۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

از الف تا ي


    چندين سال پيش يك روزي  دنيا براي من وايستاد. من آدمي بودم كه گشنگي نكشيده بودم تا عاشقي از يادم برود. براي همين وقتي در حالي كه سير بودم، عشق و عاشقي‌ام به فنا رفت انگار كه دنيا به آخر رسيد. البته من معتقدم كه اتفاقن آدم وقتي گشنه است بايد كه عاشقي كند. چون آن موقع عاشقي تنها دلخوشي آدم است و پول هم نمي‌خواهد.
     حالا لطفن بگذاريد يك كم واضح‌تر برايتان توصيف كنم كه آن روز چي شد. ببينيد هر كلمه‌اي، هر اتفاقي، هر چيزي كه فكرش را بكنيد توي ذهن من يك تصوير دارد. نمي‌دانم تو ذهن بقيه هم اين‌طوري است يا نه. بعضي‌هاشان هم خيلي تصوير خنده‌داري دارند. مثلن زالزالك. مثلن جنبيدن. مثلن باقلوا. تصوير قصه‌ي عاشقيتم كه مي‌خواستم برايتان بگويم اين‌طوري بود : من داشتم توي يك تونل تاريك راه مي‌رفتم. هي از در و ديوار سنگ و خاك مي‌ريخت پايين و من هي سعي مي‌كردم جاخالي بدهم. ملت بيرون تونل هوار مي‌كشيدند كه بابا بيا از باي- پس برو. ولي من حرف توي گوشم نمي‌رفت (هنوز هم زياد نمي‌رود البته). اصرار خاصي به تونل داشتم. اصلن شما فرض بگير به دلايلي من ارادت سياسي-عبادي و التزام عملي به تونل داشتم. حالا داشت سنگ مي‌خورد تو سرم ها. ولي افتان و خيزان (ئه اين هم از آن تصوير بامزه‌ها دارد) مي‌رفتم. يك جا تونل كلن ريزش كرد. ديگر راهي نبود كه بروم. درمانده شدم. اين‌طوري شد كه من حس كردم دنيا رسيد تهش. حالا از تصويره بياييم بيرون. بعدش كارم اين شده بود كه از صبح تا شب توي اينترنت راجع به انواع روش‌هاي خودكشي تحقيق و مطالعه كنم تا ببينم كدامش به درد من مي‌خورد. البته كه در نهايت هم تخم نكردم بلاي خاصي سر خودم بياورم. بعدش هم ديدم خودم را كه نكشتم، لااقل زندگي كنم.
     به هر حال واقعيت اين است كه كسي از دوري كس ديگري نمي‌ميرد. خيلي طول كشيد تا من از مرحله‌ي نكبت گوش‌دادن به استيل لاوينگ يو و چكاوك به همراه مقادير معتنابهي آبغوره و عرعر زاري رد بشوم. تازه از اين مرحله كه گذشتم، هنوز هم كاملن جزء آن هفده ميليون نفر به حساب نمي‌آمدم. خيــلي بيشتر بايد جان مي‌كندم. خيلي بار ديگر بايد با عربده آي ويل سروايو و فايتر  (كه باي د وي موزيك پس زمينه اين روزهايم شده‌اند دوباره) را براي خودم مي‌خواندم تا حالم بهتر بشود. خيلي آدم‌هاي ديگر براي من طول كشيد، خيلي مشروب،‌ سيگار، سفر؛ خيلي خنده‌هاي نصفه، خيلي نفرت‌هاي ماليخوليايي، خيلي سكوت، خيلي اخم، اشك؛ خيلي كابوس؛ خيلي فيلم؛ خيلي كتاب؛ خيلي رقص؛ خيلي موسيقي، فراموشي؛ خيلي راه‌رفتن و راه‌رفتن؛ تا بشوم ايني كه الان هستم. اينِ الانم را خيلي بيشتر از اين پنج سال و هفت سال و ده سال پيشم دوست دارم. اينِ قبلي، تا همين پارسال كه كيانوش ايران بود و با فرناز اينها برنامه مي‌گذاشتند كه مهري، بهمني، تيري چيزي بروند مزرا (كه من چقدر هميشه دلم مي‌خواست اين هاگوارتزتان را ببينم) چند بار فكر مي‌كني ساكش را بسته باشد تا باهاشان برود، و بعد لحظه‌ي آخر گفته باشد نه نميام؟ چون هنوز آن‌قدر كه لازم است قوي نشده‌ام. ولي اينِ الانم، شك نمي‌كند به قوي‌بودنش. نمي‌ترسد از ديدن تو. نمي‌ترسد كه دوباره بشكند. من اين اين را دوست دارم. ايني كه خداحافظش را به راحتي سلامش بگويد.
