چندين سال پيش يك روزي دنيا براي من وايستاد. من آدمي بودم كه گشنگي نكشيده بودم تا عاشقي از يادم برود. براي همين وقتي در حالي كه سير بودم، عشق و عاشقيام به فنا رفت انگار كه دنيا به آخر رسيد. البته من معتقدم كه اتفاقن آدم وقتي گشنه است بايد كه عاشقي كند. چون آن موقع عاشقي تنها دلخوشي آدم است و پول هم نميخواهد.
حالا لطفن بگذاريد يك كم واضحتر برايتان توصيف كنم كه آن روز چي شد. ببينيد هر كلمهاي، هر اتفاقي، هر چيزي كه فكرش را بكنيد توي ذهن من يك تصوير دارد. نميدانم تو ذهن بقيه هم اينطوري است يا نه. بعضيهاشان هم خيلي تصوير خندهداري دارند. مثلن زالزالك. مثلن جنبيدن. مثلن باقلوا. تصوير قصهي عاشقيتم كه ميخواستم برايتان بگويم اينطوري بود : من داشتم توي يك تونل تاريك راه ميرفتم. هي از در و ديوار سنگ و خاك ميريخت پايين و من هي سعي ميكردم جاخالي بدهم. ملت بيرون تونل هوار ميكشيدند كه بابا بيا از باي- پس برو. ولي من حرف توي گوشم نميرفت (هنوز هم زياد نميرود البته). اصرار خاصي به تونل داشتم. اصلن شما فرض بگير به دلايلي من ارادت سياسي-عبادي و التزام عملي به تونل داشتم. حالا داشت سنگ ميخورد تو سرم ها. ولي افتان و خيزان (ئه اين هم از آن تصوير بامزهها دارد) ميرفتم. يك جا تونل كلن ريزش كرد. ديگر راهي نبود كه بروم. درمانده شدم. اينطوري شد كه من حس كردم دنيا رسيد تهش. حالا از تصويره بياييم بيرون. بعدش كارم اين شده بود كه از صبح تا شب توي اينترنت راجع به انواع روشهاي خودكشي تحقيق و مطالعه كنم تا ببينم كدامش به درد من ميخورد. البته كه در نهايت هم تخم نكردم بلاي خاصي سر خودم بياورم. بعدش هم ديدم خودم را كه نكشتم، لااقل زندگي كنم.
به هر حال واقعيت اين است كه كسي از دوري كس ديگري نميميرد. خيلي طول كشيد تا من از مرحلهي نكبت گوشدادن به استيل لاوينگ يو و چكاوك به همراه مقادير معتنابهي آبغوره و عرعر زاري رد بشوم. تازه از اين مرحله كه گذشتم، هنوز هم كاملن جزء آن هفده ميليون نفر به حساب نميآمدم. خيــلي بيشتر بايد جان ميكندم. خيلي بار ديگر بايد با عربده آي ويل سروايو و فايتر (كه باي د وي موزيك پس زمينه اين روزهايم شدهاند دوباره) را براي خودم ميخواندم تا حالم بهتر بشود. خيلي آدمهاي ديگر براي من طول كشيد، خيلي مشروب، سيگار، سفر؛ خيلي خندههاي نصفه، خيلي نفرتهاي ماليخوليايي، خيلي سكوت، خيلي اخم، اشك؛ خيلي كابوس؛ خيلي فيلم؛ خيلي كتاب؛ خيلي رقص؛ خيلي موسيقي، فراموشي؛ خيلي راهرفتن و راهرفتن؛ تا بشوم ايني كه الان هستم. اينِ الانم را خيلي بيشتر از اين پنج سال و هفت سال و ده سال پيشم دوست دارم. اينِ قبلي، تا همين پارسال كه كيانوش ايران بود و با فرناز اينها برنامه ميگذاشتند كه مهري، بهمني، تيري چيزي بروند مزرا (كه من چقدر هميشه دلم ميخواست اين هاگوارتزتان را ببينم) چند بار فكر ميكني ساكش را بسته باشد تا باهاشان برود، و بعد لحظهي آخر گفته باشد نه نميام؟ چون هنوز آنقدر كه لازم است قوي نشدهام. ولي اينِ الانم، شك نميكند به قويبودنش. نميترسد از ديدن تو. نميترسد كه دوباره بشكند. من اين اين را دوست دارم. ايني كه خداحافظش را به راحتي سلامش بگويد.
دختر جان تو كه ميفهمي It took all the strength I had, not to fall apart يعني چي. پس خودت را نزن به آن راه. من تازه آرامت كردهام. تازه پونز نوكتيز را از ته كفشت كشيدم بيرون. شخم نزن دلت را. مرض داري مگه؟ تو خيلي ديوانهبازيهاي ديگري داري كه هم بايد و هم ميخواهم كه برايشان انرژي بگذارم و هزينهاش را بدهم. از خندههاي الكيت خسته شدم. ميخواهم واقعن بخندي حاليته؟ آن جوري كه حتي شايد الان يادت هم نيايد چطوري بوده. ميداني كه من كله شقي تو را دوست دارم. ولي حماقتت را نه.