۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

پ...پ...پ...اون وقتا اسمشم رو زبونم به سختی می‌چرخید

دیشب بی‌خوابی زده‌بود به سرم و مغزم شروع کرد از هر دری سخنی. یاد اولین پریودهای زندگی‌م افتاده بودم. این اولین که می‌گویم منظورم مثلن چهار پنج تا نیست. من چندین سال طول کشید تا با قضیه کنار آمدم. در دوران بلوغ و نوجوانی اگر نگویم بزرگترین، یکی از بزرگترین دغدغه‌های ذهنیم همین پریود خاک‌برسر بود. احساس بدبختی مفرط می‌کردم. نه فقط خودم که به فکر بدبختی بقیه زن‌ها هم بودم. مثلن یک فیلمی می‌دیدم که بازیگر زن وسط کوه و بیابان بازی کرده‌بود، تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم این بود که این اگر پریود بشود چی کار می‌کند، وسط ناکجاآباد و با حضور آن‌همه عوامل سرصحنه. شنیده بودم که تاریخ عروسی را اصولن خانواده‌ی دختر تعیین می‌کنند و فکر می‌کردم برای این‌ است که دختره پریود نباشد و عروسی‌اش کوفتش بشود. ولی این لازمه‌ش این بود که پریود عروس‌خانم منظم باشد که برای من پدیده‌ی ناشناخته‌ای بود و چون من باید روزهای متمادی منتظر حمله‌ی زامبی‌ها می‌ماندم که آیا بشود آیا نشود. یا مثلن خواننده‌های زن که کنسرت می‌گذاشتند، اگر پریود بودند چطور می‌شد؟ لیلا فروهر چطوری می‌توانست بخواند یا برقصد وقتی پریود است؟ چطوری تنظیم می‌کردند که سر کنسرتشان پریود نباشند؟ (البته بعدها فهمیدم که می‌شود تنظیم کرد و آن‌قدر خوشحال شدم که نگو) بس‌که خودم فلج می‌شدم وقت پریود. همه‌چیز متوقف می‌شد تا این بلای آسمانی از سر من بگذرد. وقت‌هایی که پریود بودم زمان کندتر از همیشه می‌گذشت و من مفلوک‌ترین آدم روی زمین بودم. شب‌ها خوابیدن را دیگر نگویم که عذاب الیم بود.
بزرگترین چالش توی مدرسه این بود که چطوری نوار بهداشتی را از کیفم دربیاورم که کسی نبیند. انگار من مجرمم و این هم آلت جرمم است. توی مدرسه باب نبود که کیفمان را با خودمان این‌ور آن‌ور ببریم. اگر با کیف می‌رفتم دستشویی که رسوا می‌شدم. نمی‌دانم چی توی مغزم بود که این‌قدر خودم را معذب می‌کردم و فکر می‌کردم هیچ‌کس نباید بفهمد. اگر کسی می‌فهمید عصبانی می‌شدم و فکر می‌کردم به حریمِ به‌شدت خصوصی‌ام تجاوز شده.  زشت بود و مایه‌ی سرافکندگی. شاید توی مغز بقیه هم بود چون من هم از پریودبودن همکلاسی‌هام خبردار نمی‌شدم. یک وقت‌هایی می‌نشستم با خودم فکر می‌کردم که این چه بلای لعنتی‌ای است که سر زن‌ها می‌آید، و کاشکی لااقل از یک جای دیگرشان مثلن دماغ یا زیربغلشان خون می‌آمد نه از «آنجا»، که یک منطقه‌ی بسیار خصوصی است و باید همیشه و از همه پنهان باشد (آن‌وقت‌ها از ماجرای سکس چیزی نمی‌دانستم). چقدر نذر و نیاز و آرزو و خیال‌بافی کردم که معجزه‌ای بشود و من تغییر جنیست بدهم.
از مامانم یاد گرفته بودم که نوار بهداشتی استفاده‌شده را لای روزنامه بپیچم و توی سطل آشغال بندازم. حالا چه بساطی داشتیم سر اینکه از توی توالت کسی خدای نکرده صدای خش‌خش روزنامه را نشنود. سیفون را می‌کشیدم و فی‌الفور دست‌به‌کار پیچیدن می‌شدم. ولی باز هم بعدش احساس می‌کردم که از توالت که بیایم بیرون، آنهایی که آنجا بودند هو م می‌کنند و با انگشت نشانم می‌دهند و در گوش هم می‌گویند این دختره پریوده.
آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم دیگر تا آخر عمرم (یائسگی برایم آخر عمر حساب می‌شد) این بلا گریبان‌گیرم است و وقتی فهمیدم زن حامله پریود نمی‌شود، برای رسیدن آن نه ماه طلایی روزشماری می‌کردم. تازه من جزء آن خوش‌شانس‌هایی بودم که درد هم نداشتم ولی باز چه مسافرت‌هایی که زهرمارم نشد. نوار بهداشتی مصیبت عظما بود. راه‌رفتن، نشستن، خوابیدن و به‌طور کلی حرکت‌کردن باهاش کار نکبتی بود. ضریب خطایش هم بالا بود و ممکن بود لباس آدم هم خونی بشود. آن روزها اگر می‌دانستم و می‌توانستم از تامپون استفاده کنم، قطعن زندگی‌ام زیباتر می‌شد. یا اگر یکی، مادری خواهری کسی، بهم اطمینان خاطر می‌داد که پریودشدن آخر دنیا نیست و این‌قدر بهش فکر نکنم و غصه نخورم، و اینکه یک روزی میاد که دیگه بهش فکر هم نمی‌کنم و نمی‌فهمم کی پریود شدم و کی تمام شد.


۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

کاسیو بیا جلو

یک ساعتی دارم که عمرش -به نسبت سن خودم- می‌شود گفت که دراز است. به دلایلی که زیاد برایم روشن نیست این ساعت خیلی برایم عزیز بود، یا هست. نمی‌دانم حالا که دیگر درست کار نمی‌کند باید از فعل مضارع استفاده کنم یا ماضی. نه همان مضارع بهتر است چون با وجود داغانی‌اش هنوز دوستش دارم. چرا این‌قدر دوستش دارم؟ احتمالن چون هم خوشگل بود (البته به نظر خودم. تا جایی که یادم است مامانم همیشه می‌گفت این آشغال چیه) هم پرکتیکال و هم در بسیاری از لحظات سرنوشت‌ساز و حیاتی زندگیم باهام بود. در تمام این پانزده شانزده‌سالی که از عمر ساعته می‌گذرد، ساعت‌های دیگری آمدند و بعضن هم رفتند ولی این سر جای خودش وایستاده بود. یادم نمی‌آید چند دفعه بندش را عوض کردم از بس زیاد بود. حتی یک‌بار هم بعد از جست‌وجوی زیاد موفق شدم یک بند شبیه بند اوریجینال خودش پیدا کنم که البته آن هم بالاخره پکید. هروقت می‌رفتم بندش را عوض کنم نگاه تحقیرآمیز ساعت‌فروشه را حس می‌کردم، ولی برایم مهم نبود که یک نفهم چه فکری درباره‌ی من و ساعتم می‌کند.
 دفعه‌ی اولی که رفتم ایران از توی کارتن مارتن‌ها پیداش کردم و با خودم آوردمش، در حالی که خوابیده بود و بندش هم دیگر عملن قابل‌استفاده نبود. این‌جا ساعت‌سازی به‌دل و ارزان پیدا نکردم که نونوارش کنم. سفر دوم با خودم بردمش ایران و توی همان شلوغی‌های قبل از عید از بازار تجریش مرغوب‌ترین و قشنگ‌ترین بند و گران‌ترین باتری مغازه‌ی ساعت‌فروشی را برایش گرفتم. آمدم خانه و دیدم دکمه‌هایش درست کار نمی‌کنند. تا آمدم غصه بخورم بابام که سوپرمن است شنلش را پوشید و شیرجه زد روی ساعتم و با تقریب خوبی درستش کرد. چند روزی دستم کردم و قربان‌صدقه‌اش رفتم و باهاش نوستول‌بازی کردم. ولی بعد از یکی دو هفته دیدم که هی عقب می‌ماند. گفتم این بدبخت دیگر عمرش را کرده و دست از سرش بردارم. البته توی دلم فکر می‌کردم که چند وقت بعد می‌روم سراغش و شاید خودش درست شده باشد. ولی نشد که نشد. تعمیرش هم که آفتابه خرج لحیم بود تازه اگر تعمیر می‌شد. ولی به هر حال دلم نمی‌آمد که از خودم جداش کنم. باز آوردمش اینجا ولی این‌بار رفت توی جعبه‌ی یادگاری‌هام.
بزرگترین مزیت ساعته این بود که هم عقربه‌ای داشت هم دیجیتال (تازه دو تا دیجیتال)، سر هر ساعت تک‌زنگ می‌زد (و این چیزی بود که از بچگی که ساعت ماشین‌حسابی خفن پسرداییم را دیده‌بودم عقده‌اش به جانم افتاده بود)، الارم و کرونومتر و تاریخ و روز هفته هم داشت. تازه چراغ هم داشت؛ آب‌هویج هم می‌گرفت. آدم دیگر واقعن چه توقعی می‌تواند از یک ساعت داشته باشد؟ تازه مهم‌تر از آن کاسیو بود که کاسیو به نظر من سرور و سالار ساعت‌هاست. چرا؟ چه می‌دانم لابد چون ساعت عروسی بابام کاسیو بوده و سالها دستش می‌کرد و ساعت جادویی عموم که آهنگ‌های خفن می‌زد کاسیو بود و اولین ساعتی که داشتم کاسیو بود و یک سری دلیل دیگر تو این مایه‌ها.
ساعت‌هایی که بعد از آن خریدم یا کادو گرفتم، هیچ‌کدام دو موتوره نبودند و مرضش به جانم مانده بود. حالا آن موقع‌ها دو موتور می‌خواستم چه کار نمی‌دانم. چند روز پیش طی اتفاقاتی که به دنبال هم افتاد (این اتفاقات در نوع خودشان مهم بودند ولی شرحشان در این مقال نمی‌گنجد)  تصمیم گرفتم که بالاخره جای خالی ساعت عزیزم را پر کنم. در عرض چند دقیقه گشتن در سایت کاسیو، چیزی پیدا کردم که می‌توانست جای خالی عشق از دست‌رفته را پر کند. قیمتش هم به طرز غریبی ارزان بود و اینکه ساعته به زعم سایت و طراحانش مردانه بود برام مهم نبود. معطل نکردم.

