آخرین یکشنبه
به امام غریب اگر این پست را امشب هوا نکنم خوابم نمی برد. دروغ گفتم. ولم کنند همین الان کله پا شده و ترجیحن تا بیست ساعت دیگر بیدار نخواهم شد (و مست می عشق خواهم شد و هشیار نخواهم شد.) ولی نکته اینجاست که امشبه را اصلن دلم نمی آید بخوابم. دلم می خواهد شب کش بیاید و تمام نشود و الهی سحر پشت کوهها بمیرد. زیرا این آخرین شب رسمن مجرد بودن من است. یکی از مرض هایی که من دارم و خودم را با آن سرویس نموده ام چرتکه انداختن روزها و شب هاست. اصلن عادت دارم به شمردن، اعم از معکوس و مستقیم. مثلن هی می شمرم چند روز دیگر مانده به آخر پریود یا آخر هر سال ناخودآگاه به خودم یادآوری می کنم که این آخرین دوشنبه ی سال هزار و سیصد و فلان است، یا قبلن ها می گفتم مثلن این آخرین چهارشنبه ای است که من کلاس سوم راهنمایی هستم. حالا چه مرضی است نمی دانم. شاید در زندگی قبلیم تاریخ نویسی چیزی بوده ام. به هر حال اوقات فراغتم در هفته ی گذشته را با شمردن آخرین روزهای رسمن مجرد بودنم گذرانده ام؛ و امروز که آخرین یکشنبه ام است بالاخره فرصت کردم بنشینم و یک کم حرف تایپ کنم. الان سر کار هستم ولی حوصله ی کارکردن ندارم و چون ددلاین مدلاین نداریم فعلن، عذاب وجدان ندارم.
به امام غریب اگر این پست را امشب هوا نکنم خوابم نمی برد. دروغ گفتم. ولم کنند همین الان کله پا شده و ترجیحن تا بیست ساعت دیگر بیدار نخواهم شد (و مست می عشق خواهم شد و هشیار نخواهم شد.) ولی نکته اینجاست که امشبه را اصلن دلم نمی آید بخوابم. دلم می خواهد شب کش بیاید و تمام نشود و الهی سحر پشت کوهها بمیرد. زیرا این آخرین شب رسمن مجرد بودن من است. یکی از مرض هایی که من دارم و خودم را با آن سرویس نموده ام چرتکه انداختن روزها و شب هاست. اصلن عادت دارم به شمردن، اعم از معکوس و مستقیم. مثلن هی می شمرم چند روز دیگر مانده به آخر پریود یا آخر هر سال ناخودآگاه به خودم یادآوری می کنم که این آخرین دوشنبه ی سال هزار و سیصد و فلان است، یا قبلن ها می گفتم مثلن این آخرین چهارشنبه ای است که من کلاس سوم راهنمایی هستم. حالا چه مرضی است نمی دانم. شاید در زندگی قبلیم تاریخ نویسی چیزی بوده ام. به هر حال اوقات فراغتم در هفته ی گذشته را با شمردن آخرین روزهای رسمن مجرد بودنم گذرانده ام؛ و امروز که آخرین یکشنبه ام است بالاخره فرصت کردم بنشینم و یک کم حرف تایپ کنم. الان سر کار هستم ولی حوصله ی کارکردن ندارم و چون ددلاین مدلاین نداریم فعلن، عذاب وجدان ندارم.
دلم میخواهد معمولی رفتار کنم تا قضیه
از آنی که هست بزرگتر به نظرم نیاید. امروز از سرکار که برگشتم خودم را به زور چپاندم
توی آرایشگاه که ابروهام را بردارم. بهم گفته بودند امروز وقت ندارند و فردا صبج بروم. ولی فردا صبح هم میرفتم سر کار
و نمیرسیدم. ده سالی میشود که میروم اینجا برای ابرو. میزان گندزدنشان نسبت به
هزارتا آرایشگاه دیگری که امتحان کردهام،حداقل است. برای همین نمیخواستم
بروم یک جای دیگر. دو
ساعتی نشستم تا نوبتم بشود. آخر وقت بود و مسئول ابروبرداری بسیار خسته و شاکی، و
هی هم غر میزد که چرا ملت بدون وقت میآیند و من چشمم درآمده و دستم فلان شده و اینها.
