پسري هست كه هربار ميبينمش از اول عاشقش ميشوم. يعني شايد هم عادت كرده باشم عاشقش بشوم. دقيقتر بخواهم بگويم شما اينطوري در نظر بگير كه يكي بود يكي نبود، من بودم و پسر بود و من عاشقش شدم. به گمانم كه پسر هم عاشقم شد. بعد جور غريبي است اصلاً قضيه. ما هر كدام زندگي خودمان را داريم. هر از گاهي ميبينمش، از نو عاشق ميشوم، بعد ميرويم پي كارمان. بعد دلم تنگ ميشود. بعد ممكن است ببينمش، از نو عاشق بشوم و الخ. هر بار عاشقيتم چندين ساعت طول ميكشد. بيشتر اين ساعتها به نگاه كردنش ميگذرد. انگار بخواهم حفظش كنم يا همچين چيزي. ميتوانم به دستهايش نگاه كنم، به بازي كردنش يا به ساز زدنش يا به هر كاري كه دارد ميكند. ازش پرسيده بودم كه اگر دوشنبه خانه هست و كاري ندارد بروم پيشش. دلم تنگ شده بود. پنجشنبهي قبلش مهماني خانهشان بوديم و شلوغ بود و فرصت نشده بود خوب نگاهش كنم. گفته بود شب بمان كه ور احمقم به ور غيراحمقم چربيده بود و نمانده بودم. ميگويم احمق شدم چون پسر را خوب ميشناسم. اينكه خودش به فكر و ارادهي خودش برگردد به من بگويد شب بمان كم چيزي نيست؛ چيزي نيست كه به خاطر يك مشت طراحي كه بايد تحويل بدهي ردش كني. ميخواستم دوشنبه، براي خودم لااقل، جبران كنم. گفت خبر ميدهد. گفتم پس منتظرم. خبر نداد. ميدانستم يادش رفته. ولي منتظر ماندم شايد يادش بيايد. ته دلم ناراحت شده بودم. البته دفعهي اول نبود. وگرنه خيلي بيشتر ناراحت ميشدم. گفتم كه ميشناسمش. تقريباً هيچوقت اينطور نيست كه بيايد طرفت. مدلش است. ولي اگر بروي طرفش پشيمان نميشوي. مدلش است. مدل من اينطوري نيست كه همهش بشود كه من بروم طرف كسي، يا بخواهم كل بار يك رابطه اي روي من باشد. ولي پسر به طرز غريبي دوستداشتني است. گاهي ميارزد تغيير مدل بدهم. گاهي هم سعي ميكنم مدل او را عوض كنم. بگذريم. راستش دلم ميخواهد الان چيزهاي بامزه بنويسم. ولي چيز بامزهاي به ذهنم نميآيد. پس همينها را مينويسم ديگر چه كار كنم خب.
دوست ندارم وقتهايي را كه خيلي نازك ميشوم. اصلاً دوست ندارم. مثل امروز مثلاً. از كلاس برميگشتم سر خيابان يك هو پسر را ديدم. قبل از اينكه ببينمش آنقدر به نازكي خودم آگاه نشده بودم. گفت ببخشم كه يادش رفته بهم زنگ بزند. خيلي سرش شلوغ بوده و ديروز هم وقت سفارت داشته. آخ اي سفارت. آخ اي پذيرشي كه شده. آخ اي دو ماه ديگري كه زود زود ميرسد. آخ اي خارج. اي خارج بميري كه ميخواهي شازده كوچولوي من را بخوري. اسم شازده كوچولو را وقتي هزار سال پيش يك وبلاگي مينوشتم برايش انتخاب كرده بودم. راستش را بخواهيد واقعاًهم شبيه شازده كوچولوي سنت اگزوپري است. من نميدانستم پذيرش گرفته. نميدانستم وقت سفارت