     دختر جان تو كه مي‌فهمي  It took all the strength I had, not to fall apart يعني چي. پس خودت را نزن به آن راه. من تازه آرامت كرده‌ام. تازه پونز نوك‌تيز را از ته كفشت كشيدم بيرون. شخم نزن دلت را. مرض داري مگه؟ تو خيلي ديوانه‌بازي‌هاي ديگري داري كه هم بايد و هم مي‌خواهم كه برايشان انرژي بگذارم و هزينه‌اش را بدهم. از خنده‌هاي الكيت خسته شدم. مي‌خواهم واقعن بخندي حاليته؟ آن جوري كه حتي شايد الان يادت هم نيايد چطوري بوده. مي‌داني كه من كله شقي تو را دوست دارم. ولي حماقتت را نه.


۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه


يك . كاشكي موهاش ريخته بود اصن كچل كچل شده بود. كاش لااقل جلوي موها و شقيقه‌هاش اين‌قدر سفيد نشده بود. كاشكي چاق‌تر از اينا شده بود. كاش دستاش گري گرفته بودن موهاشون گله گله قد دوقّروني ريخته بودن. كاش يه مرض انگشتدستزشتكن گرفته بود. اصن كاش اين‌قدر بزرگ نشده بود. كاش همون پسربچه‌ي تخس مونده‌ بود كه كوله‌هامونو مينداختيم پشتمون و تو پياده‌روهاي شيب‌خركي سعادت‌آباد مسابقه دو مي‌ذاشتيم. كاش سيگار نمي‌كشيد.
دو. اينقدر خونسرد بودم كه نگران خودم شده ‌بودم. وقتي اومد انگار يه تيكه پيتزاي داغ تو دهنم باشه و نفهمم چطوري قورتش مي‌دم بهش سلام چطوري خوبي كردم. يه طوري كه انگار همين هفته‌ي پيش خونه‌ي خاله‌جون اينا ديده بودمش. آخه نمي‌دونم چرا واقعن حس مي‌كردم همين هفته‌ي پيش خونه‌ي خاله‌جون اينا ديدمش. اوه يه چيزيو يادم رفت اصلن! تا روش اون‌وره يه طوري كه تابلو نباشه دستشو نگاه كنم. دست چپشو. پووف. حلقه نداره. لااقل الان نداره. كفايت مي‌كنه.
چهار. آقا ما به شنبه‌ي پر از حادثه عادت داريم آقا. مي‌دونين چيه اصن؟ ما از همون وقتي كه سر كلاس مچ خودمونو گرفتيم كه داريم به جاي كاغذتون دستاتونو نگاه مي‌كنيم بعدش هم به خودمون اومديم ديديم كه دو هفته‌س 24/7 فرهاد گوش مي‌ديم يه هو خوف ورمون داشت كه اوه اوه ديدي واقعن شنبه روز بدي بود؟ البته شيش ماه يا به عبارتي بيست و چهار پنج تا تا شنبه‌ي بد طول كشيد كه ما فهميديم كه شنبه بنده خدا طوريش نبود. ما لابد بد بوديم. بعدش ديگه خوب شديم. حالا ديگه شنبه هر جوري هم كه باشه، هر چقدر هم قرمز باشه، ديگه ما رو به هم نمي‌ريزه آقا.