البته روی صحبتش کاملن هم با من نبود چون آدمهای دیگری هم بودند که بدون وقت آمده
بودند. بعد من داشتم میمردم از عذاب وجدان و تا فرصت گیر میآوردم میگفتم ببخشید
دیگه من مورد اورژانسی بودم و فقط الان فرصت داشتم و فردا نمیتوانم با این ابروها
در انظار عمومی ظاهر بشوم. البته منظورم از انظار، بیشتر عکسهایی بود که قاعدتن
چلیک چلیک از من – علیرغم میلم و اخلاق تلخم به قول بابا – گرفته میشود و بعد هم عموم
میخواهند عکسها را ببینند و تو دلشان بگویند چقدر شلخته است دختره. نکرده
ابروهاش را یک تمیزی بکند. واه واه. البته
بنده شخصن یک عقد چریکی را ترجیح میدهم. فقط دو نفری برویم و با شلوار جین و کفش
راحتی. ابروهام هم تمیز نبود نبود. آز میگوید مثلن میخواهی بگویی متفاوتم و
باحالم و اینا؟ خیر. فقط میخواهم همهچیز معمولی و عادی باشد. شلوغش نکنند. شاید
بعدن اینها به نظرم احمقانه بیایند. ولی احساس فعلی من این است. هر چه تأکید
بیشتری روی قضیه بشود، بیشتر پنیک میزنم. به عبارتی میزان و شدت رسم و رسومات بیخود
و اجباری نسبت مستقیم دارد با خوف بنده. به نظر خودم همینقدر که امروز کلاسم را
پیچاندم که بروم آرایشگاه، کفایت میکند. راستی آرایشگاه را عرض میکردم. خانم
صاحب آرایشگاه همینطوری محض خالی نبودن عریضه از من پرسید راستی دن تو برنامهی
ازدواج مزدواج نداری؟ و من گفتم فردا عقدم است. با همان لحنی گفتم که انگار گفته
باشم فردا دوشنبه است. بعد همه به گوششان شک کردند و مجبور شدند بپرسند که آیا من
گفتهام فردا عقدم است یا آنها توهم زدهاند. بعدش یکدفعه فرکانس صدای همه عوض شد
و حالت جیغجیغی پیدا کرد و خانمه گفت پس چرا هیچی نگفتی سه ساعته. یکی دو نفر هم
نوبتشان را دادند به من. چرا؟ چون من فردا عقدم بود. یک دختره میگفت من اگر جای
تو بودم الان اینجا را گذاشته بودم روی سرم. من معتقد بودم خب چرا باید میگفتم و
الان هم پرسیدند که گفتم. حالا مسئول ابرو دیگر شاکی و خسته و غرغرو نبود و اصرار
میکرد که بنشینم ناخنهایم را فرنچ کند و این چه وضع ناخن است که من دارم و من میگفتم
ول کن بابا حوصله ندارم و ناخنهایم همینطوری خوب است.
در راستای عادی رفتار کردن فردا را هم میروم
سر کار. تازه قرار است برویم سر ساختمان که این قسمتش را بیشتر دوست دارم. شما که
لابد نمیدانید ولی من توی یکی از پستهای درفتشدهام گفته بودم که بالاخره کاری
پیدا کردم که دوستش دارم. وقتی یک بار همان اوایل یکهو متوجه شدم که دارم در حین
کار آواز میخوانم برای خودم، آن هم یکی از آهنگهای شجریان که درست هم بلدش
نبودم، مطمئن شدم که کارم را دوست دارم. امشب بابا چپ چپ نگاهم کرد وقتی گفتم فردا
میروم سر کار. شما فکر کن، بابای من که همیشه به من غر میزد که چرا درست و درمان
نمیچسبم به کارم، حالا هی گیر میدهد که کار را ول کنم و ازدباج مهمتر است. در
صورتی که من موافق نیستم. هر دوشان به یک اندازه مهم هستند. بابا میگوید مثل
اینکه شما دو تا قاطی کارهاتان دارید ازدواج هم میکنید. ما هم میگوییم آره دیگه پس
چی کار کنیم خب؟ آخرین سهشنبهی مجردیم که گفته بودم میخواهم بروم شمال با
مامان، بابا گفته بود چقدر شما دلگندهاید. مگه هفتهی دیگر عقدت نیست؟ و من فکر
کرده بودم آیا آخرالزمان شده و لابد الان است که قورباغه ابوعطا بخواند. زیرا
اینکه بابای من – با آن سابقهی خونسردی و سختنگرفتنش – برگردد به من – با این
سابقهی استرس بیخود و سختگرفتنم – بگوید دل گنده؛ مصداق بارز سربالارفتن آب میباشد.
آخرین دوشنبه و سهشنبه
خیلی حرص میخورم. آدم را به گهخوردن
میاندازند. دلم میخواهد در کل ماجرا حداکثر یک مهمانی گرفته بشود. خوشم نمیآید/حوصلهاش
را ندارم هی در نقش عروس قرار بگیرم و مجبور باشم با کلی آدم که برای من غریبه
هستند خوش و بش کنم و لبخند بزنم و برقصم و خانمانه رفتار کنم. ولی مجبور شدهام. خستهام.
دو هزار تا کار باید بکنم. از آزمایشگاه و محضر و اینها گرفته تا آزاد کردن مدرک
فوقم و تحویل دادن تریدیها و افتادن روی غلتک کار جدید و زبانخواندن و پیداکردن
خانه. برای همهشان هم فرصت کم است. خستهام خیلی. بابا داد میزند که یک هفته آن
کار لعنتیات را ول کن. میگویم بعد از اینهمه وقت یک کاری پیدا کردم که دوستش
دارم، نمیخواهم به گا بدهم این فرصتم را. گرسنگی مفرط و پیاماس نکبت هم قوز
بالا قوز شدند تا من یکهو جلوی زنداییم و خواهرش که داشت از ماجراهای اعصابخردکن
عروسی دخترش برایمان تعریف میکرد، بزنم زیر گریه و دیگر گریهام بند نیاید و کلی
هم شرمنده بشوم آن وسط.
هی یاد این
آهنگه (لابد خیلیهاتان شنیدینش نه؟ Je veux-ZAZ) و مخصوصن این قسمتش میافتم:
Allons ensemble,
découvrir ma liberté
Oubliez donc tous vos clichés
Bienvenue dans ma réalité
J'en ai marre de vos bonnes manières,
c'est trop pour moi !
Moi je mange avec les mains et j'suis
comme ça !
J'parle fort et je suis franche, excusez
moi !
آخرین چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه
بوی جنگلهای گیلان. توی جنگلهای
گیلان. سعی میکنم به هیچچیز دیگری فکر نکنم.
آخرین شنبه
حلقه ام را چند روز است دستم نمی کنم.
البته حلقه ی حلقه که نه، انگشتر نامزدی طوری مثلن. چند روز اول دستم خیلی غریبی
می کرد. در تمام لحظات کاملن به حضور انگشتره آگاه بودم و سعی می کردم کمتر با دست
چپم کاری انجام بدهم. مخصوصن توی جهاد که حوصله ی عکس العمل جیغ جیغی بچه های خاله
زنک را هم اصلن نداشتم. همه ش حس می کردم اگر کسی ببیند فکر می کند من دارم با
انگشترم پز می دهم یا چی. هرکی را توی خیابان می دیدم نگاهم می رفت سمت دست چپش
ببینم حلقه دارد یا نه. دقیقن نمی دانم از این کار چه انگیزه و هدفی داشتم. مثل
دوران بلوغم شده بودم که برای اولین بار سوتین بسته بودم و به هر دختر همسن و سال
خودم که می رسیدم دقت می کردم ببینم سوتین دارد یا نه. آن موقع هم یک چیز جدید بهم
اضافه شده بود که باهاش غریبی می کردم، مثل انگشتر نامزدی. انگشتر توی دستم می
چرخد. داده ام تا جایی که می شده تنگش کرده اند ولی باز هم می چرخد و حرصم را در
می آورد. چند روز اول، وقتی می آمدم خانه از دستم درش می آوردم و انگشتم انگار نفس
می کشید و تو دلم می گفتم آخیش. انگار مثلن روسریت را درآورده باشی. آخر سر
چهارشنبه که می خواستم بروم شمال، که مصادف شده بود با آخرین آخر هفته ی رسمن
مجردی و آخرین شمال مجردی و آخرین بستنی (بستنی قیفی کناره کلاچای با شیر محلی.