گرفته. نپرسيده بودم كارش به كجا رسيده. جرئت نكرده بودم. اي خارج كوفت بگيري كه نصف دوستهاي من را خوردي، هنوز هم داري ميخوري، بقيهشان را هم لابد وقتي بيايم تويت ميخوري. گفت دارد ميرود خانهي هنرمندان. و پرسيد كه ميروم خانه و من گفتم آره و گفت خب خداحافظ. دقيقاً اينجا بود كه به نازكي بيش از حد خود آگاه شدم كه تمام فكرم اين بود كه خب چرا به من نگفت باهاش بروم. در حالي كه من پسر را ميشناسم. مدلش است. بايد حرف بزني. خودش نميخواند. نميبيند غمگيني. نميفهمد كه احتياج داري كسي باشد. اگر ميگفتم من هم بيايم؟ ميگفت ايول بيا. ولي من مدلم نبود كه بگويم. نازك بودم ديگر. ميخواستم خودش بگويد. تا بالاي پل عابر هم هي فكر ميكردم صدايش را ميشنوم كه صدايم ميكند كه بگويد راستي تو هم مياي؟
از وقتهاي نازكي بيش از حدم بدم ميآيد كه چون اتوبوس ايستگاه من نگه نميدارد بغض ميكنم. از لجم صد و پنجاه تومان رانندهي بيچاره را نميدهم. ميخواست من را اينقدر از ايستگاهم دور نكند. آيا من يك دزدم؟ دارم بر ميگردم به سمت ايستگاهم. مردي با تمام وجود تف ميكند توي باغچه. پشت مرد يك چراغي با يك زاويهاي روشن است كه من تمام ذرات تفش را كه از قضا بسيار هم پاشنده به اطراف بود، ميبينم. اخم و نفرت ميكنم بهش. من را نگاه نميكند. اتوبوسي كه بايد سوارش بشوم را ميبينم كه از كنارم رد ميشود. بغضم ميخواهد بتركد. حالم از نازكيام به هم ميخورد. هورمونها دست از سرم برداريد. ميروم به اتوبوس بعدي برسم كه نيمساعتي طول ميدهد تا راه بيفتد. توي راه زن بغلدستيام با موبايل حرف ميزند. بغض كردهاست. ميگويد با مأمور رفته در خانهاش مهريه را بگيرد. مأموره را بردهاند تو و يواشكي بهش پول دادند كه توي پرونده بنويسد زن فحاشي كرده. نميدانم اگر اين را بنويسند چطور ميشود. زن به كسي كه پشت تلفن است ميگويد آقاي دكتر تروخدا كمكم كنيد يه كاري كنيد من طلاقمو بگيرم خسته شدم چهار ساله همين وضعه من چي كار كنم آخه وكيله هم كه به درد نميخوره. گريهاش ميگيرد. همه ساكتند. بعد از آقاي دكتر زنگ ميزند به يكي ديگر. تقريباً همان حرفها را تكرار ميكند. به اضافهي اينكه من كه كسيو ندارم اگه يه مرد باهام بود جرئت نميكردن به مأموره پول بدن خسته شدم ديگه خيلي تنهام. همچنان گريه ميكند. كسي توي اتوبوس ريش سفيد بازي در نميآورد. كسي چيزي نميگويد. كسي بهش دلداري نميدهد. من تمام راه توي مغزم پست مينويسم و به زن هم فكر ميكنم. فكر ميكنم كه من هم دارم طلاق ميگيرم يا نه؟ اينقدر پست مينويسم كه حالم بهتر ميشود. يعني ديگر آنقدر نازك نيستم. وبلاگ خوب است. زن تمام راه بيصدا اشك ميريزد. اين را از دستش كه هي ميرود زير چشمش ميفهمم.
