۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

می‌گویند و می‌روند، می‌ماند.

فرض کن من الان برگردم به شما بگویم که موهایم را توی آرایشگاه قهوه‌ای کرده‌ام، خوب است؟ جالب است؟ نمی‌گویید خب که چی؟ ولی دیشب من و دوستم درگیر یک ماجرای گندی شده بودیم، و یک آقای خیلی دوست داشتنی توی آن هیر و ویری برگشت به ما گفت که موهایش را کجا سفید نکرده و خوب بود و جالب بود و من یک کم آرام شدم. وقتی بالاخره ساعت چهار صبح خودم را به تختم رساندم و تیک تیک کنان زیر پتو چپیدم، به سفیدی موهای آقاهه فکر می‌کردم که چقدر از مال موهای من بیشتر است و چقدر دیگر باید سفید کنم تا بتوانم به یکی بگویم بچه‌جان من این موها را کجا سفید نکرده‌ام. فکر کردم این اصطلاح هوشمندانه است ها. یعنی اینطوری درست شده که فقط می‌توانی بگویی کجا سفید نکردی و طرف باید خودش بفهمد که پس کجا سفید کرد‌ه‌ای. ولی اگر می‌خواستی خودت توضیح بدهی که کجا سفید کردی باید یک لیست درست می‌کردی از تمام روزهای زندگیت. حالا می‌خواهی یک طومار همیشه توی جیبت داشته باش، یا بریز روی فلش مموری یا گوشی موبایلت و بگذار توی جیبت یا اصلاً حفظش کن که در مواقع لزوم بتوانی به بچه‌جان مربوطه بگویی. فکر کن بگویی بچه‌جان من وقتی رفتم خانه برایت ای‌میل می‌کنم که موهایم را کجاها سفید کرده‌ام.
وقتی می‌گویی موهایت را کجا هایلایت کردی فقط یک معنی یا فوقش دو معنی می‌دهد. ولی وقتی می‌گویی موهایت را کجا سفید نکردی، یک عالمه معنی‌ می‌تواند بدهد. مثلاً یعنی من بیشتر می‌دانم، من قوی‌ترم؛ من هم یک روز مثل تو بودم؛ من هم دلم هزار تکه شده؛ من هم یک وقتی قدر تو خسته بوده‌ام؛ بشین سر جات؛ من هم یک روز گیج بوده‌ام؛ من می‌فهممت؛ تو حالیت نیست؛ حرف گوش کن بچه؛ یک بار من هم اینطوری شدم و فکر می‌کنم ده تا از موهایم آن موقع سفید شد ولی زنده ماندم و یک کاریش کردم و الان وایستادم جلوی تو و بهت می‌گویم که موهایم را کجا سفید نکردم؛ یور گانا بی فاین؛ یول - یا ویل- فیگر ایت آوت. الان می‌توانم به تعداد تمام موهای سفید یک آدم متوسط‌المو برایتان معنی بنویسم. ولی حوصله ندارم و فکر می‌کنم خب که چی؟ لابد خودتان یک روزی همه‌ی موهایتان سفید می‌شود و همه‌ی معنی‌هایش را می‌فهمید، همه‌ی معنی‌های یک جمله‌ی کوتاه خبری درباره‌ی کجا رنگ نکردن موی سفید.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

هیچ می‌دانی گوش‌هایم چقدر طلبکارتند؟

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

آدم خوشش میاد خب

توی این هیر و ویری داغان زندگی جاری‌ام، از بین هزار پستی که توی کله‌ام درفت شده - یا حتی به درفتیدن هم نرسیده؛ دیده شده در زندگانی گاهی پست‌هایی هستند که اس ‌پرم‌هاشون اونقدر قوی نبودن که سلول خاکستری‌ای رو بارور کنن یا لابد سلول‌های خاکستری به شدت درگیر چیزای دیگه‌ای هستن و به اونا محل نمی‌ذارن- اومدم یک پست کاملاً روزنگارانه و غیر غرغرانه بپرانم و بروم عجالتاً.
وقتی از تو بیش از همه دنیا، از خودم بیش از تو خسته‌ام ( اگر دقت کنید این یک لوپ هست، اگر هم دقت نکنید کاملاً واضحه که من الان‌ها در حالت کلی داغونم از خودم) بعضی وقتا یه چیزایی یادت می‌ندازه که همه چی اونقدر افتضاح که به نظرت میاد نیست.
- توی یک مهمانی یک آدم گودری رو برای اولین بار می‌بینی که تا حالا ارتباط خاصی با هم نداشتید جز چند تا کامنت، میاد می‌گه سلام من یه چیزی واست آوردم. بعد از تو کیفش یک فیلمی رو که تو قرن‌هاست می‌خوای ببینیش درمیاره و می‌ده بهت. زیر یک پستی که یک نفر شر کرده بوده، نوشته بودی ئه من این فیلمه رو می‌خوام.
آدم خوشش میاد خب. اصلاً ذوق مرگ مال یه دقه‌ته. بیشترش هم نه به خاطر خود فیلم که. می‌دونی که چی‌ می‌گم نسیم بانو؟
- فلانی برات تعریف می‌کنه که با بهمانی داشته حرف می‌زده، صحبت کشیده شده به تو. بهمانی گفته من از دنیا خیلی خوشم میاد، یه جورایی آرامش بخشه. خب خوشت که میاد هیچی، کف می‌کنی که من؟؟!؟ همین من؟! و فکر می‌کنی که چطوری از این آرامش‌ها به خودت هم یه چیزی برسونی که از شدت استرس واسه همه چی شب و روزتو قاطی نکنی!
- امتحان زبان داری. اعصاب معصاب نداری. نرسیدی هم درست و درمون بخونی. بخش کتبی‌ش تموم می‌شه. بخش شفاهی‌ش اینه. نه اینکه چهار نفر بیان واسه هم تعریف کنن که آخر هفته کجا رفتن یا اسمشون چیه و کجا زندگی می‌کنن و تو حرص بخوری که خب به درک. آفرین به شما که اینقدر خوب حرف می‌زنین. بذار پن دقه واسه خودم باشم بابا - من وظیفه‌ی خود می‌دانم نام رسولی را ذکر نمایم ـ
( حالا نه که فک کنید ما خیلی خفنیم ال اون آهنگه. باید جای خالی رو با کلمات مناسب پر می‌کردیم.) آدم خوشش میاد خب.
- دوست قدیمی و نه خیلی صمیمی، بعد از نود و بوقی زنگ می‌زنه که یه هو یادت کردیم و نگرانت شدیم دیدیم خبری ازت نیست. رو به راهی؟ آدم خوشش میاد خب.
- نازلی می‌گه . آدم خوشش نیاد خب؟

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

دلتنگی معمولاً بد چیزی است آقا.

خودم را از شر اینکه بفهمم ر گر سیون ل‌ جس ‌تیک چه کوفتی است و به چه دردی می‌خورد خلاص می‌کنم عجالتاً و می‌افتم توی گوگل‌ریدرم. حالا نه اینکه درست حسابی فهمیده باشم چه کوفتی است ها. فقط در همین حد که بدانم خب برای کار من بد نیست و ماستی بمالم سر قضیه کفایت می‌کند. هی به کلاس زبان امروز فکر می‌کنم که بعد از سه ماه مرخصی دوباره می‌خواهم بروم و این‌بار تنها. وسط درگیری‌های بعد از انتخابات نفهمیدم چطور فینال دادم و پاس کردم. لاله فینال نداد. حال و حوصله نداشت بزمجه. فینال جبرانی هم نداد. ساعت کلاس‌های تابستان برایش خوب نبود. من هم گفتم رفیقم نرفت ترم سه من هم نمی‌روم. می‌گذارم با هم برویم از پاییز. ترم دو را هم دوباره نخواند. الان هم رفته خارج و حالا هی فعل‌های آمدن و رفتن و چمدان بستن را با زمان‌های مختلف صرف می‌کند. بغض دارم عین الاغ. منتظرم که کی بترکد. یادم می‌افتد به سه سال پیش که ثبت‌نام کردم کلاس کنکور ارشد. یک روز صبح لعنتی پاییزی رفتم سر کلاس درس‌هایی که همچنان ازشان متنفر بودم ولی این بار تنها بودم. نه دانشگاه دوست‌داشتنی‌ام بود و نه دوست‌هام بودند. بعد خب دوستی که باهاش عاشقی کرده باشی سر این درس‌ها توی دانشگاه و حالا هم دیگر نباشد، چیز دیگری است خب. یادم هست که سر کلاس از نوستالژی داشتم خفه می‌شدم. هی با مغز می‌خوردم به در و دیوار. چند ساعتی بیشتر دوام نیاوردم که فهمیدم ماندنم نمی‌ارزد. از مؤسسه‌ی کوفتی تقریباً دویدم بیرون. رفتم دم خانه‌ی دوست عزیز و بعدش رفتیم نشستیم کف آشپزخانه مطب مامانش و من توی بغلش عر زدم و اون بهم میگوپلوی دستپخت خانم میرصانعی را داد که دوست داشتم حتی وقتی سرد بود. یادم هست که من حواسم بود که زیاد نخورم که برای خودش هم بماند، کشمش‌هایش را جدا می‌کردم و دماغم را می‌کشیدم بالا و سعی می‌کردم خودم را جمع و جور کنم. یادم هست که فردایش رفتم ثبت نامم را با نصف پولم پس گرفتم.
من الان بدنم جوری است – سلام سینا، پسر خانم شین – که اصلاً تنهایی نمی‌خواهم. حالا امروز بروم سر کلاس درسی که دوست دارم، ولی دوستم نیست. هی به لاله فکر کنم و به ور ور ها و کر کر های سر کلاسمان و هی اشکم را جمع کنم. لابد خانممان که خیلی دوستش داشتم هم نیست. همه چیز یادم رفته و حوصله هم نکردم بخوانم. فکر می‌کنم که ما ایرانی‌های هجرت زده دوستی‌هامان پر از مرگ‌های مصنوعی است و این خوب چیزی نیست. انصاف هم نیست. بیشتر از این نمی‌خواهم درباره انواع کلمات از ریشه ه‌ج‌ر و قصه‌های فوق طولانی پشتش بنویسم که اینجا جایش نیست. احساساتی شده‌ام. همین است که هست. من یک آدم احساساتی‌ام و همین است که هست و امروز هم یکی از روزهای بی‌شمار دلتنگی‌های من است. دلتنگی‌هایم هی تکرار می‌شوند، ولی چیزی که تکرار نمی‌شود روش قورت دادن من است. نمی‌دانم این یکی را چه جوری قورت خواهم داد. بعداً یک فکری به حالش می‌کنم لابد.

بی‌ویرایش.

پ.ن. درست نمی‌دانم منظور دیگران دقیقاً از اینکه آخرش می‌نویسند بی‌ویرایش چیست. اگر غلط دیکته‌ای داشت ببخشید؟ اگر فلان فعل یا بهمان جمله کج و کوله بود بی‌خیال؟ من اگر بیشتر دقت کنم نوشته‌ی بهتری تحویلتان می‌دهم؟ کلاً بی‌ویرایش را به نظرم کسی می‌نویسد که ته دلش می‌خواهد یک چیزی را توجیه کند. منظور من از اینکه گفتم بی‌ویرایش، این است که فکر نکردم که کلاً این پست را بنویسم یا ننویسم. فقط آمد و دلم خواست و نوشتم و پابلیش کردم. معصوم هم که نیستم!

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

دیوارهای رنگی

غر زیاد می‌زدم. سر همین خونه‌مون. می‌گفتم پله و آسانسور دوست ندارم. می‌گفتم حیاط می‌خوام. می‌گفتم عین کندوی زنبورهاست. همسایه ناخونشو می‌گیره ما صداشو می‌شنویم. پنجره‌مون تو دهن همسایه باز می‌شه. در همسایه رو می‌زنن فک می‌کنیم در خونه‌ی ماست. اصلاً من همسایه نخوام کیو باید ببینم؟ آره، به ترک دیوار این خونه هم گیر می‌دادم.

امشب دعوامون شده بود ناجور؛ داد و بیداد. قهر کرد گذاشت رفت بیرون. احساس فلاکت و تنهایی داشت خفه‌ام می‌کرد. همینطوری رفتم دم پنجره. اشکام گولّه گولّه می‌اومدن و به فرفر افتاده بودم. پنجره بغلی باز شد و یه دست ازش اومد بیرون. دست یه دستمال گرفت طرفم. هاج و واج موندم. دست تکونی خورد که یعنی بگیر دیگه بابا. دستماله رو گرفتم. دست رفت و با یه سیگار تازه آتیش شده برگشت طرفم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

از گلدان‌هایی که لب پنجره‌ام نداشتم

لرک سدره پوشی پورخاله‌‌ش کرم گذاشته. امروز موقع خانه تکانی که نه، قفسه تکانی بعد از شش سال بهش دست زدم. از توی لیوان گنده‌ی سفالی آوردمش بیرون و دیدم که کرم یا نمی‌دانم چی چی توش پره. همانی که مامانش داده بود برای من بیاورد از مزرا. می‌گفت مامانم با من رقصیده و لبخند زده و گفته جای دنیا خالی؟ و من آن موقع چه احساس عروس بودن می‌کردم و توی ماتحتم بزن و برقص بود. به همه چیزهای دیگه که تو لیوان بود هم گند زده بود. نمی‌فهمم این موجودات چه‌طوری به وجود آمدند توی یک مشت پسته و فندق و بادام؟ آیا فندق بالفطره کرم زاست؟ پس چرا دایناسور آدم‌زا نباشد؟ اول یه جورایی دلم نمی‌آمد بندازمش دور. ولی گفتم بی خیال، دلت کرم نذاره جوون و پرتش کردم توی کیسه آشغال‌ها. داشت می‌افتاد صحنه اسلوموشن شد. افتاد ته کیسه و گی‌گی‌گی‌ش‌ش‌ش‌ش صدا داد و کلی هم خاک دور و برش بلند شد. صحنه کلیشه‌ای؟ خب چه کار کنم اسلوموشن کلیشه‌ای است دیگر. می‌خواهید برای ساختارشکنی روی دور تند توصیف کنم؟ فکر کن مثلاً این صحنه‌های احساساتی توی فیلم‌ها را رو دور تند پخش کنند. خنده‌دار می‌شود ها. دیگر به آجیل بسته‌بندی‌شده‌ی کرمو و قصه‌ی طولانی‌اش فکر نمی‌کنم. همه جا خاک نشسته. روی تمام کتاب‌ها و جزوه‌ها و کوفت‌ها و زهرمارها. به خاک فکر می‌کنم. مامانم خیلی بدش می‌آید از خاک که روی چیزی بنشیند. می‌گوید خاک یعنی فراموش شدن. نمی‌دانم شاید بعد از این‌که بابایش مرده اینطوری فکر می‌کند. خاک است که روی کتاب‌های من است و به حلق و چشم و گوش و بینی‌ام فرو می‌رود. البته این خاک به خاطر فراموشی نیست. بلکه به خاطر این است که من پنجره اتاقم را زیاد باز می‌گذارم و قفسه‌ها شیشه ندارند و من هم حوصله گردگیری ایضاً.