هشت. گفتي كه دلتنگي نكن. آخ مگه به حرف توئه؟
ده. اون شنبه‌هه، وقتي من از اون دنيا برگشتم ديدم يه موتور دم در خونه ماست. به دسته‌هاش دو تاكيسه كه توش از اين ظرف يه بار مصرفا و نون بود آويزون (حذف بود دوم به قرينه‌ي معنوي). گفتم اي بابا بازم كه پيك رستورانه تخم پستچي رو هم به سلامتي ملخ خورده (اَيي. چندش.). ولي اين‌دفعه ديگه موتوريه توزرد از آب در نيومد. اون موقع بهترين وقتي بود كه نامه‌ت مي‌تونست برسه. شنبه اونقدرا هم روز بدي نيست.
يازده. تا حالا تنگرام كردي؟ ديدي اولش گه گيجه‌ مي‌گيري كه چي به كجاست؟ ده دفعه كه بريزي به هم از اول بسازي ديگه مياد دستت. دفعه‌ي بعدي چشم بسته هم مي‌توني مربع رو تبديل كني به خفاشي مارمولكي چيزي كه داره ژانگولر مي‌زنه. حالا نقل ماست. اينقدر گند خورده توم، بعد خورده مورده‌هامو از اين‌ور اون‌ور جمع كردم كه ديگه ياد گرفتم چيم مال كجاست. بعدشم از بس چسب زدم از روز اولش هم محكمتر شده. بامزه‌س. حالا يه وقتايي هم بالاخره شت هپنز. ممكنه چسب مسب هم لازم نشه. يه دوش آب سرد و يه خاب جواب مي‌ده. خوبي؟ خوب كه هستي؟ آره خوبم. واقعنيش. من كه گفتم خوبم. كه خوب مي‌مونم.
دوازده. الان كه اينو مي‌نويسم، اين‌ور مرز هيشكي ني. انگار يه مهموني شولوغ پولوغ داشته بوده باشم، بعد همين الان آخرين نفر هم رفته باشه. مي‌شينم تكيه مي‌دم پامو دراز مي‌كنم و چشمامو مي‌بندم. اين‌ور اون‌ور رو هم نگاه نمي‌كنم كه اوه خونه چه تركيده پاشم جمع و جور كنم. آخيش سكوت. نمي خوام يكي بياد حتي يه چايي بده دستم. خودم پا مي‌شم مي‌ريزم. كسي صدامم نكنه لطفن. (هه شبيه صدام شد. صدام حسين) مي‌خوام بشينم واس خودم تازه شم تازه مث همين ترانه و فكر جنگل باشم اگه باغ من سوخته.
سيزده. وقتي تو! همين توي جوونور به من مي‌گي ترسناك، قاعدتن اونم حق داره بهم بگه خطرناك. بعد من نشستم يه كم عكسامو نگاه كردم گفتم آخي چه مهربون چه مظلوم آخه من كجام ترسناكه. بعد لبخند مليحي زدم. همين‌طوري. كلن.
چهارده. شرط مي‌بندم سر يه هفته بشم باز همون كسي كه اسكايپش اون ور تق تق مي‌كرد و يه هو حوصله‌ش سر رفت ول كرد پاشد اومد رو تخت خوابيد تخمشم نبود كه اون‌جا چه كسي داره باهاش حرف مي‌زنه يا هر چي.