دوست ندارم وقتهايي را كه خيلي نازك ميشوم. اصلاً دوست ندارم. مثل امروز مثلاً. از كلاس برميگشتم سر خيابان يك هو پسر را ديدم. قبل از اينكه ببينمش آنقدر به نازكي خودم آگاه نشده بودم. گفت ببخشم كه يادش رفته بهم زنگ بزند. خيلي سرش شلوغ بوده و ديروز هم وقت سفارت داشته. آخ اي سفارت. آخ اي پذيرشي كه شده. آخ اي دو ماه ديگري كه زود زود ميرسد. آخ اي خارج. اي خارج بميري كه ميخواهي شازده كوچولوي من را بخوري. اسم شازده كوچولو را وقتي هزار سال پيش يك وبلاگي مينوشتم برايش انتخاب كرده بودم. راستش را بخواهيد واقعاًهم شبيه شازده كوچولوي سنت اگزوپري است. من نميدانستم پذيرش گرفته. نميدانستم وقت سفارت گرفته. نپرسيده بودم كارش به كجا رسيده. جرئت نكرده بودم. اي خارج كوفت بگيري كه نصف دوستهاي من را خوردي، هنوز هم داري ميخوري، بقيهشان را هم لابد وقتي بيايم تويت ميخوري. گفت دارد ميرود خانهي هنرمندان. و پرسيد كه ميروم خانه و من گفتم آره و گفت خب خداحافظ. دقيقاً اينجا بود كه به نازكي بيش از حد خود آگاه شدم كه تمام فكرم اين بود كه خب چرا به من نگفت باهاش بروم. در حالي كه من پسر را ميشناسم. مدلش است. بايد حرف بزني. خودش نميخواند. نميبيند غمگيني. نميفهمد كه احتياج داري كسي باشد. اگر ميگفتم من هم بيايم؟ ميگفت ايول بيا. ولي من مدلم نبود كه بگويم. نازك بودم ديگر. ميخواستم خودش بگويد. تا بالاي پل عابر هم هي فكر ميكردم صدايش را ميشنوم كه صدايم ميكند كه بگويد راستي تو هم مياي؟
از وقتهاي نازكي بيش از حدم بدم ميآيد كه چون اتوبوس ايستگاه من نگه نميدارد بغض ميكنم. از لجم صد و پنجاه تومان رانندهي بيچاره را نميدهم. ميخواست من را اينقدر از ايستگاهم دور نكند. آيا من يك دزدم؟ دارم بر ميگردم به سمت ايستگاهم. مردي با تمام وجود تف ميكند توي باغچه. پشت مرد يك چراغي با يك زاويهاي روشن است كه من تمام ذرات تفش را كه از قضا بسيار هم پاشنده به اطراف بود، ميبينم. اخم و نفرت ميكنم بهش. من را نگاه نميكند. اتوبوسي كه بايد سوارش بشوم را ميبينم كه از كنارم رد ميشود. بغضم ميخواهد بتركد. حالم از نازكيام به هم ميخورد. هورمونها دست از سرم برداريد. ميروم به اتوبوس بعدي برسم كه نيمساعتي طول ميدهد تا راه بيفتد. توي راه زن بغلدستيام با موبايل حرف ميزند. بغض كردهاست. ميگويد با مأمور رفته در خانهاش مهريه را بگيرد. مأموره را بردهاند تو و يواشكي بهش پول دادند كه توي پرونده بنويسد زن فحاشي كرده. نميدانم اگر اين را بنويسند چطور ميشود. زن به كسي كه پشت تلفن است ميگويد آقاي دكتر تروخدا كمكم كنيد يه كاري كنيد من طلاقمو بگيرم خسته شدم چهار ساله همين وضعه من چي كار كنم آخه وكيله هم كه به درد نميخوره. گريهاش ميگيرد. همه ساكتند. بعد از آقاي دكتر زنگ ميزند به يكي ديگر. تقريباً همان حرفها را تكرار ميكند. به اضافهي اينكه من كه كسيو ندارم اگه يه مرد باهام بود جرئت نميكردن به مأموره پول بدن خسته شدم ديگه خيلي تنهام. همچنان گريه ميكند. كسي توي اتوبوس ريش سفيد بازي در نميآورد. كسي چيزي نميگويد. كسي بهش دلداري نميدهد. من تمام راه توي مغزم پست مينويسم و به زن هم فكر ميكنم. فكر ميكنم كه من هم دارم طلاق ميگيرم يا نه؟ اينقدر پست مينويسم كه حالم بهتر ميشود. يعني ديگر آنقدر نازك نيستم. وبلاگ خوب است. زن تمام راه بيصدا اشك ميريزد. اين را از دستش كه هي ميرود زير چشمش ميفهمم.