پوست‌زایی می‌کنم برای خودم. برای کلفت‌شدن پوست خوب است. ولی همیشه هم جواب نمی دهد. پشت تلفن با لحن خرابکاری آشناش می‌گه یه چیزی بگم؟ توی دلم می‌گویم باز یک گند عاشقانه زده لابد. می‌گم باز چی کار کردی؟ می‌گه ویزامو دادن. الان چی باید بگم من؟ در کمد را باز می‌کنم و زل می‌زنم به لباس‌ها و می‌گم ایو‌ل‌ل‌ل مبارکه! و سعی می‌کنم خنده‌ام خیلی مصنوعی به نظر نرسد. دارد می‌گوید که هیچ کاری‌ش را نکرده و باید این را بخرد و آن را بخرد و فلان کارها را بکند. من فکر می‌کنم که بالاخره وقت این هم شد. تا وقتی که طرف نرفته فرودگاه، تو به هزار و یک چیز دلت را خوش می‌کنی و با خودت می‌گویی حالا فعلاً که هستیم و هی سعی می‌کنی پوستت را کلفت کنی. چند وقت پیش که آز رفت خیلی پوست کلفتانه‌تر برخورد کردم و از خودم راضی بودم. ولی دوستی‌ای که دوازده سال است مانده لابد سرش به تنش می‌ارزیده دیگر. می‌روم دم پنجره و صحبت را می‌کشانم به لباس یک بابایی که دارد از این زیر رد می‌شود. می‌گوید من یکشنبه می‌رم. انگار دارد می‌گوید من دارم می‌رم نون بخرم. می‌دانم دل خودش هم آشوب است.

می‌روم سرم را تا جایی که جا دارد خم می‌کنم و می‌گیرم زیر شیر دستشویی. آب سرد از پس سرم راه می‌افتد اول می‌رود توی فرق سرم. خنک می‌شود و خوب حالی دارد. بعد از آنجا سرازیر می‌شود و از گوشه‌ی چشمم راه می‌افتد توی صورتم. یاد ندا می‌افتم.

پ.ن. به نظر من اندی کار خوبی کرده که آهنگ بلا را خوانده. من متشکرم که این آهنگ خاطرات خوش یادم می‌آورد. نه که بگویم خاطره خاصی ها. صرفاً این‌طور به نظرم می‌آید که آن وقت‌ها که این را گوش می‌کردم خوش بوده‌ام، خوشیه تویش مانده. یک جورهایی بی‌دغدغگی به من سرایت می‌دهد حتی الکی، حتی چند لحظه. بعد این آهنگ قدیمی‌ها را که گوش می‌کنم هی چیزهای جدیدی کشف می‌کنم که این یارو یک چیزی می‌گه من یک چیز دیگه فکر می‌کردم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

:|

یک خط صاف
فقط یک عالمه نقطه که به هم چسبیده‌اند نیست.
کوتاهترین فاصله بین من و تو، روی نقشه‌ی جغرافی‌ست.
یک خط صاف، ضربان قلب یک مرده است.
خط صاف، چین‌ روی پیشانی باباست.
یک خط صاف، ته دنیاست، جایی بین دریا و آسمان.
خط صاف، میله‌‌ی زندان است.
خط صاف، تای وسط نامه‌ی خالی تو است.
یک خط صاف
حتی می‌تواند اسفنج را به اسفناج تبدیل کند.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

تلاش در ایجاد نیمه پر لیوان برای خود

اینطوری که پیش می‌ره، تا اون موقع که من بخوام برم دیگه هیچ‌کس اینجا نمونده، مهمونی خدافظی نمی‌گیرم، خرجم کمتر می‌شه.

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

خدا مرض داشتی؟!

به نام خدا. انسان موجودی‌ست اجتماعی و تمام بدبختی همین است.

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

ما را مجروح نگذاری‌

دوست دارم مَردم،‌ وقتایی که ناآرومم، باشه.
بغلم کنه، یک دستش رو بذاره روی کمرم،‌ اون یکی دستش رو بذاره پشت گردنم و انگشت اشاره‌اش روی اونجایی که موهام شروع می‌شه بره بالا و بره پایین، و یواش زیر گوشم بگه : ش‌ش‌ش‌ش.
جانم، عزیزم، ‌غصه نخور، درست می‌شه، من اینجام، آروم باش، همه یه طرف؛ اون ش‌ش‌ش‌ش یه طرف.
یک عدد غُر خاموش ناراضی خسته‌ی متحرک می‌باشم که هر چه نوشتن دارم حرام مشق‌هایم می‌کنم و به وبلاگم چیزی نمی‌رسد و از اینجا ننوشتن به سان لاک‌پشتی شده‌ام که از آن وری افتاده و دست و پا می‌زند. ببینید می‌گویم لاک‌پشت و نمی‌گویم سوسک یا خرچسونه یا قورباغه‌ی معلول که شما سنگ پشت من را هم در نظر داشته باشید، که این سنگ از همه لحاظ بر من مستولی است لامروت؛ حتی اگر عجالتاً ظاهرش اینطوری باشد که من روی آن افتاده‌ام.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

حبابی که بخورد به نوک دماغ آدم و بترکد

یک چیزی را که بدانی
دیگر نمی‌شود که ندانی‌اش.
مثل لب‌های تو که طعم لب دیگری را بگیرند؛
مثل لب‌های من که طعم لب دیگری را بگیرند؛
مثل زخم پیشانی هری پاتر می‌ماند،
حتی اگر همین امشب راه بیفتم و با تمام مردان شهر بخوابم.

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

اسکینخیرازیسیون مزمن یا ساکن بمان و خیره شو

این یک پستِ شدیدِ عشقی است. بعداً جای خالی را با کلمات مناسب پرخواهم‌کرد با ذکر مثال.






































۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

از این روزهای سیاهپوش

تمام عقده‌های فروخورده و حقارت‌های ته‌نشین شده‌تان، قل‌قل می‌کند و از حلق کثیفتان می‌آید بالا و می‌ریزد توی چشم‌های سفیدتان. زل می‌زنید بهم و هر چه نفرتم را می‌ریزم توی نگاهم هم از رو نمی‌روید. عرش را سیر می‌کنید از اینکه چهار نفر ازتان بترسند. وجود بی وجودتان بسته است به چهار تکه آهن و پلاستیک که بستید به خودتان. ازتان بگیرندشان از موش طاعون زا هم ترسوترید. تف بر شما،‌شرم بر شما و نیز گه به گور شما.

توی راه، راننده تاکسیه این پلیس‌ها و بند و بساطشان را می‌بیند، نچ نچ می‌کند و می‌گوید: ای بابا چرا نمیذارن مردم آسایش داشته باشن. این موسوی هم حالا رأی نیاورده دیگه این کارا چیه می‌کنه. بابا بذار مردم زندگیشونو بکنن. حرصم می‌گیرد. توی دلم می‌زنم تو دهنش. موقع پیاده شدن،‌ پاره پوره ترین اسکناس‌هایم را بهش می‌دهم و نمی‌گویم :‌ مرسی آقا، من اینجا پیاده می‌شم؛ می‌گویم: همینجا نگه دار.

هی! هوی! نمی‌دانم چه خطابتان کنم که هیچ فحشی لایقتان نیست. ( یادمان باشد یک چیزی اختراع کنیم وقتی حوصله داشتیم. ) دور همیشه دور شما نمی‌ماند. یک روز ذلیل می‌شوید و در خفت خودتان می‌غلتید. اگر آن وقت من مرده بودم،‌خنده‌ام را از توی قبرم بشنوید.

مردک کله پوک، به گارد ویژه‌ نگاه می‌کند و سری تکان می‌دهد که: تو این گرما اینهمه پوشیده، آدم دلش می‌سوزه.

فینَل داغیم امغوز. نه خوندم، نه مغزم کار می‌کنه. یعنی همین الان یک اسیلوسکوپ وصل کنن به کله‌ام خط صاف نشون می‌ده به جان خودم. به خانوممون می‌گم نخوندم. بعد هم میگم میشه اگه نمره‌ام خیلی افتضاح شد غیبت رد کنه برام؟ فک کنم قیافه‌ام داد می‌زنه که چقدر داغونم. خانوممون می‌گه سوالا رو به خاطر این شرایط آسون طرح کردم،‌حالا بشین امتحان بده. سر امتحان هی میاد بالاسرم تا جایی که می‌تونه با ادا اوصول اشتباهامو بهم می‌گه. آخرش هم آسونترین سوال های ممکن رو برای امتحان اُغَل ازم می پرسه. بعد هی شما بگید چرا من عاشق دلخسته‌ی خانوممونم.

در آخر یک تعظیم بلند بالا دارم به کسانی که عزیزشان رفته جبهه جنگ و اینها و مفقودالاثر شده است. عجب صبری! حتی نمی‌دانی زنده است یا مرده. لعنتی!

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

بهت

[شب خارجی ولیعصر شمالی]

ماشین‌ها یک بند بوق می‌زنند و اعصاب نداشته‌ام را می‌نوازند. شیشه‌ها را می‌دهیم بالا و از ناچاری رادیو جوان می‌گیریم. سپیده‌ی شجریان ( ایران ای سرای امید/ بر بامت سپیده دمید ... ) را گذاشته است. فحش را می‌کشم به بالا تا پایین همه‌شان. یک مرد سیاهپوش که عکس جوانی لابد پسرش با نوار مشکی را با یک دست گرفته و با دست دیگرش وی می‌دهد می‌آید وسط خیابان. زیر لب می‌گویم ای وای و فوری شیشه را می‌کشم پایین و با همان دستم که از امروز مچ‌بند سیاه هم کنار سبزش دارد برایش یک وی می‌فرستم و بغضم می‌ترکد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

یک رادار سبز بهشان وصل است

یادم باشد
تهران شب هایی داشت که توی شلوغی خیابان کسی به زور از کسی راه نمی گرفت؛ کسی جلوی کسی نمی پیچید؛ همه هی قربان هم می رفتند؛ همه داداش هم بودند؛کسی به کسی فحش نمی داد حتی توی ترافیک خرکی. شب هایی داشت که حرص نمی خوردیم، حتی از اینکه پلیس ولیعصر و جردن و شریعتی را با هم ببندد.

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

یه سایه‌بون یه نیمکت

من یک دختره‌ی نیم وجبی‌ام.
توی یک وجب مکعب نفس و
شعاع دو وجبی سکوت
می‌توانم خودم را پیدا کنم، گم کنم یا گور کنم؛
هر وقت دلم واقعاً بخواهد.

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

ای لامروّت

حذف شد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

غرغرنامه

اصلاً شبهایی که خواب آقای الف را می‌بینم صبح بعدش زهرمار مجسم‌ام. امروز صبح هم حالت شدید نوستول زدگی داشتم. (اگر منتظرید توی این پست از اتفاق خیلی جالب یا خاصی نوشته باشم یا پیام اخلاقی مهمی به جهانیان بدهم همین الان روی ضربدر کوچک قرمز آن بالا کلیک کرده و خیال خود را راحت کنید. اگر هم این نوشته را از طریق اشتراک در خوراک یا همچین چیزی دنبال می‌کنید هر جا که صلاح می‌دانید کلیک کنید. اصلاً شما کلاً در زندگانی هر جا که صلاح می‌دانید کلیک کنید و شک به دلتان راه ندهید. والا. ) توی خوابم علاوه بر آقای الف یک عالمه دیگر هم بچه های دانشگاه بودند که الان همه شان رفته اند خارج. بعد توی آن هیر و ویری تازه رسولی هم بود. ظرفها را شسته بود و داشت غذا درست می‌کرد.( من الان لینک نمی‌دهم به پست ظرف رسولی. چون هر کس که خوانده باشد می‌داند و هر کس هم نخوانده‌است لینک دادن برایش رسولی شناسی نمی‌شود که. ) بعد این‌طوری نبود که ما ببینیم ظرف ها را می شورد یا اینکه خودش بیاید بگوید شسته است. اینطوری بود که هر کس رسولی را می‌دید می دانست که الان ظرفها را شسته. فکر کنم داشت پیاز یا سیب زمینی سرخ می کرد. خب حالا مسئلتن! چر ابهش می‌گویند پیاز داغ؟ من یک پیاز را بگذارم روی شوفاژ داغ بشود می‌شود آن که روی آش می ریزند؟ نمی‌شود که. بگذریم. می‌گفتم از صبح که زهرماری بودم. باید می‌رفتم دانشگاه تربیت مدرس چون با یکی از همکلاسی ‌های جدید قرار داشتم که یک چیزهایی در مورد پایان نامه‌ی کوفتی بپرسم. من حوصله نداشتم و دلم تنگ بود و نبود. پل گیشا و زیرش و دور و برش خیلی خاک بر سر هستند. کلاً. همچنین جزئاً از لحاظ جای پارک و اینکه هی می‌خوری به در و دیوار وقتی دفعه‌ی اولت باشد که با ماشین می‌روی تربیت مدرس. بعد هم اصولاً‌کسی که آقای الف خونش زده بالا نباید برود هیچ دانشگاهی خب، که برای مزاجش خوب نیست. ولی من رفتم و هی به درخت های گنده‌ی توت آنجا توجه کردم و سر افسوس تکان دادم بابت توت‌هایی که زمین ریخته بود و اینکه یک سری مسائل اخلاقی اجازه نمی‌داد من از درخت توت دانشگاه مملکت بروم بالا ( من هم که اخلاق گرااااا ... به قرآن ). سلام رسولی و کوچه‌ی بهارمستیان‌ات. روی سر ما که چیزی هم بیفتد لابد هندوانه درختی است. چقدر در بیست و چهار ساعت گذشته رسولی در زندگی من مطرح شده و خودش خبر نداشته. منتظر همکلاسی جدید بودم و یاد لاله افتادم که نشسته بوده زیر درخت توت و نوشته بوده درخت تنومند است و من نیستم یا همچین چیزی. همکلاسی آمد. صنم خاصی با هم نداریم. گفتم که ازش سوال داشتم. آمد و شروع کرد به غرغر کردن راجع به استاد راهنماش. بعد هم برگه‌اش را نشانم داد که ببین این ایرادها را از نوشته ام گرفته. من هم محض ایجاد حس مشترک یا نمی‌دانم چی گفتم اه چه بدخط هم هست. گفت این خط منه. ماندم چه بگویم. خوب خندیدم دیگر فکر می‌کنید چه کار کردم. یک مقدار هم شرمنده شدم.

