۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

چه قشنگه/شوخ و شنگه/ همه‌رنگه مثل طاووس/ خوش به حال شادوماد :دی


اون وقت‌ها که تازه وارد دهه‌ی دوم شده بودم، بزرگترین دغدغه‌م پریود شدن یا نشدن، مسئله این بود. البته شما اگر هرگز در زندگی‌تون یک دختر تازه‌بالغ  - مخصوصن با پریود نامنظم- نبوده باشید، احتمالن متوجه عمق نگرانی‌ و درگیری‌ای که من با خودم داشتم، نمی‌شید. بعد من این‌ور و اون‌ور می‌دیدم که ملت می‌خوان تاریخ عروسی‌شونو تعیین کنند (البته بماند که خود پروسه‌ی پیدایش همسر هم برام یک راز سر به مهر محسوب می‌شد. اینکه از کجا میاد چطوری میاد و چرا میاد اصن) یک تقویم می‌گیرن دستشون و می‌گن فلان تاریخ که فرداش هم تعطیله یا میلاد فرخنده‌ی حضرت فلانی هم هست و خوبه. بعد من فکر می‌کردم آخه از کجا می‌تونه مطمئن باشه که اون شب پریود نمی‌شه و عروسی‌ش به عزا تبدیل نمی‌شه؟ این سؤال بالاخره وقتی دست از سوراخ‌نمودن مخ من برداشت، که فهمیدم با یک قرص‌هایی می‌شه پریودشدن یا نشدن رو تا حد زیادی کنترل کرد و خیالم راحت شد. دیگه می‌تونستم تمرکزمو بذارم روی مرحله‌ی بعدی که همانا یافتن شوور بود. حالا در طول بیست‌سال گذشته، اینکه آیا من ازدباج خواهم کرد یا نه، خودش در پرده‌ی کلفتی از ابهام بود. اما فکر می‌کردم که اگه بشه چه دوغی می‌شه. یعنی نقشه می‌کشیدم که تو عروسیم چی کار کنیم و چقدر خوش بگذرونیم  و چطوری مسخره‌بازی در بیاریم طوری که تا سال‌ها بعد همه عکس‌های عروسی‌مو نگاه کنن و بگن یادش به‌خیر چقدر خوش گذشت.
حالا عروسی‌مه. دو سه هفته دیگه یا دو سه ماه دیگه. نمی‌دونم. ولی فرق خاصی واسه من نمی‌کنه. من به جای این‌که تقویم بردارم ببینم چه روزی فرداش تعطیله و وفات و این‌چیزا نیست، نشستم یکی یکی ای‌میل می‌زنم به آدم‌هام. ازشون می‌پرسم میاین ایران؟ اگه بیاین کی میاین؟ چقدر احتمال داره که بیاین؟ اگه بیاین چند روز می‌مونین؟ بعد باید به هر کسی یک ضریب وزنی تخصیص بدم و ضرب‌در احتمال اومدنش و تعداد روزهایی که می‌مونه بکنم و تقسیم بر فاصله‌مون به کیلومتر. لابد بعدش هم کل دیتاها رو بدم یک سوپرکامپیوتر تحلیل کنه ببینم که آیا به یک تاریخ طلایی می‌رسم که احتمال حضور حداکثر تعداد ممکن از اون آدم‌ها توی اون تاریخ، بیشتر باشه.  آخه عروسی چه معنی‌ای داره وقتی بیشتر آدم‌هایی که حضورشون الزامیه مثل بستن کمربند ایمنی، توی عروسی آدم نباشن؟ من همیشه دلم می‌خواست یک عکس از عروسیم داشته باشم که من با اون لباس سفیده وسط وایستاده باشم و دور و برم اونقدر آدم باشه که تو قاب دوربین جا نشن. ولی طبعن، اگه اوضاع به دل‌بخواه من بود، این‌طوری نبود که. حتی این‌طوری نبود که الان همه داشته باشن راجع به بمب و زلزله حرف بزنن و من احساس ان‌بودن و عذاب‌وجدان و مرفه‌بی‌دردی بکنم از اینکه دارم به این چیزها فکر می‌کنم.