توجه: خطر مواجهه با سانتیمانتالیسم مفرط در پست زیر
شد هفت ماه که اینجام. کلمهها همیشه
نمیتوانند حق مطلب را ادا کنند، کملطفی هم میکنند. شد و هفت و ماه، فقط سه تا
کلمه هستند. آره شد، ولی آیا یک کلمه با دو حرف ش و د میتواند به همین راحتی از
پس توصیفش بربیاید؟ شد؟ چطوری شد؟ و آیا این هفت ماه با یک هفت ماه دیگر یکی است؟
خیر.
شد هفت ماه که معلقم، که پام روی هیچ
زمینی نیست. که هیچی سر جاش نیست. من سر جام نیستم، آدمهام سرجاشان نیستند، خواب
و خوراکم، گریه و خندهم، درس و کارم سر جاش نیست. سر جام نبودم که مثل تمامِ، یا اکثرِ،
تازه مهاجرها سه ماه اول هرروز صبح چشمم را که باز میکردم از خودم میپرسیدم من
اینجا چه غلطی میکنم. البته الان لااقل دیگر هرروز نمیپرسم. اما هنوز گاهی باورم
نمیشود که بالاخره آمدهام خارج زندگی میکنم!
حتی میز بزرگ آشپزخانه هم – همیشه یکی
از آرزوهام بوده آشپزخانهای که آنقدر بزرگ باشد که توش میز جا بشود – سر جاش
نیست. راستش این خانهای که گیر ما آمد با این آشپزخانهی بزرگش، در مقایسه با قوطیکبریتهای
معمول اینجا میتواند حکم معجزه را داشته باشد. ولی چه فایده! میز آشپزخانه برای
چی آفریده شده اصلن، غیر از چایی خوردن با مامان و دوستها و خالهها؟ غیر از
نشستن پشتش و تا صبح حرفزدن با رفیق؟ غیر از کتابخواندن پشتش، وقت غذا درستکردن؟
کتابهام هم سرجاشان نیستند آخه. هیچی سرجاش نیست که من الان تنها چاییم را پشت این
میز میخورم و به دیوار روبهرو خیره میشوم که رویش یک تابلوی خیلی بزرگ منظرهی
رود سن و برج ایفل هست، یادگار مستاجر قبلی خانه، و رویا میبافم.
حرفهام و سکوتم سرجاش نیست. دلم سر جاش نیست.