۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

از یک سفرنامه

در همین ایام مبارک و فرخنده اخیر ، با دوستان راهی شمال میهن آباد خویش گشتیم . شبی از شب ها ، در ساحل شلوغ رامسرجان ، بر آن شدیم که قایق سواری نماییم . از این قایق موتوری ها که آدم را می برند و چند دوری همان نزدیکی های ساحل می زنند . ماه کامل ، و نورش روی موج های کوچک دریا افتاده بود و خلاصه صحنه دلربایی بود . قایق تند می رفت و باد می پیچید توی صورتمان و خوشمان می آمد .
حالا شما تصور بفرمایید ، بنده انواع پوزیسیون های ژانگولری را به خودم می گرفتم تا بتوانم توی آن باد سیگاری بگیرانم . در حالی که دو دستم را شدیدا دور سیگار و فندک حلقه کرده بودم و تقلا می کردم ، ناگهان باد زد و روسری محترم را با خود برد . کجا ؟ چه می دانم ! مگر توی آن تاریکی و با آن سرعتی که داشتیم و موجهای دریا، دیگر می شد روسری را پیدا کرد ؟! از خیرش گذشتیم و به خود آقا امام زمانِ در شرف متولدی تمسک جستیم ! به ساحل که برگشتیم ، دو تا از دختران همراهمان ، هم برای اینکه من تنها نباشم و هم به این دلیل که خودشان هم بدشان نمی آمد دقایقی هر چند کوتاه بی روسری باشند ، روسری هاشان را برداشتند . به سمت جای پارک ماشینمان که می رفتیم ، تقریبا همه برمی گشتند و نگاهمان می کردند . حالا یک عده با تعجب ، یک عده با چشم غره ، یک عده با متلک ، یک عده با تحسین و عده های دیگر هم با چیزهای دیگر . ما هم هی بلند بلند بهشان می گفتیم : روسری مان را باد برده ! چه کار کنیم ؟ می خواهید دامنمان را بکشیم روی سرمان ؟ ( سلام بی بی اشکان اینا ) خلاصه ، چشمتان را درد نیاورم ... در همان هیر و ویر ، یک هو دیدیم که چند تا زن دیگر هم روسری هاشان را برداشتند . زن های آن وری هم با جیغ و هورا همان کار را کردند و در چشم به هم زدنی تقریبا هیچ زنی در ساحل روسری به سر نداشت . خیلی هیجان انگیز بود ، جایتان خالی ! چند تا زن چادری آنجا بودند که رویشان را سفت تر گرفتند . دخترهاشان هم از نگاهشان معلوم بود که می خواهند چادرشان را بردارند و قاطی بقیه شوند ولی از ترس برادر ها و پدرهاشان جرئت نداشتند . پدرهای ریشو و اکثرا شکم گنده ، تند تند تسبیح می گرداندند و چشمشان این ور و آن ور می دوید و هی زیر لب می گفتند : فتبارک الله ، استغفرالله ! ولی برادر هاشان داد و بیداد می کردند و خط و نشان می کشیدند و دست خواهر ها و مادر ها را کشیدند و از آنجا رفتند . بعد یک دفعه ، تمام غرفه ها و آلاچیق ها و دکه ها و رستوران ها یی که توی ساحل خوراکی و قلیان و این چیز ها می فروشند ، در یک اقدام هماهنگ به جای علیرضا افتخاری و احسان خواجه امیری ، اندی و شهرام شب پره و آرش گذاشتند و ما همه شروع کردیم به دست زدن و رقصیدن . تازه حاضرم قسم بخورم که یک نفر هم به افتخار ما که اولش روسریمان را باد برده بود یک بطری شامپاین باز کرد ! بعدش هم پیاده راه افتادیم به سمت بلوار کازینو و یک کارناوال شادی حسابی آنجا راه انداختیم و خلاصه هفت شبانه روز به جشن و پایکوبی پرداختیم .
البته بعدش من از خواب نپریدم . چون اصلا از اولش خواب نبودم ، فقط چیزی که بود این است که این تخیلات در همان موقع که توی قایق نشسته بودم و صحنه دلربائه را نگاه می کردم و گوشه روسریم را گرفته بودم که باد نبردش ، از ذهنم تراوش کرد و در همان حین یک سوال علمی – کاربردی هم برایم مطرح شد که حالا واقعا اگر روسری ام را باد ببرد ، چه می شود ؟

هیچ نظری موجود نیست: