صبح توی پمپبنزین یه کم ننربازی در آورد ولی زود روشن شد. حالا واسه من وایستاده پایش را میکوبد زمین که نمی آیم. بعداً شمردم حدود بیست و خوردهای آدم بود که میتوانستم زنگ بزنم بهشان، ولی اولین کسی که به ذهنم میرسد، همانی است که تصمیم گرفتهام دیگر بهش زنگ نزنم. دلیل محکمه پسندی هم برای این کارم ندارم. راستش این از آن جور آدمهاست که باید برای زنگنزدن بهش دنبال دلیل بگردم نه برای زنگ زدن. ازش میپرسم ژانگولرهایی که باید بزنیم با ماشینی که روشن نمیشود چیست. خودم تقریباً میدانستم ولی مرضی دارم که بهش بفهمانم که توی خیابان گیر کردهام. باران می آید. یکشنبهروزی، از اواخر فروردین هشتاد و نه، که هوای تهران رَم کردهبود. تشکر میکنم از خودم که توی کوچهی شیبدار پارک کردم و بیشتر تشکر میکنم که صبح گشادبازی در نیاوردم و سر و ته کردم.
میگذارم دنده دو و یک کم که قِل میخوریم یک هو پایم را از روی کلاچ برمیدارم و ماشین روشن میشود. میپیچم توی خیابان اصلی و شمارهاش را میگیرم که بگویم نجات پیدا کردم. ماشین جلویی ترمز میکند. یک کم ترمز میکنم. خاموش میشود. گوشی را برمیدارد ولی من هول میشوم و قطع میکنم که فوری از سرپایینی خیابان اصلی استفاده کنم و راه را بند نیاورم. عملیات را تکرار میکنم. روشن میشود. میپیچم توی یک فرعی میانبر. شلوغ است. نیش ترمز، و دوباره خاموش. چه عجب امروز شیب خیابانها به نفع من است. میکشم کنار فرعی و وایمیستم. زنگ میزند که چی شد؟ میگویم که چی شد. میگوید از جایم تکان نخورم تا بیاید. میگویم بیاید چی کار؟ و باید یا تعمیرکار بیاید یا جرثقیل و خودم یک کاریش میکنم. زر میزنم، فقط میخواهم که خودش بیاید. هزار دفعه میگویم که نیاید، هر دفعهاش هم میترسم بگوید خب باشه نمیام. باران عین الاغ میآید هنوز. البته من نمیدانم الاغ چطوری میآید دقیقاً. ولی میدانم که باران عین الاغ چهجوری هست و اگر بگویم، همه میفهمند که منظورم چیست و این جالب است که ما ریختن یک مایع را با یک جانور جامد توصیف میکنیم. همهش - واقعاً همهش - فکر میکنم که عجب آدمی است که الان کار و زندگیش را ول کرده و دارد میآید من را نجات بدهد. قدر شپش هم نگران نیستم یا به این فکر نمیکنم که چه خاکی باید به سر ماشین بکنم. میدانم که بیاید، باشد، حلّ است. به آینهها زل میزنم. باید از یک پیچی بپیچد اینجا. این فسقلی هم چه پیچ هیجانبرانگیزی شده واسه من! هر چند دقیقه یک بار استارتی میزنم بلکه سر عقل آمده باشد. نچ نیامده. نچ که نه، چ خالی. ولی اگر من بنویسم چ، شما ممکن است متوجه نشوید که منظورم نچ بوده. هرچه کاغذ تبلیغ مچالهشده و فال حافظ قدیمی توی سوراخ سنبههای ماشین پیدا کردهام به دقت مطالعه کردهام. طوری که انگار سؤالهای شب اول قبر از آنها میآید. تمام مولکولهای کلیدهایم را بررسی کردهام و میدانم مارک هر کدامشان چیست. البته کلید قفل فرمان را مطمئن نیستم چانگهونگ است یا چانقونگ، ولی زیاد بهش فکر نمیکنم. بیشتر به پیچ پشت سرم فکر میکنم و اینکه وقتی بیاید چه میگوییم و چه کار میکنیم. دم ظهر رفتهام توی ایوان شرکت و فکر کردهام حیف این هوا ؛ و به این نتیجه رسیدهام که اینکه میگویند هوا دو نفره است، یک اصطلاح نیست، یک واقعیت است. فکر میکنم شاید وقتی که آمد، گور بابای زندگی کردیم و ماشینم را ول کردیم به امان خدا و رفتیم یک جایی. چون درست است که ما دو ماه پیش تصمیم گرفتهایم رابطهمان را قطع کنیم یعنی کردهایم، ولی از آنجا که ما بسیار ک. خل هستیم، فکر میکنم اگر دو ساعت دیگر اول جاده چالوس باشیم زیاد تعجب نمیکنم. نمیگویم اصلاً تعجب نمیکنم، میگویم زیاد تعجب نمیکنم.
بالاخره میپیچد. میرسد. لاتی نگه میدارد وسط خیابان. نفسم را میدهم بیرون. میآید در را باز میکند. هردومان سعی میکنیم خندهمان را بخوریم. بیشتر خندهام میگیرد و نیشم تا منتهیالیه باز میشود. میگوید خب استارت بزن ببینم. سوییچ را نچرخانده روشن میشود بیشرف. فکم میافتد کف خیابان. در را میبندد، میآید روی صندلی کناری مینشیند، دستش میرود دُم سبیلش را میتاباند و میپرسد الکی گفته بودم که روشن نمیشود؟ فکر میکنم نکند توهم زده بودم؟ نچ. نزده بودم. ساعت ترافیک سگی است (همان موضوع و این بار توصیف یک معضل اجتماعی با جانور جامد). میگویم میمانم که خلوت بشود بعد بروم چون میترسم توی راهبندان باز خاموش بشود. سه دقیقه بعد، مثل قدیمها، احساس امنیت از دیدن یک ماشین سیاه گنده توی آینه وسط. ده دقیقه بعد، داریم پشت کانتر آشپزخانهشان با هالوژنهای مهربان روشنش چایی سیگار میکنیم و راجع به کانالهای ماهواره چرت و پرت میگوییم و هیچ کداممان واقعاً حواسمان به چیزی که میگوییم نیست. یک ربع بعد توی بغلش گم میشوم. یک ربع بعدتر، باز لج کرده که نمیبرمت، میگویم غلط کردی و استارت سوم تسلیم میشود. بهش میگویم میدانم تو هم دلت برایش تنگ شده بود.