من از صبح بغض داشتم. آمدم خانه. یک کانالی داشت فیلم‌های قدیمی سینمای کودک نشان می‌داد. من سر آهنگ دزد عروسک‌ها بغضم ترکید. ولی نشد یک دل سیر گریه کنم. چون که هم داشتم غذا درست می‌کردم و غذا ممکن بود بسوزد و گریه کردن وقتی اینقدر هشیار باشی نسبت به گریه کردنت حال نمی‌دهد،‌هم اینکه فیلمه قطع شد و مجری خر شروع کرد به دری وری گفتن. کامبیوزا پرتوی. فیلم گلنار را می خواست نشان بدهد. یک کمش را. گفتم اگر آن جایش باشد که گلنار می‌رود توی سبد و می‌گوید خرسی خانوم خدافظ، زار می‌زنم همین جا و همین الان. اصلاً این قسمت این فیلم را هربار هربار از اولین بار تا آخرین باری که دیدم -که همین یکی دو سال پیش بوده- گریه‌ام گرفته. نمی‌دانم چه مرضی است حالا. البته قسمت آواز خاله قورباغه را نشان داد و بغضه نترکید خلاصه. بعدازظهری داشتم تو سر و کله‌ی مقاله ها می‌زدم. برای بار چندم رسیدم به متد اسنو بال سمپلینگ که نمی‌دانم چی هست. گفتم یادداشت بگذارم برای خودم که یادم باشد بروم پیدا کنم یعنی چه. خوب همین که باید یاد‌داشت می‌گذاشتم که یادم بماند برایم بار منفی داشت. دیدم آینه ام دیگر جا ندارد از بس که پست– ایت رویش چسبانده‌ام، بزنم روی حصیرها با پونز. پونز رنگی انگار داشتم یک زمانی. پونز رنگی بزنم که لااقل یک کم صورت خوشحال بدهد به قضیه. پونزها فکر کنم توی کشوی اولی باشند. درش قفل است. تنها کشوی قفل‌دار کل زندگی من است که همیشه‌ی خدا هم قفل است. توش چیزی نیست به جز خاطره. یعنی چند تا سررسید که تویشان روزانه‌هایم را می‌نوشتم و نامه‌های سر کلاس و یادگاری و این جور چیز‌ها. کلید کشو هم توی کیف سامسونت قدیمی رمزدار هست. می‌روم دنبال کلید،‌سر جایش نیست. یادم هست که برای خانه تکانی کشو اولی را تمیز کردم ولی کلید را باید گذاشته باشم سر جاش. این کشو برای من اهمیت و احترام خاصی داشته یعنی چه که کلیدش را گم کردم؟! حالا درست است که صد سال است سراغش نرفته‌ام ولی دلیل نمی‌شود. یک هو تمام چیزهای توی کشو می‌شوند مهمترین چیزهای دنیا. دیگر بی خیال مقاله و مخلفاتش می‌شوم و دنبال کلید می‌گردم. اخوی می‌آید توی اتاق و می‌خواند دل من گم شده و معطل یک کی‌لیده. توی یک کشوی دیگر پیدایش می‌کنم. من خیلی بیجا کردم کلیده را گذاشتم اینجا. کشو اولی را باز می‌کنم. سررسید 1379 را برمی‌دارم. ورق می‌زنم. نـــــــه... اینها را من نوشتم؟ این من نیستم که...منم یعنی؟ همین جوری صفحه‌های رندوم ر اباز می‌کنم ببینم آن موقع ها مرا چه می‌شده است و هی تعجب می‌کنم. خوب ده سال دیگر هم این‌ها را بخوانم لابد تعجب می‌کنم دیگر. سی و یک اردیبشهت لاله زنگ زده بوده به من که می خواهم بروم پیش دانشگاهی هنر. من هم می خواستم بروم. یعنی با هم صحبتش را کرده بودیم که برویم. فردایش رفتم از مدرسه معرفی‌نامه‌ی نمی‌دانم چی گرفتم و رفتیم مدرسه‌ی هنر. خوب لاله ماند و من رفتم. شاید هم برعکس. یعنی همان شبش یک بساطی به پا شده و من به دلایلی از تصمیم منصرف شده‌ام. راستش الان نه پشیمانم نه پشیمان نیستم. یعنی نمی‌دانم چی هستم. همینم که هستم دیگر. فقط می‌دانم که زندگی‌ام شده یک سوسپانسیون با یک عدد من در آن. ربطی هم به پیش‌دانشگاهی ندارد. بعد یک هو طی یک عملیات انتحاری دفتر را علیرغم چسبندگی زیاد دستهام بهش می‌بندم و می‌گذارم توی کشو و درش را قفل می‌کنم و کلید را دوباره می‌گذارم همانجا که پیدایش کرده بودم. یک ربع بعد یادم می‌آید که دنبال پونز بودم. دوباره کشو را باز می‌کنم. خوب پونز توی کشو ندارم. وقتی می‌خواهی از مقاله فرار کنی به تعداد مو‌های سرت موضوع جذاب سرگرم کننده داری. البته به شرطی که کچل نباشی. نشسته‌ام و سرم به کار خودم است که خواهر آقای الف از توی یاهو مسنجر می‌آید و یک چیزی می‌گوید. (من و خواهر آقای الف هیچ گونه صمیمیت خاصی با هم نداشتیم و نداریم.) ای مصبتو شکر، بعد از پونصد سال عدل همین امروز که ما هوایی شدیم تو باید بیای و هی یاد ما بیاوری چیزهایی راکه نباید؟ دو کلمه از در و دیوار گفتیم و یک هو حرف کشید به آقای الف که هیچ کدام هم اسمش را نمی آوردیم و فقط فعل‌های سوم شخص به کار می‌بردیم. خواهر آقای الف که رفته است خارجه - گفت که خیلی دلش برای برادرش تنگ شده و خیلی وقت بوده که بغض داشته و من الان باعث شدم بغضش بترکد و الان کیبرد را آب می‌برد. من چیزی نگفته بودم فقط گفتم دارم پایان نامه می‌نویسم و اون زد زیر گریه. چون یاد تمام شدن دانشگاه افتاد. نمی‌دانم چیز خوبی است یا نه که من هی ملت را یاد آقای الف بیندازم. شاعر می‌فرمان: کدوم شاعر/ کدوم عاشق/ کدوم مرد/ تو رو دید و به یاد من نیفتاد؟ ها؟ جو الکی دادم دور هم باشیم فقط بابا.