شانزده. چند روزي مي‌شد كه نخورده مست بودم. جدي مي‌گما. باحال بود‌. الكل تلقيني. تضميني با تحويل در محل(معده). راستي كي ‌بود مي‌گفت به دشمنت اگه خواستي چيزي بدي بخوره ودكا و آبجو رو قاطي كن بده بهش؟ مي‌خواستم بهش بگم كه خيلي باهات مخالفم چون اولن آدم مگه مرض داره به دشمنش چيز ميز بده بخوره بعد دومندش هم ودكا و آبجو خوووبه آقا خوووب. حيف نيس تروخدا؟
نوزده. به قول شاعر"T'arrive on ne sait jamais quand ; Tu repars on ne sait jamais où" ودرواقع "Frankly, my dear, I don't give a damn"
بيست. دارم پادوچرخه مي‌زنم تو حوضچه‌ي اكنون. ريموت كنترل بالاخونه هم دستمه. يه روزاين‌ور اون‌ور رو هم نمي‌ذارم نشونم بده ها. فقط يه سكانسي اجازه هست نگاه كنم. اونم نه اون‌ طوري كه دفعه‌ي اول ديدمش. بايد بيام بالا بچسبم به سقف از بالا نگاش كنم : اتاقه، پر. پر همه‌چي. درهم و برهم. كشوي آشپزخونه و در كمد و كتاب و لباس و مبل و صندلي و كاسه بشقاب و ماتيك و كرم و دمپايي و سيب‌زميني پخته و بالش و پتو و پلوپز و انبردست. يه دختري لابه‌لاي بانداي ضبط و ميز توالت و ديگ سنگر گرفته. حالت سجده‌طوري نشسته و زززااااررررر مي‌زنه جوري كه نفسش بالا نمياد.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

:| Dead On Arrival Is Very Donkey

اگر به نظرتان اين نوشته براي حوصله‌ي شما زيادي طولاني است،‌ نگران نباشيد. به نگارنده فحش ندهيد. بيچاره خب حرفش مي‌آمده ديگر. ضمناً آسايش شما آرزوي ماست. من سعي كردم اين پاراگراف‌ها را يك طوري بنويسم كه به هم ربطي نداشته باشند. شما مي‌توانيد با دوستانتان قرار بگذاريد كه هركس يك پاراگراف را بخواند و براي بقيه تعريف كند. 

     خب. بيست و هشت. يك سني است كه شما وقتي بهش نرسيديد فكر مي‌كنيد كه اووه چقدر زياد من وقتي بيست و هشت سالم بشود اين‌طور مي‌شوم و آن‌طور مي‌شوم. به عبارتي گه خاصي مي‌شوم. همين بيست و هشت سني است كه وقتي ازش رد مي‌شويد مي‌گوييد اوووه يادش به‌خير آن وقت‌ها كه طفل بودم و گه خاصي هم نشده‌بودم. بله. اين داستان همه‌ي سن‌ها است. مثل اينكه كلاً قضيه سركاري است. من اين‌جوريم كه الان آنجايي نيستم كه ده سال پيش فكرش را مي‌كردم كه ده سال بعد باشم. ولي خوشحالم. راضي نيستم. اما روي هم رفته خوشحالم.
     تولدم. بديهي است كه مهمترين اتفاق زندگيم است. البته همان بار اولش. (خب يكي نيست بگويد اگر يك چيزي بديهي است چرا مي‌گويي؟ چون يكي نبود بپرسد گفتم ديگر)دفعه‌هاي بعدي تولدم يك جور بازي شد برايم. هيجان اين‌كه كادو چي مي‌گيرم. خدا كند لباس بهم كادو ندهند و اسباب‌بازي باحال بدهند و كيك خاصي بگيرند كه شكلش بامزه باشد مثلاً زمين فوتبال و اينها، كه البته هيچ‌وقت هم نشد. آن‌قدرها هم بچگي فنسي نداشتم كه. حالا چند سالي است كه روز تولدم شده ميزان. همان ميزاني كه قرار بود رأي ملت باشد. نگذاشتند بشود رأي مردم، آمد شد روز تولد من. (خيلي استعاره‌ي فلسفي بامزه‌اي گفتم به به باريكلا به من. ) خيلي بد است ها. كلاً انتظار و توقع خر است. اين‌طوري حال مي‌دهد كه از هيچ‌كس هيچ انتظاري نداشته باشي بعد وقتي مي‌بيني يادشان هست و بهت تبريك مي‌گويند ذوق مرگ مي‌شوي. مثل امسال كه دو تا از دوست‌هاي جديدم كه نفري هشت‌سال از من كوچكترند (كي فكرش را مي‌كرد من بروم با دخترهايي كه روي هم رفته شانزده‌سال ازم كوچكتر هستند و سيستم زندگيشان كلاً با من فرق مي‌كند دوست بشوم و هرّ و كر كنم؟ بله خب آدم با آدم فرق مي‌كند قابل توجه بعضي‌ها :دي)  صبح تولدم آمدند توي كلاس جهاد و داد زدند تولدت مبارك و بهم كادو دادند. حقيقتاً كف كرده بودم!‌ اينكه منتظر باشي بعد توي مغزت كنار اسم هر كي تولدت را تبريك گفت يك تيك بزني و بگويي خب پس فلاني چرا چيزي نگفت بعد بشيني يك گوشه سرخورده بشوي براي خودت، كار خيلي گهي است. ولي من هنوز به آن مرحله‌ي والاي خودباوري نرسيدم كه تخمم باشد و حالم گرفته نشود و نروم توي فيس‌بوك بمشرم چند تا كامنت تبريك گرفتم :D
     آخرين باري كه جشن تولد گرفتم توي خونه‌مون، سوم راهنمايي بودم. بعدش كه تا چندين سال افسرده مفسرده بودم و روزهاي تولدم به نظرم گه‌ترين بود و دليلي براي مهماني دادن نداشت. مي‌رفتم مي‌چپيدم تو غارم دلم هم نمي‌خواست كسي بياد بهم تبريك بگه. بعدش سال‌هايي كه دلم مي‌خواست مهماني بگيرم هميشه يك بساطي بود كه جور نمي‌شد. يا افسردگي شروع پاييز گرفته بودم،‌ يا مي‌خواستم كنكور بدهم استرس داشتم حال و حوصله نداشتم، يا كنكور داده بودم دانشگاه قبول شده بودم دپ زده بودم، يا فكر مي‌كردم كه خونه‌مون خيلي زشت و كوچيكه و به درد مهموني نمي‌خوره، يا گشادي مانع مي‌شد و غيره و ذلك. بعد فانتزيم اصلاً اين بود كه دوستام برام تولد سورپرايزي بگيرن. البته پارسال زارا براي من و مينز تولد گرفت توي خونه‌شون و من خيلي خيلي ازش ممنونم كه لااقل من عقده‌اي از دنيا نمي‌رم. ولي خب راستش خيلي از آدم‌هايي كه دلم مي‌خواست توي تولدم باشن اونجا نبودن. از اين تولدا دوست دارم كه همه مي‌رن پشت در و ديوار قايم مي‌شن بعد تا مي‌ري تو خونه جيغ مي‌زنن مي‌پرن بيرون. عين فيلم‌ها. بعد مثلاً شامپاين باز كنن بپاشن در و ديوار. بعد دستگاه بستني با شير محلي هم گوشه‌ي خونه‌مون باشه. كلي هم پاستيل لاكريتز باشه لطفاً. حالا آرزوئه ديگه الكي پلكي بذارين هر چي مي‌خوام بگم. شام هم كباب‌ترش و دل‌جيگر و خوئك داشته باشيم. تازه همّه باشن همّه‌ي دوستام و فاميلام كه دوستشون دارم. هيچ كس هم كشور خارجه نباشه. همچين آرزويي مونده به دلم. آرزو به دل هستم بيست و هشت ساله از تهران باسلام به كسرز.
