۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

من، گذرنامه‌م و باقی قضایا


یک. جهت اطلاع خوانندگان محترم و پیگیر عرض ‌کنم که بنده بالاخره موفق شدم پاسپورتم را - بدون اطلاعات غلط غولوط - بگیرم. البته الان دیگر یک آشی است که از دهن افتاده و من هم دیگر حوصله ندارم جزئیات سر و کله‌زدنم با حضرات ثبت احوال و گذرنامه را بگویم. فقط دو تا قسمت بامزه‌اش را برایتان تعریف می‌کنم. رفتم و به رئیس ثبت احوال گفتم آقا این‌طوری شده. گفت خب ما مأموریم و معذور وقتی عکس شما مشکل داره نمی‌تونیم دروغ بگیم که. گفتم که بابا اصلن اداره گذرنامه به عکس کاری نداشت که گفت مغایرت اسمی. گفت ئه راست می‌گی؟ رفتم دوباره نامه‌هه را از بایگانی ثبت‌احوال کشیدم بیرون که ثابت کنم راست می‌گویم. رئیس گفت خب باشه. یک نامه زد به فلانی که این قضیه را درست کن. زیرش هم نوشت خانم فلانی لطفن فقط به موارد پرسیده‌شده پاسخ دهید. (یکی از قسمت‌های بامزه!) بعد دوباره باز هم چندباری این باجه و آن باجه پریدم تا یکی بهم گفت اسمم توی سیستم تغییر داده شده ولی تغییر هنوز اعمال نشده. یعنی چی؟ یعنی به قول آقای رئیس: خاانم محترم الکی که نیست طول می‌کشه این تغییر باید بره این‌ور و اون‌ور و فلانی تأیید کنه و بهمانی موافقت کنه و بلاه بلاه بلاه و حداقل 72 ساعت طول می‌کشه. (یک قسمت بامزه‌ی دیگر!) من هم توی دلم گفتم که بله به هر حال سیم این همه کامپیوتر خیلی دراز می‌شود و متعاقبن خیلی طول می‌کشد که تغییر مربوطه برسد ته خط.
دو. آمده‌ام استانبول برای مصاحبه‌ی کِبِک. حدود دو سال و نیم آن لحظه‌ای را توی رویاهایم می‌دیدم که از در اتاق مصاحبه می‌آیم بیرون و برگه‌ی قبولی در دست راستم است و یک‌راست می‌روم به آفتاب سلامی دوباره می‌کنم. ولی چند روز پیش وقتی از اتاق مربوطه آمدم بیرون خمینی احساسات بودم. شاید چون خیلی منتظر مانده بودم. البته این را هم بگویم که این روزهای آخر قبل از مصاحبه به این نتیجه رسیده بودم که قبول شدن توی این مصاحبه برایم مهم‌تر از نفس رفتن به کانادا شده. شما فکر کنید که وقتی بهتان بگویند فلان‌جا راهت نمی‌دهیم چقدر لجتان می‌گیرد و چقدر بیشتر می‌خواهید بروید. یعنی اگر رد شده بودم بعید نبود از غصه حتی می‌رفتم معتاد می‌شدم. حالا ولی، هنوز نمی‌دانم که من بالاخره آدم مهاجرت هستم یا نه. یعنی فکر می‌کنم که تا نروم نمی‌فهمم.
مدت‌هاست که زندگی‌ام را بنا کردم روی "حالا ببینیم چطور می‌شه". حالا هم تا یکی دو سال دیگر که ویزا‌م بیاید وای‌میستم ببینم چطور می‌شه. همه‌ش یاد حرف لاله می‌افتم. آن وقت‌ها که هنوز نمی‌خواست برود اتریش و اقدام کرده بود برای کانادا. من خیلی دو دل ]تر[ بودم آن‌وقت‌ها. ازش ‌پرسیدم که فکر می‌کند می‌تواند قید خانواده‌ و دوست‌هایش را بزند و برود خارج؟ بین دوست‌های من لاله از همه بیشتر شرایط زندگی دوستی و خانوادگی‌ش شبیه من بود. این‌طوری که با خانواده‌مان رفیق باشیم و حال کنیم قاطی خانواده بلولیم و یک عالمه خاله و عموی الکی داشته باشیم و باهاشان سفرهای دسته‌جمعی برویم و این‌جور چیزها. یادم هست که لاله روی همان مبل قهوه‌ای گندهه‌ی خانه‌شان نشسته بود و اول یک قیافه‌ای شد که انگار دست روی دلش گذاشته‌باشم و ‌گفت که اصلن به این قضیه فکر نمی‌کند چون اگر فکر کند ممکن است نتواند برود خارج. حالا هم من می‌خواهم تا وقتی که نرفته‌ا‌م بهش فکر نکنم و هی چرتکه نندازم که ببین همین سفر یک‌هفته‌ای توی خارج نزدیک هم کلی دلم را تنگ کرده، پس وای به حال آن یکی. شاید تا دوسال دیگر زنده نباشم. شاید اصلن یک زلزله‌ای سونامی چیزی شد و سوراخ راه آب زمین باز شد و کانادا بر ایران منطبق شد. چه می‌دونیم.