ساعت جدیدم امروز به دستم رسید. قشنگ است. خیلی. سادگی‌ش را خیلی دوست دارم. فورن تنظیمش کردم. لازم نبود منوال طول و درازش را بخوانم. اینکه کدام دکمه را چندبار و چه‌مدت باید فشار بدهیم که چی بشود، توی مغزم حک شده‌بود، با تشکر از کانسیستنسی کاسیو. سر هر ساعت که تک‌زنگ می‌زند منقلب می‌شوم و می‌گویم ای جونم. رنگ و منگش با قبلی فرق می‌کند طبعن. چراغ هم ندارد متأسفانه. ولی فرق مهم‌تر این است که آن‌وقت‌ها نمی‌دانستم با دوال‌تایم‌ش (موتور دوم دیجیتال)  چی‌کار کنم. ولی الان می‌دانم. الان عقربه‌ای‌ش به وقت اینجا، و دوال‌تایم‌ش به وقت ایران است.





پ.ن. چرا عکس گذاشتم؟ برای این‌که اینستاگرام ما را معتاد کرده، و برای اینکه تصویری از چیزی که ازش حرف می‌زنم به مخاطب بدهم. شاید هم برای آیندگان. آن‌هایی که صد سال بعد این وبلاگ را خواندند بدانند که ساعت‌های عصر نیاکان‌شان چه‌شکلی بوده. 

۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

اینترنت جون! تو نبودی من دق می‌کردم

ما خانوادگی در ابراز احساسات شفاهی فلجیم. گاهی کتبن وارد عمل می‌شیم. چه نامه‌هایی پر آب چشم که برای هم ننوشتیم. سردسته‌ من و بابامیم. مامانم و برادرم گوشه‌هاشون به تیزی من و بابام نیست، یک کم سمباده خورده‌ند و گردترند. من و بابام با هم مثل پادگانیم. اینه که وقتی توی تلگرام برام می‌نویسه «دخترم»، مثلن نه دخترم یا ممنون دخترم، قند توی دلم آب می‌شه. یک بار برام نوشت مرسی عزیزم، و من فکم افتاد کف زمین. خودش هم حتمن آن سر دنیا چسبیده بوده به سقف. ما کلمه‌های محبت‌آمیزمون رو با دقت، صداقت و البته خساست خاصی خرج می‌کنیم. هرز نمی‌چرخه و قربون‌صدقه‌ی الکی تو کارمون نیست. دیگه وقتی برای هم علامت بوس می‌فرستیم یعنی توی اوجیم. خوبی‌ش اینه که هر دومون به این امر واقفیم. پشت این صورتک زرد که یک قلب کوچولوی قرمز از دهنش اومده بیرون، متادیتا بیداد می‌کنه. ما نگفته می‌دونیم.