۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه


- پریروز چک اولین حقوقی را گرفتم که برای درآوردن قران قرانش "با لذت" زحمت کشیده بودم. تا حالا برای حقوق‌های قبلیم "با زجر" زحمت کشیده بودم. البته بالاغیرتن در این شرکت آخریه زجر نمی‌کشم، ولی اینجا رئیس طرح می‌دهد و من می‌کشم. من نظر خاصی نمی‌دهم. مثل اینکه شما پشت‌دست یکی بشینی که قوانین حکمی چیزی را یاد بگیری. حقوق مختصری هم که می‌گیرم چندان نمی‌چسبد. ولی این‌که یک نفر بیاید به خاطر طرح خود خودم بهم پول بدهد باعث شد که در ماتحتم مهمانی مفصلی برقرار بشود. اولین اسکیس‌ها را که نشانش دادم، رفت تو هم. همه را رد کرد. حتی یک نیمچه اوکی هم بهم نداد. بعدن بهم گفت که ناامید شده بوده و می‌خواسته برود سراغ یکی دیگر. خوشحالم که توانستم بفهمم چی می‌خواهند و طرح‌هایم را کمپلت عوض کنم. خوشحالم که اسکیس‌های بعدی را که دید بهم گفت تو استعدادش را داری. خوشحالم که وقتی طرحم را توجیه می‌کردم، یک‌هو گفت بابا تو اشتباهی رفتی کامپیوتر خوندی. خوشحالم که توانستم نمایی طراحی کنم که خودم ازش خوشم نمی‌آید ولی کارفرماها (که چند تا آرشیتکت و مهندس سازه هستند) ازش خوششان بیاید. خوشحالم که تصمیم‌ گرفتند طراحی لابی و سقف‌ و کف‌ها را هم بدهند به من.
 تازه که کار را شروع کرده بودم می‌خواستم به چند تا از معمارهای کاردرست دور و برم مثلن لاغر یا همین آقای رئیس نشان بدهم که نظر بدهند. ولی هنوز جرئت نکردم! من این کار را با کمبود شدید اعتماد به نفس و عدم درباغ‌بودگی شروع کردم و الان توانایی روحی‌اش را ندارم که یک نفر بیاید به من بگوید مثلن که، خواهرم شما برو کشکت را بساب یا یک چیز کمی ملیح‌تر در همین مایه‌ها.

- با اینکه هی می‌نالم که همه‌ی دوست‌هام رفتن خارج و ال و بل، خوشحالم که اونقدر دوست و رفیق و آدم‌های دوست‌داشتنی درست و درمان دارم که باید به خاطر جادادنشان توی لیست  محدود مهمان‌هامان،  وایستم با مامان‌ و باباهامان چک و چانه بزنم. بماند که هر روز بیشتر از دیروز اعصابم خرد می‌شود، ولی بعضن انرژی غریبی برای مثبت‌اندیشی و دیدن نیمه‌ی پر لیوان در خودم می‌بینم که باعث تعجبم هم می‌شود.

- امروز برای اولین‌بار خودم را داخل یک دعوای خیابانی کردم. یک زن میانسال با یک مغازه‌دار دعواش شده بود و فحش و فحش‌کاری و داشت مرده را هم می‌زد یک مقداری. رفتم زنه را از مغازه بکشم بیرون. زورش خیلی زیاد بود. نمی‌آمد. کاسب‌های محل و یک سری رهگذر فضول که همه‌شان هم مرد بودند، وایستاده بودند نگاه می‌کردند، و وقتی دیدند که من وارد قضیه شدم هی به من می‌گفتند خانوم بیا برو اینو آروم کن ببرش. از آن طرف زنه  گیر داده بود که من موبایلم همرام نیست زنگ بزن صد و ده بیاد. این به من فحش هرزگی داده. بعد در حالی که می‌لرزید آروم بهم گفت به من گفت جنده. بااااید ازم معذرت بخواد. باااید بگه گه خوردم.  من نمی‌دانستم که وقتی می‌خواهیم با موبایل زنگ بزنیم صد و ده باید کد بگیریم یا نه. ولی در هر دو حالت بوق تندتند می‌زد و نمی‌گرفت. زیاد سعی نکردم بگیرم. به نظرم به شدت کار بیهوده‌ای بود زنگ زدن به صد و ده. به زنه گفتم فکر کردی الان پلیس اگر هم بیاد طرف تو رو می‌گیره؟ بیست دقیقه‌ای آنجا بودم. بهش می‌گفتم بی‌خیال، داری بیخود خودتو اذیت می‌کنی. من می‌فهمم کجات می‌سوزه ولی همین‌که ساکت نموندی و داد و بیداد راه انداختی خودش خیلیه. تو کتش نمی‌رفت. می‌گفت من باید پلیس بیارم در مغازه‌شو ببندم. پسرم تو وزارت دفاع فلان‌کاره‌ست و بلاه بلاه. این یارو باید بگه خواهر و مادر خودم جنده‌ن. من گفتم آخه چرا؟ مادر و خواهر اون چی کاره‌ن این وسط؟ آرام‌تر که شده بود بغضش ترکید و گفت خانوم من اگه الان برم خونه با یک کوه غم می‌رم. دلم براش سوخت. من به آن‌صورت آدم حرف‌بزنی نیستم. نمی‌دانستم دیگه چی می‌توانم بهش بگویم که آرام بشود. در عوض داشتم به یک جوش سرسیاه روی صورتش نگاه می‌کردم و دلم می‌خواست ناخن‌های شستم را بگذارم دو طرف قضیه و فشارش بدهم در بیاید. زنه شده بود عین موج سینوسی.  یک کم که آرام می‌شد تا بازوش را می‌گرفتم که از آنجا ببرمش انگار دوباره داغ دلش تازه می‌شد و دستش را می‌کشید و می‌گفت از اینجا تکون نمی خورم تا این نگه گه خوردم و دوباره شروع می‌کرد به داد و بیداد و فحش و فضیحت. کم هم بی‌چاک دهن نبود ها. من دیرم شده بود و می‌خواستم بروم سر کار. آنجا که برگشت به مغازه‌داره گفت من پسرامو می‌آرم چوب بکنن تو کیونت، دیگه من گذاشتم رفتم.
من نمی‌دانم آیا کلمه‌های جنده یا فاحشه واقعن معنی بدی می‌دهند یا صرفن به معنی تن‌فروش هستند. ولی خیلی حرصم می‌گیرد که این کلمه‌ها به عنوان فحش استفاده می‌شوند. مثل حمال و عمله.