد اون لحظات حلزونی بالا رفتن میندازه که نمیدونی دقیقن چطور قراره بشه. من توی آینده زندگی میکنم و این بسیار آزاردهندهست برام و بلد نیستم درست حال رو دریابم.
باید برگردی، میدونی که اینبار با دفعه قبلی فرق داره، ولی نمیدونی بهتره یا بدتر. فکر برگشتن به اون تنهایی خورنده فلجت میکنه و فکر میکنی بیشتر از قبل پوستت کنده میشه تا خودتو جمع کنی. دیگه راه نداره بلیتتو بندازی عقب و از رفتن فرار کنی. کشاومدنش فرسایندهست، دیگه نمیکشی. میخوای بکنی زودتر این دندون لقو. میخوای روزها بگذرن و نگذرن. مرداد تموم بشه و نشه. به دلخواه تو که نیست ولی. پس گور باباش، هر چه بادا باد.
۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه
کابوس رفتنم بگو از لحظههای من بره
Posted by
Don Té
اشتراک در:
پستها (Atom)