     خب ديگر از اين روياها مي‌كشم بيرون و به حقايق مي‌پردازم. حقيقت كفش است. كفش يك حقيقت هميشه زنده است كه مانعي سر راه خوشي من بوده. زيرا كه مامان و باباي من مي‌گويند كه مهمان كه دعوت مي‌كني نبايد با كفش بيايد تو. من خوشم نمي‌آيد مهماني شلوغ پلوغ بزن و برقص بگيرم بعد به مردم بگويم كفشتان را بي‌زحمت. بعد آنها بخواهند قيافه‌شان را يك جوري كنند و ضدحال بشود. من مي‌گويم فرش‌ها را جمع مي‌كنم و پاركت را بعدش تميز مي‌كنم ولي آنها با من راجع به كثافت كف كفش آدم‌ها بحث مي‌كنند كه انگار مانند رد پاي مورچه روي لوح سفيد در خانه‌ي ما ماندگار مي‌شود و از بين نمي‌رود. بعدش هم من شاكي و دلخور مي‌شوم هم آنها و كار كه دارد به جاهاي باريك مي‌كشد من مي‌گويم نخواستيم اصلاً و مي‌روم پي كارم. واقعيت اين است كه مملكت گهي داريم. وگرنه من الان بايد مستقل زندگي مي‌كردم كه هر كثافتي دلم بخواهد توي خانه‌ي خودم بالا بياورم. بعدش هم فرق من با مامان و بابام اين است كه از نظر من، كثافتي كه ديده نشود اهميتي ندارد و لازم نيست آدم تميزش كند. شايد شما بگوييد من ظاهربين هستم و اين عيب است يا همان تَرَ عيبه. ولي همين است كه هست. من معتقدم كه آدم نبايد زيادي لي‌لي به لالاي بدن خودش بگذارد. چون جهان جاي آلوده‌اي است و ممكن است بدن ما لوس بار بيايد و زرت و زرت مريض بشويم. من از قبلن ها حدس مي‌زدم كه اين‌طوري باشم چون هر بار كه يك چيزي دارم مي‌خورم و بيفتد زمين برش مي‌دارم و مي‌خورمش و بابام اينها اخ و پيف مي‌كنند و مي‌گويند كه اصلاً بيا آن را بمال كف پاي من و بخورش. ولي من اين‌كار را نمي‌كنم چون كثيفي كف پا قابل ديدن است ولي كثيفي فرش يا پاركت خير. بعد چند شب پيش كه سگ خسرو آمده‌بود خانه‌ي ما كه من تا صبح بچه‌ بنشاني بكنم، بار اول كه روي موكت اتاقم جيش كرد دويدم دستمال خيس آوردم و تميز كردم. ولي بارهاي بعد ديگر عادي شد برايم و مي‌گفتم ولش كن خودش خشك مي‌شود و ديده نمي‌شود پس من مي‌توانم فكر كنم تميز است. اين شد كه به ظاهربيني كثيف خود واقف گشتم. حالا دوستان از اتاق فرمان هي به من اشاره مي‌كنند كه مهماني بگير. چشم چشم. اجازه بدهيد مشكلات كفشي و كثافتي و نظافتي را با والدين خود حل كنم حتماً در خدمتتان خواهم بود تا اين چهار نفر و نصفي هم كه برايمان مانده ازمملكت متواري نشده‌اند.
     تولد امسال من مصادف شد با عروسي يكي از دوستان. خداوند خيرش دهاد كه لااقل ما بدون اينكه نگران كفش خودمان يا ديگران باشيم توانستيم در شب تولدمان با دوستانمان يك عالمه برقصيم. البته باز هم به لطف دوستان، كه به ما مشروب و ساير قضايا رساندند كه بتوانيم ميزان تولدمان (راجع به ميزان در پاراگراف دوم توضيح دادم و اگر هم نخوانديد بي‌خيال چيز خاصي از دست نداده‌ايد) و ساير گه‌بازي‌هاي روزگار را بي‌خيال بشويم. بعد اين‌قدر براي من اين عروسي غريب بود كه هنوز هم باورم نشده. آخه اين عروس و داماد كه طفل بودند تا پريروز چطور الان عروسي كردند؟ همين‌طور كه هي داشتم تعجب مي‌كردم، ياد لاو لايف  D.O.A.خود نيز افتادم. يعني يك حسي به من مي‌گويد كه اين دي.او.