هیچوقت تو زندگیم حالم به اندازهی الان بد نبوده. بد که چه عرض کنم، افتضاح. گرچه فکر میکنم که همینکه بعد از چند روز بالاخره اومدم کامپیوترم رو روشن کردم و حتی در این حد که اومدم این چند خط رو تو وبلاگم بنویسم، نشونهی اینه که دارم بهتر میشم. یک کم امیدوارم شدم به خودم.تازه اینم خودش نشونهی خوبیه که من بعد از چندین روز بالاخره احساس گرسنگی کردم.
گرچه باز هم فکر میکنم که هیچی نمیتونم بخورم الان، ولی خود گرسنگی خوبه دیگه نه؟
الان که این توضیح رو مینویسم یازده روز از نوشتن بالاییها گذشته : شوک اومدن مدیکال و مقادیری ناراحتیهای قبلی با خوردن یک قرص بیربط که عوضی تجویز شده بود و ساید افکتش دامن ما رو گرفت به اوج رسید و من از شدت اضطراب و تپش قلب هیچ چاره ای به جز خوردن آرامبخش و خوابیدن نداشتم. عوضش بالاخره در عرض همین چند روز چند کیلو وزن کم کردم و خوشحال شدم :دی
حال غریبی داشتم، مگس تو هوا بال میزد گریهم می گرفت. الان خیلی بهتر شدم.
گرچه باز هم فکر میکنم که هیچی نمیتونم بخورم الان، ولی خود گرسنگی خوبه دیگه نه؟
الان که این توضیح رو مینویسم یازده روز از نوشتن بالاییها گذشته : شوک اومدن مدیکال و مقادیری ناراحتیهای قبلی با خوردن یک قرص بیربط که عوضی تجویز شده بود و ساید افکتش دامن ما رو گرفت به اوج رسید و من از شدت اضطراب و تپش قلب هیچ چاره ای به جز خوردن آرامبخش و خوابیدن نداشتم. عوضش بالاخره در عرض همین چند روز چند کیلو وزن کم کردم و خوشحال شدم :دی
حال غریبی داشتم، مگس تو هوا بال میزد گریهم می گرفت. الان خیلی بهتر شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر