۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

می شود یک روز هم با دوستت سر خیابان درکه قرار بگذاری و از پمپ بنزین ولنجک حواست را جمع کنی که به میدان که رسیدی گردنت را سفت نگه داری که نچرخد سمت ساختمان های آجری قرمز . سمت کوههای آن ته ( که لابد توی ذهن تو همیشه رویشان برف هست . حتی الان . یعنی مگر می شود آنجا برف نباشد ؟ ) . سمت آن راه ورود مخفی برای اینکه از جلوی زنیکه دم دری رد نشوی . می شود بعد از ناهار درکه برگردی و گاز بدهی تا ته بلوار دانشجو و فوقش فقط زیر لب فحشی به آموزش کل بدهی . می شود بلوار را که دور زدی برگردی پایین ، دیگر گردنت را سفت نگیری . می شود همه جا را نگاه کنی. می شود برگشتنه زیاد گاز ندهی . لفتش بدهی و همه را ببینی . بشنوی . همه ی همه را . می شود عقب گرد کنی تا آن روزها توی خیال لامصبت*. حتی می شود یک هو شب باشد انگار و شما هفت هشت ده نفری با هر و کر از کلاس بتول بیایید دم همان در که الان جلوش هستی و سوار ماشین ها تان شوید و باران هم بیاید جر جر و اصلا هم تابستان نباشد . گیرم تابستانی که بوی پاییز گرفته است ، آن هم نباشد . و بعد همه جایت را سفت بگیری که وا نرود . مخصوصا چشم ها را و لب ها را . می شود مثل همیشه که دلتنگ می شوی تنها کاری که می کنی دود کردن و خیره شدن به دود ها نباشد . می شود این دفعه یک بطری بزرگ آب معدنی بخوری بلکه دلت گشاد شود ! می شود خودت را بزنی به آن راه . بعد شب که آمدی خانه ، دوباره که دلت تنگ شد ( تنگ ها ! یک چیز می گویم ، یک چیز می شنوید ) ، بیایی خودت را پهن کنی توی اینترنت ، وبلاگ بخوانی و شاید چیزی هم بنویسی و با خودت فکر کنی که بعضی آدم ها – یعنی خیلی هاشان - فقط می آیند که بعدش بروند . مدلشان است . همه که آنطوری نیستند که خودت زودتر از آنها بروی . آنها که رفتند ، تو هم اگر نروی می بازی . چون کسی بر نمی گردد . می شود باکیت نباشد . سخت است ولی به گمانم که می شود . یعنی باید بشود .


* "لامذهب" چندان حق مطلب را ادا نمی کند !

هیچ نظری موجود نیست: