خودم را از شر اینکه بفهمم ر گر سیون ل جس تیک چه کوفتی است و به چه دردی میخورد خلاص میکنم عجالتاً و میافتم توی گوگلریدرم. حالا نه اینکه درست حسابی فهمیده باشم چه کوفتی است ها. فقط در همین حد که بدانم خب برای کار من بد نیست و ماستی بمالم سر قضیه کفایت میکند. هی به کلاس زبان امروز فکر میکنم که بعد از سه ماه مرخصی دوباره میخواهم بروم و اینبار تنها. وسط درگیریهای بعد از انتخابات نفهمیدم چطور فینال دادم و پاس کردم. لاله فینال نداد. حال و حوصله نداشت بزمجه. فینال جبرانی هم نداد. ساعت کلاسهای تابستان برایش خوب نبود. من هم گفتم رفیقم نرفت ترم سه من هم نمیروم. میگذارم با هم برویم از پاییز. ترم دو را هم دوباره نخواند. الان هم رفته خارج و حالا هی فعلهای آمدن و رفتن و چمدان بستن را با زمانهای مختلف صرف میکند. بغض دارم عین الاغ. منتظرم که کی بترکد. یادم میافتد به سه سال پیش که ثبتنام کردم کلاس کنکور ارشد. یک روز صبح لعنتی پاییزی رفتم سر کلاس درسهایی که همچنان ازشان متنفر بودم ولی این بار تنها بودم. نه دانشگاه دوستداشتنیام بود و نه دوستهام بودند. بعد خب دوستی که باهاش عاشقی کرده باشی سر این درسها توی دانشگاه و حالا هم دیگر نباشد، چیز دیگری است خب. یادم هست که سر کلاس از نوستالژی داشتم خفه میشدم. هی با مغز میخوردم به در و دیوار. چند ساعتی بیشتر دوام نیاوردم که فهمیدم ماندنم نمیارزد. از مؤسسهی کوفتی تقریباً دویدم بیرون. رفتم دم خانهی دوست عزیز و بعدش رفتیم نشستیم کف آشپزخانه مطب مامانش و من توی بغلش عر زدم و اون بهم میگوپلوی دستپخت خانم میرصانعی را داد که دوست داشتم حتی وقتی سرد بود. یادم هست که من حواسم بود که زیاد نخورم که برای خودش هم بماند، کشمشهایش را جدا میکردم و دماغم را میکشیدم بالا و سعی میکردم خودم را جمع و جور کنم. یادم هست که فردایش رفتم ثبت نامم را با نصف پولم پس گرفتم.
من الان بدنم جوری است – سلام سینا، پسر خانم شین – که اصلاً تنهایی نمیخواهم. حالا امروز بروم سر کلاس درسی که دوست دارم، ولی دوستم نیست. هی به لاله فکر کنم و به ور ور ها و کر کر های سر کلاسمان و هی اشکم را جمع کنم. لابد خانممان که خیلی دوستش داشتم هم نیست. همه چیز یادم رفته و حوصله هم نکردم بخوانم. فکر میکنم که ما ایرانیهای هجرت زده دوستیهامان پر از مرگهای مصنوعی است و این خوب چیزی نیست. انصاف هم نیست. بیشتر از این نمیخواهم درباره انواع کلمات از ریشه هجر و قصههای فوق طولانی پشتش بنویسم که اینجا جایش نیست. احساساتی شدهام. همین است که هست. من یک آدم احساساتیام و همین است که هست و امروز هم یکی از روزهای بیشمار دلتنگیهای من است. دلتنگیهایم هی تکرار میشوند، ولی چیزی که تکرار نمیشود روش قورت دادن من است. نمیدانم این یکی را چه جوری قورت خواهم داد. بعداً یک فکری به حالش میکنم لابد.
بیویرایش.
پ.ن. درست نمیدانم منظور دیگران دقیقاً از اینکه آخرش مینویسند بیویرایش چیست. اگر غلط دیکتهای داشت ببخشید؟ اگر فلان فعل یا بهمان جمله کج و کوله بود بیخیال؟ من اگر بیشتر دقت کنم نوشتهی بهتری تحویلتان میدهم؟ کلاً بیویرایش را به نظرم کسی مینویسد که ته دلش میخواهد یک چیزی را توجیه کند. منظور من از اینکه گفتم بیویرایش، این است که فکر نکردم که کلاً این پست را بنویسم یا ننویسم. فقط آمد و دلم خواست و نوشتم و پابلیش کردم. معصوم هم که نیستم!
من الان بدنم جوری است – سلام سینا، پسر خانم شین – که اصلاً تنهایی نمیخواهم. حالا امروز بروم سر کلاس درسی که دوست دارم، ولی دوستم نیست. هی به لاله فکر کنم و به ور ور ها و کر کر های سر کلاسمان و هی اشکم را جمع کنم. لابد خانممان که خیلی دوستش داشتم هم نیست. همه چیز یادم رفته و حوصله هم نکردم بخوانم. فکر میکنم که ما ایرانیهای هجرت زده دوستیهامان پر از مرگهای مصنوعی است و این خوب چیزی نیست. انصاف هم نیست. بیشتر از این نمیخواهم درباره انواع کلمات از ریشه هجر و قصههای فوق طولانی پشتش بنویسم که اینجا جایش نیست. احساساتی شدهام. همین است که هست. من یک آدم احساساتیام و همین است که هست و امروز هم یکی از روزهای بیشمار دلتنگیهای من است. دلتنگیهایم هی تکرار میشوند، ولی چیزی که تکرار نمیشود روش قورت دادن من است. نمیدانم این یکی را چه جوری قورت خواهم داد. بعداً یک فکری به حالش میکنم لابد.
بیویرایش.
پ.ن. درست نمیدانم منظور دیگران دقیقاً از اینکه آخرش مینویسند بیویرایش چیست. اگر غلط دیکتهای داشت ببخشید؟ اگر فلان فعل یا بهمان جمله کج و کوله بود بیخیال؟ من اگر بیشتر دقت کنم نوشتهی بهتری تحویلتان میدهم؟ کلاً بیویرایش را به نظرم کسی مینویسد که ته دلش میخواهد یک چیزی را توجیه کند. منظور من از اینکه گفتم بیویرایش، این است که فکر نکردم که کلاً این پست را بنویسم یا ننویسم. فقط آمد و دلم خواست و نوشتم و پابلیش کردم. معصوم هم که نیستم!