بالایی‌ها را دیشب نوشتم ولی حال نداشتم پابلیش کنم. پایینی‌ها را امروز می‌نویسم و یک هو توی یک پست پابلیش می‌کنم برای صرفه‌جویی. در چی؟ نمی‌دانم. امروز هم باز از آن روزهای گیردهی به در و دیوار بود. آخه آقا جان واسه چی زوایه‌ي بین کفی و پشتی صندلی را به کمتر از نود درجه می‌رسانی بعد هم این ماسماسک پشت گردن را خم می‌کنی به سان تیغه‌ی گیوتین که می‌رود در گردن ما؟ خب من کلیپس زده‌ام به موهام. عین غاز‌ِ متوحش می‌شوم وقتی می‌نشینم توی صندلی جلوی تاکسی شما. گل و گردن نمی‌ماند دیگر برایم. فکر کردی من حال دارم الان کلیپسم را در بیاورم و موهایم زیر مقنعه‌ی خاک بر سری ام خفه‌ام کند بعد وقتی پیاده شدم دوباره موهایم را جمع کنم؟ شما فکر‌کردی اگر صندلی را اینطوری کنی مثلاً دیرتر خراب می‌شود؟ نه خب چه فکری کردی؟ لااقل این پشت گردنی را در بیار خیال خودت و ما را هم راحت کن. بعد دیدید این ماشین ها که جلویشان صاف است مثلاً‌ون‌ و مینی‌بوس و اینها چقدر می‌چسبند به ماشین جلویی؟ یعنی من که عادت دارم به ماشین دماغ دراز هر‌وقت جلو نشسته باشم هی با خودم می‌گویم آخ الان می‌زنه به یارو. بعد این راننده تاکسی‌ها که حریص نیستند را دوست دارم. یعنی سخت نمی‌گیرند. میدان آزادی یکی بگوید استاد معین سوار می‌کند. خودش را نمی‌کشد که حتماً مسافر انقلاب یا دورتر بزند. من اینقدر دیدم که راننده خودش را کشته که مسافر انقلاب بزند بعد تا نواب خالی رفته آنجا مجبوری مسافر مستقیم سوار کرده چه بسا فقط تا چهارراه بعدی. فکر می‌کنم اینها همان‌هایی هستند که از میدان به جای دوربرگردان استفاده می‌کنند و همیشه هم مورد شماتت اینجانب واقع می‌گردند. می‌میرند انگار اگر یک دور ناقابل بزنند دور میدان فکسنی. آخه میدان را که برای عمه‌ی من نگذاشتند آنجا. بعد دیدم که هرکس سخت نمی‌گرفته هی مسافر انقلاب و دورتر هم برایش پیدا شده. هی هم نمی‌گویند درو آروم ببند، صندلی‌شان هم زیادی خم نیست، دستگیره‌ی شیشه بالابرشان هم سر جایش است. امروز داشتم از جلوی یک لوازم تحریر فروشی خوش آب و رنگ رد می‌شدم و گفتم بروم پونز رنگی بخرم در راستای دیشب. رفتم و روان نویس‌های رنگ وارنگ هیجان‌انگیز را دیدم و یک خودکار سیاه خریدم. چون یک ماه پیش خودکارم را گم کردم و هی خودکار سیاه می‌خواستم و نداشتم. من و گم کردن وسایلم آخر؟ این از این پرسش‌های استفهام انکاری یا همچین چیزی بود ها. یک روان‌نویس رنگْ جالب هم خریدم چون دلم خواست. پونز هم به کل یادم رفت و آمدم بیرون. توی راه دیدم روی یک ساختمان پارچه زدند و درشت نوشته‌اند آزمون ادراری. گفتم خوب آزمایشگاهی که باش یعنی چی در یک مکان عمومی روی دیوار آن هم به این گندگی نوشتی جیش. این درسته آخه؟ حالا پُتیتو، پُتاتو. همه‌ی اینها هم شد یک ثانیه. بعد بیشتر دقت کردم دیدم نوشته آزمون ادواری و فلان. این عینک هم بساطی شده. نه سال پیش یک عینک گرفتم برای مطالعه و کار با کامپیوتر و اینها. هشت سال است که می‌خواسته ام‌ بروم دکتر وضعیت چشمم را بررسی کند. بچه‌دار اگر شده بودم الان کلاس دوم بود. جنگ تحمیلی اگر بود الان تمام شده بود. رفته بودم خارج الان سیتی‌زن یک گوری شده بودم. خب عینکم دیگر جواب نمی‌داد. هفته‌ی پیش رفته‌ام دکتر. دکتر متخصص و جراح و کاردرست و اینها. عینک جدید داده نمی‌دانم جریان چی است که حالا نه با عینک می‌بینم نه بی‌عینک. ما هم که هی باید زل بزنیم به کامپیوتر از دست این پایان نامه که خیمه زده روی اعصاب و روان ما. چشممان در آمد. روی دیوار را هم دیگر کج و کوله می خوانیم.

بعد تازه فرداروز هم اگر کسی گیر کرد توی دستشویی می‌تواند بردارد این پست را بخواند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