باور بفرمایید مرده رو زنده می کنه اصن یه وعضی) مجردی و آخرین غیره و ذلک،
انگشتره را درآوردم و دیگر دستم نکردم تا الان که خدمت شما هستم.
آخرین ساعتها
این پست را مینویسم. بسیار درهم و
برهم و پس و پیش. دیر شده و وقت ادیتکردن ندارم. ببخشید.
یک شب حس کردم که خمینی شدم دور از جان.
آن شبی که خس اینها میخواستند بیایند خانهمان. اصطلاحش مثل اینکه شیرینیخوران
یا بلهبَران یا بلهبُران یا یک کوفتی تو این مایههاست. یعنی از این لحاظ عرض
کردم که مامانم بهم گفت چه حسی داری و من گفتم هیچی. بعد دقت کردم که چقدر حس
بامزهای است و چقدر اینطوری همهچیز راحتتر است و زودتر میگذرد.
الان دارم سعی میکنم خونسردیام را
حفظ کنم. به خودم میگویم طوری نیست بچهجان
نترس. هی به در و دیوار اتاقم نگاه نمیکنم که دلم شروع کند به تنگ شدن. سر ناهار
تا آمد یادم بیاید که آخرین ناهار مجردی و چهارنفریمان است، از خودم خواهش کردم
که بکشم بیرون و شورش را در نیاورم.
حالا شما که دیگر لابد میدانید که من
مدلم به گل چیدن و گلاب آوردن و این لوسبازیهای بیمزه نیست. من همان بار اول
باید بگویم بله. ترجیحم هم با یک لحن فانیای است که یخ حضار بشکند. الان نشستهام
تصور میکنم که امروز توی محضر، اگر یک لحظه دیر بجنبم و یکی هم آن وسط بخواهد بگوید عروس رفته فلانجا،
وضعیت مضحکی میشود. مثلن صدای من و صدای او قاطی میشود، بعد آقاهه میگوید
نشنیدم چی؟ بعد من و ایضن شخص مذکور دوباره حرفمان را تکرار کنیم و باز هم آقاهه
نشنود که بالاخره من به ایشان وکالت دادم تا یک جملهی عربی برای ما بخوانند یا
خیر. بعد آقا سردرگم میشود، من هم اعصابم خرد میشود و ممکن است قیافهام باز نحس
بشود (که آخر شب مامان و بابا هی به من غر بزنند که این چه اخلاق گهی است که من
دارم و باید دلم را بزرگتر بکنم و اینها) بعد من با حرص میگویم که من جایی نرفتم
و همینجا نشستهام و شما هم وکیل هستید آقا لطفن زودتر تمامش کنید دیگر. بعد به
همه بر میخورد. قبلش هم که نمیشود به حضار سفارش کرد که کسی نگوید عروس رفته چی
چی بیاورد. اگر برگردند بگویند که حالا کی خواست بگوید اصلن اگر همان بار اول
نگویی کسی اصرار خاصی بهت نمیکند و بنشین سر جات ببینم؛ ضایع نمیشود خدا وکیلی؟ یا
اینکه اینها را نگویند ولی توی دلشان بگویند عجب انیه ها.
قول میدهم این تشریفات که تمام بشود و
آرام بشویم، حال خودم را بهتر میفهمم و اخلاقم بهتر میشود.خب؟
پ.ن. خوشحال شدم که وبلاگ خرس (که
لینکش این بغل هست) توی مسابقهی دویچه وله نامزد شد. اگر خرس نبود، من به دانشمند رأی میدادم. اصلن
در جریان نیستم که نتیجه چی شد و آیا مسابقه تمام شده یا نه هنوز. ولی کلن میخواستم
از این تریبون بگویم که به خرس ارادت دارم و شما هم اگر میخواهید بهش رأی بدهید
یا دادید، کار خوبی میکنید یا کردید.
۲ نظر:
سر ناهار تا آمد یادم بیاید که آخرین ناهار مجردی و چهارنفریمان است، از خودم خواهش کردم که بکشم بیرون و شورش را در نیاورم. :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
این جمله خیلی خوب بود.
حالا چون خوشت میاد اینم داشته باش:
لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی
مدیون منی بدونی صدا کل کشیدن بخونیش.
من به تو افتخار میکنم :)
و خیلی برام جالبه که حتی صدای بابات هم در اومده :))
ارسال یک نظر