۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

قر و قاطی، بی‌ویرایش، با مقادیری رودرواسی.

دیشب خواب یک عالمه آدم را دیدم که همه‌شان رفته‌اند خارج. صبح که پاشدم حال به شدت گرفته‌ای داشتم. از پریشب که این تئاتر ترانه‌های قدیمی را دیدم، بند کرده‌ام به این آهنگ "رفته". هدفون چپیده در گوش، ری‌پیت سینگل ترک  به راه است و توی کندی‌کراش بیخودی کندی‌ها را می‌ترکانم و آبغوره‌ی مختصری هم می‌گیرم.  نمی‌دانم شاید هم به خاطر قرصم باشد. در حال قطع‌کردن قرص روانم هستم. قرصی که دلیل اصلی خوردنش پی‌ام‌اس‌های وحشتناکی بود که دچارش می‌شدم. بالاخره یکی از آن بارها خودکشی رو شاخم بود لابد.  فکر می‌کردم راه حلی برایش ندارد. ولی یک دکتری بهم گفت هست، و بود هم. یک سالی روی دوز ثابتی ماندم و نم‌نمک کمش کردم و حالا باید قطع بشود. یک روز در میان یک دوز پایینش را می‌خورم. ولی این یک‌روز در میان هم باید بالاخره تمام بشود یا نه؟‌ چند ماه پیش‌ها قرصم تمام شده بود و گیر نیاوردم و دو روزی نخوردم. غروب روز سوم توی میدان فرح‌بخش بغض الکی داشت خفه‌م می‌کرد و به خاطر اینکه آژانس بر میدان فرح‌بخش ماشین نداشت و همه‌جا راه‌بندان بود، تمام خیابان فتحی‌شقاقی تا سر تخت‌طاووس و از آنجا تا نزدیک میدان ولیعصر را گریه کنان رفتم. قرص بدمصب.
حالا کی حالش را دارد چیزهای پایان‌نامه را بکند؟ مساحت‌های موردنیاز را حساب کند و جدول عملکردها را در بیاورد؟ من هم که طبق معمول دقیقه‌ی نود، تا فردا صبح باید آماده بشود. طرح کف خانه‌ی دربند هم دو هفته‌ای می‌شود که مانده  بی‌جواب و الان است که صدای کارفرما دربیاید؛ تازه لابی و سرویس‌ها هم قوز بالا قوز. به آن دختره هم که برای همکاری زنگ زده بودم و گفته بود توی هفته‌ی پیش تماس می‌گیرد که قرار بگذاریم و نگرفت، باید باز هم زنگ بزنم، چون می‌ترسم بپرد. من هم که به طور کلی از تلفن‌زدن متنفرم. حالا عوض همه‌ی این کارها هدفون را فرو کرده‌م تو گوشم و این آهنگ گریه‌زا را گوش می‌دهم و این‌ها را می‌نویسم بلکه دلم یک کم خالی بشود. آخه همه‌چیز را هم که نمی‌شود نوشت لامصب. یک بار دیگر اگر دست چپم خواب برود به فال نیک می‌گیرم و می‌نشینم سر کارم. از صبح دو بار تا حالا این‌طوری شده و من واسه خودم تز پزشکی در کردم که به قلب مربوط است و آرزو کردم که قلبم وایستد. آن‌طوری مرگ خوبی است. می‌دانم که الان چیز ننری نوشتم، ولی چه اشکال دارد من هم گاهی ننربازی در بیاورم؟ مگه من آدم نیستم؟  گاهی حس می‌کنم صد سال است دارم زندگی می‌کنم و خسته شدم و دیگر بس است. گاهی دیگر هم فکر می‌کنم کاش الان ده‌سال جوان‌تر بودم. الان از گاهی‌های مدل اول است.
پ.ن. من که مثل آیدای پیاده نمی‌توانم خوب بنویسم، پس نوشته‌اش را کپی می‌کنم که خیلی وصف حالم بود:‏

"گاهی در بازخوانی نوشته‌ای قدیمی یادم می‌آید که آخ اینجا بین این خطوط چیزی برای کسی نوشته‌ام که فقط خودش می‌دانسته که مقصود اوست و هیچکس دیگری نمی‌دانسته. چه غمگین که حتی شاید خودش هم شاید وقتی خوانده نفهمیده که اورا می‌گویم و فکر کرده این من نیستم، این هرکسی می‌تواند باشد لابد جهانی را عاشق است این دیوانه. ولی مهم نیست، مهم یادآوری خوبی است که برای خودم می‌شود. یک خط خطاب به کسی پیدا می‌کنم که هیچ ایمیلی از نامه‌های که برایش نوشته‌ام ندارم، هیچ جا یک خط هم ازش ننوشته‌ام و همه چیز پاک شده، پاره شده، از بین رفته و فقط این ردهای گنگ لای نوشته‌ها مانده که یادم بیاورد آخ، چه حالی داشتی اون لحظه. انگار در برابر چشمان همه دنیا چیزی را جایی گذاشته‌ای که همه از برابرش با خونسردی رد می‌شوند و امید داشتی که فقط یک نفر آنرا خواهد دید. هیچکس خبردار نشود و فقط خودش بفهمد. مثل عطری که یواشکی به شال‌ آویخته در کمد کسی بزنید و وقتی دم پنجره سیگار می کشد و سردرگریبان فرو برده همه فکر کنند سردش است و فقط شما بدانید سردش نیست که، دارد شما را بو می‌کشد."


۱ نظر:

مينا گفت...

از او ن اهنكاي لعنتيه كه شعرشو ملوديشو همه جيزش دلتنكي داره.