اي را از روي لاو لايف كوفتي من نوشته‌اند يا برعكس. به هر حال گاهي دلم مي‌خواهد يك لگد بزنم وسط زندگي خودم بعد آنچنان غلط گنده‌اي گير بياورم بكنم كه خودم هم نفهمم كج به كجا و نقل كجا و چي به چطور شد. مثل اين‌هايي كه موقع شطرنج وقتي مي‌بينند دارند مي‌بازند مي‌زنند صفحه را با مهره‌هايش كن فيكون مي‌كنند. يعني يك هو دلم خواست سر لج و لجبازي يك گهي پيدا كنم بخورم حالا تا بعد ببينيم چطور مي‌شود. چه‌جور گهش را نمي‌دانم. باري، شب عروسي من رفتم دنبال دوستم بگردم كه بيايد با هم برقصيم. ما داشتيم دست در دست يكديگر به آنجايي كه ملت مي رقصيدند مي‌رفتيم كه عمو جيم سر راهمان سبز شد. (بله ما انسان‌هاي باحالي هستيم كه عموهاي خارجي مانند جيم و جان و اين‌ها داريم) و به ما گفت شما دو تا كي عروسي مي‌كنيد پس؟ در همان لحظه آن صحنه‌ي اپيزود لاس‌وگاس آمد توي مغز من كه مونيكا و چندلر دنبال نشانه مي‌گشتند و در آسانسور باز شد و فلان. البته منظور عمو جيم اين نبود كه ما كي با هم عروسي مي‌كنيم، ولي همان‌طور كه برايتان توضيح دادم من شخص مستي بودم به دنبال غلط زيادي‌اي كه بكنم. از عمو جيم كه رد شديم بهش گفتم با من ازدواج كن. گفت جدي مي‌گي؟ گفتم آره. البته كاملاً هم جدي نمي‌گفتم ولي نمي‌خواستم جو را خراب كنم. گفت باشه. بالاخره عروسي است ديگر آدم ممكن است جوگير بشود. ولي شانسي كه آورديم عاقد رفته بود. من مطمئن نيستم ولي فكر مي‌كنم از ما بعيد نبود همچين غلطي. (لازم است راس و ريچل اپيزود لاس‌وگاس را هم اينجا يادآوري كنم يا خودتان يادش مي‌افتيد؟) به هر حال به خير گذشت. چون سر ميز شام باز همديگر را ديديم و يك كم حرف زديم البته نه راجع به ازدواج و اينها ها. بعد من بهش گفتم خب بيا بريم با هم شاممونو بخوريم گفت نه فلاني منتظرمه. فلاني يك دختر ديگر بود. گفتم باشه خدافظ پس.  
     اگر الان به من بگويند از اينكه بيست و هشت ساله شدي چه احساسي داري؟ مي‌گويم هيچي. تنها نكته‌ي جالب و جديد اولين روز بيست و هشت‌سالگيم اين بود كه موهام را براي اولين بار لخت لخت و صاف صاف كرده‌بودم. البته خودم كه نه، كلي سلفيدم تا خانم آرايشگرپوريان صافشان كند. آن هم با سشوار ها نه آن كاري كه آز با موهايش مي‌كند كه براي هميشه صاف مي‌شوند چون قبلاً هم گفتم كه من از هرگونه اقدام دائمي فراري‌ام. بعد موهام خيلي باحال شده. سرم سبك شده اصلاً. شده‌ام سبك‌سر. هر هر. چابكسر. رامسر. هار هار. الان بيشتر از 48 ساعت است كه موهام را نبسته‌ام. سابقه نداشته من بتوانم باز بودن موهام را بيشتر از دو ساعت تحمل كنم و خفه نشوم. هي مي‌روم جلوي آينه هدبنگ مي‌زنم. البته نه خيلي وحشيانه. يك طوري كه بتوانم خودم را توي آينه ببينم. حالا بدبختي دلم هم نمي‌آيد بروم حمام معضلي شده! الان كه اين‌ را مي‌نويسم نشسته‌ام روي تخت و سرم را تكيه دادم به ديوار. بدون مزاحمت هرگونه كليپس يا موهاي قلمبه در پشت سر. كاشكي امروز بدون روسري مي‌رفتم كلاس زبان بعد بچه‌ها بهم مي‌گفتند تو موهات صافه فر مي‌كني يا فره صاف مي‌كني؟ مثل گورخري كه ما سؤال برايمان پيش مي‌آيد سفيد است با راههاي سياه يا سياه است با راههاي سفيد.