حذف شد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

خودمو گردن چی بذارم؟

بعدازظهر یک روز بهاری به عمق خمودگی زندگیم پی بردم. دیروز. وقتی که ماشینم روشن نشد، یعنی از آنجا که باتری اش خالی شده بود اصلاً‌استارت نخورد و من چهل و پنج دقیقه داشتم فکر می کردم که آخرین باری که سوارش شدم چه روزی بوده. فقط یادم بیاید که کی سوارش شدم، اینکه کجا رفتم و چه کار کردم پیش‌کش. فسفری می سوزاندم که بیا و ببین! که یکی یکی روزها را به عقب برگردم و از بس همه شان مثل هم بودند یادم نمی آمد. و من، سابق بر این تقویم متحرکی بودم برای خودم و چه بسا دفتر تلفن جاندار. حافظه‌ام هیچ اشکال فنی پیدا نکرده. این را از آنجا می‌گویم که یادم هست پنج ماه و سیزده روز پیش ساعت 6 بعدازظهر کجا بودم و به چی فکر می‌کردم. یادم هست که روغن ماشین را سر چه کیلومتری عوض کردم، و الان چه کیلومتری هست و کی باید عوضش کنم و دیگر نباید بروم آن تعمیرگاه قبلی چون پدرسوخته بودند، یا توی فلان مهمانی چه لباسی پوشیدم. تاریخ تولد هرکسی که بیشتر از یک اپسیلون برایم مهم باشد یادم هست. حتی یادم هست که هفته‌ی سوم دانشگاه با همان اکیپ کذایی جدیدالتأسیسمان در حین کشف و شهود رسیدیم به آلاچیق دم دانشکده انسانی و من آنجا به یک دلیلی به یک کسی گفتم من عرقک نخوردم/پس چرا مستکم من. یادم هست که فلان وبلاگ‌نویس که تا حالا ندیدمش نوشته بوده که چپ‌دست است یا آن یکی یک‌بار چند سال پیش خانه‌ی دوست‌دخترش بوده و مادر دختره سرزده آمده و آقا رفته‌ توی کمد. منظورم این است که حتماً هم نباید یک چیز خیلی مهم یا خاصی باشد که یادم مانده باشد.
ولی حالا انگار حافظه‌ام هم مرداب بی‌حوصله‌ای شده. اگر به زور مجبورش نکنم، خودش دیگر چیزی برایش اهمیت ثبت ندارد. مثلاً این چند روزه هی متأسف می‌شدم که بازی بارسلونا – رئال را ندیدم، بس‌که همه تعریفش را می‌کردند. دیشب که رفتم خانه فهمیدم که بازی بارسلونا – چلسی هست و کلی ذوق کردم که این یکی را می‌بینم. به ساعت نکشید که یادم رفت و گرفتم خوابیدم! یعنی می‌گویم خوشی کردن را هم یادم می‌رود این روزها.
لیست ریمایندرهای گوشی من روز به روز درازتر می‌شود، و من این را گردن همان خمودگیه می‌گذارم، خمودگی را هم گردن خودم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

پست باید خودش بیاد

من نوشتن را دوست دارم. مخصوصاً نوشتن توی وبلاگم را. خودم را هم موظف نمی‌کنم که مرتب و منظم بنویسم. اینکه بیایی زور بزنی یک چیزی بنویسی که نوشته باشی به درد خر هم نمی‌خورد. من نمی‌آیم توی وبلاگم بنویسم که تا تاریخ فلان نمی‌نویسم یا تا فلان روز هر سه ساعت یک بار یک پست می‌گذارم و این‌ها. حتی اگر آداب وبلاگی حکم کند. اصلاً من آدم بی‌ادب وبلاگی هستم. هر وقت آمد می‌نویسم و هر وقت نیامد نمی‌نویسم. ولی دوست هم ندارم وبلاگم خاک بخورد. الان چند تا پست نیمه تمام روی دسک‌تاپ من باشد خوب است؟ می‌روم سراغشان و کلمه‌ها را پس و پیش می‌کنم. بعدش بی‌خیال می‌شوم و می‌روم پی کارم. پست‌بند شده ام! ( بر وزن شاش‌بند) الان می‌خواهم درپوش راه‌آب ( اسمش چی هست؟ بگویم آبگیر؟) کله‌ام را بردارم، بلکه محفظه خالی شود. یعنی می‌خواهم هر چیز که می‌آیدم بنویسم بلکه این حجم چگال کلمه‌های توی سرم کمتر شود. هر چیز از ترک دیوار گرفته تا گسل شمال تهران.

می‌خواهم بنویسم از welcome screen ام‌پی‌تری‌پلیرم، که پنج سال پیش یک نفر برداشت دست‌کاریش کرد که هر وقت روشنش می‌کنم یک صورتک خنگ خندان بیاید و بنویسد : Dooset Daram Divooneh و من هنوز عوضش نکردم. لابد می‌خواستم یادم بماند که یک روز می‌گفته دوستم دارد. یک بیت از یکی از این آهنگهای درپیتی بودکه می‌گفت دوست دارم دیوونه/این خط و این نشونه. یادم هست که می‌گفت دوست دارم دیوونه بعد با انگشتش پشتم یک خط و یک نشونه می‌کشید. یعنی مسابقه می‌گذاشتیم، هر کی زودتر کشید. تا خیلی بعد از رفتنش هم هر وقت ام‌پی‌تری‌پلیره رو روشن می‌کردم به اسکرینش نگاه می‌کردم و با انگشت رویش یه خط و یه نشونه می‌کشیدم. الان یک سالی می‌شود که وقتی روشنش می‌کنم یا زود جلدشو تنش می‌کنم یا چشمهام را می‌بندم. امشب کشف کردم که دیگر برایم فرقی نمی‌کند که چه کار کنم. فقط عوضش نمی‌کنم به نشان حقیقت داشتن کسی که الان جداً دود شده و رفته هوا. به احترام آن روزهای خودم.

از دندان بابام می‌نویسم که سر شام شکست. یعنی یه هو یک تکه از دندانش کنده شد. خوب راستش وضعیت دندان‌های بابای من از اولش هم چندان خوب نبوده است. بعد مامانم گفت: باید زودتر دندون مصنوعی بگیری و خندید. نمی‌دانم جدی گفت یا شوخی. ولی من از فکر اینکه بابام دندان مصنوعی داشته باشد هم وحشت کردم. همین عینکش هم سختم است. خیلی سختم است وقتی می‌گوید اینجا چی نوشته من عینک ندارم نمی‌بینم. اصلاً بابام را که نمی‌شود نوشت. آن هم توی این پست. شاید یک روز دیگر از موهای سفید بابایم که قوی‌ترین و بی‌عینک‌ترین مرد مومشکی دنیا بود نوشتم.

از پایان‌نامه‌ام که بیشترین فضای این روزها را اشغال کرده نمی‌نویسم که گند مسلّم است و حالم را به هم می‌زند و این پست بنا نبوده حال من را به هم بزند.

از دوست عزیز می‌نویسم که مدتی است نیستیم؛ نیست و نیستمش. دیروز زنگ زده خانه و می‌گوید زنگ زدم ببینم با این وضع بارون احیاناً جایی گیر نکردی؟ مشکلی نداری؟ می‌گویم خوب نه من‌ که تو خونه‌م. می‌گوید خوب اگه خواستی بری بیرون (می‌دانم منظورت چی بود) عملاً داره سیل میاد مواظب باش.
آخه می‌شه آدم عاشقش نباشه؟

از گیجیم بنویسم. امروز رفتم دکتر همیوپات که بعد از صد سال بالاخره از چند هفته پیش وقت گرفته بودم. یک چیزی حل کرد توی آب و گفت یک قاشق بخور. بعدگفت برو یک ماه دیگه بیا. داشتم برمی‌گشتم و همه‌اش فکر می‌کردم که باشه بابا کافئین نمی‌خورم. نعنا نمی‌خورم. سیر هم سگ تو ضرر نمی‌خورم. فلفل ملفل هم نمی‌خورم. داشتم با پیتزا خداحافظی می‌کردم و در دل اشک مي‌ریختم. دیگه تروخدا سیگ و الک رو بی‌خیال شید دیگه. بگو برو بمیر یه هو. بعد به آب طالبی فکر کردم و با خود اندیشیدم ایول این‌که اشکال نداره بخورم. با همکاری مورفی خان،‌ من که صد سال یک بار هم وقتی توی خیابان تنها باشم چیزی نمی‌خرم بخورم رفتم سراغ آبمیوه‌ فروشی که تازه آب طالبی هم نداشت و آناناس گرفتم. بعد دیدم لیوانه رفت توی یک دستگاهی و یک کم تلق تولوق کرد و رویش درپوش چسباند. بابا این سوسول بازی‌ها چیه. یارو یک دونه از این نی کلفت ها هم کوبید تو درش. مگه من کرگدنم آخه. خوب آن نی‌ها کلاً مزخرفند. برای آیس پک حالا یک جوری باهاش کنار می‌آییم ولی دیگه آبمیوه که این حرفها رو نداره. تو خیابون هی آدم مجبوره صحنه‌های محرک ایجاد کنه واسه خوردنش، هوا هم که بهاری، منم که محجوب! همه‌اش هم داشتم سرعت خوردنم را با قدم‌هایم تنظیم می‌کردم که به موقع برسم دم آخرین سطل آشغال قبل از ایستگاه تاکسی که نه لیوان خالی بیخودی تو دستم بمونه نه با لیوان مجبور شم برم تو تاکسی. لیوان را که انداختم دور یادم آمد تا یک ساعت بعد از خوردن داروئه ‌هیچی نباید می‌خوردم. کوفتم شد بابا.



آخیش!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

بعضی آدم‌ها مثل چلو - و یا کنترباس- توی یک ارکستر زهی هستند. وراجی بیخود نمی‌کنند؛ نرم و باوقار می‌آیند توی زندگی آدم و فقط بودن بی‌هیاهوشان، خالی‌ها را پر می‌کند؛ زیاد نیستند؛ جداً دوست‌داشتنی‌اند؛ لازم‌اند.

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

تو حموم روغن زیتون می زنم به موهام؛که به توصیه های مو‌مراقبتی تو خریده‌بودم و ریخته‌بودم توی قوطی شامپو و روش با ماژیک غیروایت‌برد نوشته‌بودم «روغن زیتون!» ولی تا یه کم آب بهش خورد تقریباً پاک شد و الان خیلی وقته گوشه‌ی حموم افتاده و یک بار هم بابام به جای شامپو زد به موهاش. موهام بوی بالش تو رو می‌گیرن. بوی خواب‌آلودگی‌های هول هولکی. بوی امنیت. بوی بی خوابی‌های شمال. بوی پناهگاه؛ فرار از کلاس‌کنکور و دانشگاه، فرار از خانه و خودم. خستگی. بوی بودن تو. بوی سالاد و نیمروهای خودم رو نمی‌دن، بوی «نمی‌خورم بابا چیه آخه من اینو می‌زنم به موهام» تو رو می‌دن. بوی از حموم اومدن تو. بوی مهربون می‌دن، بوی چشمات. انگار که یکی محکم بغلم کنه. آب ولرم بود. سردمه. تندی حوله جدیدم رو می‌پوشم. خوشگله ولی بوی گاو می‌ده. کلاهشو تا روی چشمام می‌کشم پایین و هی می‌مالم به سرم که بو بگیره. می‌دواَم بیرون و فکر می‌کنم حالا موهام بهتر فرفری می‌شه. الان لاله‌ام میاد. تیک‌تیک می‌لرزم و با حوله‌ی بوی گاویم دنبال نوار آهنگ تولدت مبارک می‌گردم. موبایل لامصبش آنتن نمی‌ده. لباس می‌پوشم و موهامو به همه جای حوله می‌مالم و پناه میارم به هاپزی از شر زیتون و روغنش.

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

بدترین چیز رسیدن به نگاهی ست که در حادثه‌ی‌ عشق خر است.


* سهراب خان سلام. می بخشید این نظر شخصی من می باشد.

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

هرز می رویم

را می رم عین بز زنگوله پا جیرینگ جیرینگ می کنم. فک کنم یه چیزی توم شیکسّه.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

شاید، یک روز، خدایی...

بعضی آدم ها را فقط باید روزه گرفت.

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

وقتی خونه‌ی‌ اول خر است

رابطه ای که شده باشه بازی مار و پله، دیگه تاس ریختن نداره. فقط یکیو می خواد که تستیکل کنه با لگد بذاره وسط صفحه.

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

رسیدیم و رسیدیم / کاشکی نمی رسیدیم

من، اهلیِ خانه ام. خیلی کم هم سفر نمی روم ها، ولی انگار یک جورهایی با کش به خانه وصلم. این سفر، اولین بار است که هیچ هوای خانه را ندارم. نه که بگویم سفرم ایده آل است. 5 شب است که هر شبش یک جای ایران خوابیده ام. از دو ساعت بعدم خبر نداشته ام. شب کجا هستم و کی غذا می خورم یا اصلاً می خوابم یا چیزی می خورم یا نه. بعد از نصفه شب از خستگی توی کیسه خواب - که قبل ترها تویش خوابم نمی برد - بیهوش شده ام و پنج و شش صبح هم بیدارباش داشته ایم. بیشتر توی راه هستیم تا توی راه نباشیم. صندلی های ناراحت مینی بوس زانو و کمر برایم نگذاشته اند. حتی شبی که پلیس مینی بوس هایمان را توقیف کرد چون راننده بیشتر از ده ساعت در روز اجازه نداشت رانندگی کند و مجبور شدیم توی یک شهر کوچک روستاطوری، توی خوابگاه یک مدرسه شبانه روزی وسط کوههای دورافتاده بخوابیم هم آرزوی خانه نداشتم. دلم تنگ هیچ کس و هیچ جا نیست. ببخشید، ولی نیست. می دانید آخرین باری که دلتنگ نبوده ام را اصلاً یادم نمی آید. برای همین از دلگشادی ام خیلی راضی ام. از همیشه سبک تر آمده ام. منی که توی سفرهایم هیچ وقت کمتر از یک چمدان بار و بندیل نداشتم، فقط یک کوله پشتی کوچک با خودم آورده ام. من می خواهم این سفر که تویش همه چیز بوده از کوهنوردی و دریا و آبشار و بیابان و کنسرو و کباب و نان و پنیر و جنگل و هتل و خوابگاه و غار تا گلودرد وحشتناک و همه جا درد و مستی و گریه و خنده و عاشقی، تمام نشود. لااقل حالا حالا ها تمام نشود. من می خواهم این سفر که تویش دستشویی بدون صف و بدون بوی گند معنی ندارد، پریز برق به تعداد کافی برای شارژ کردن موبایل ها و دوربین ها نیست، که من که شدیداً آدم حریم خصوصی هستم زندگی ام با سی و اندی آدم دیگر شریک شده، تمام نشود. با آدمهایی هستم که دوست داشتنی اند، خوبند، آشنایند و پر از خاطره. ولی من دلم تنگ دوست داشتنی تر ها که طرفهای خانه اند هم نیست. من می خواهم این سفر که به لطف شازده کوچولوی بیست و پنج ساله ام که به چشم من هنوز هم شانزده ساله است، دوباره هفده ساله شده ام تمام نشود. (می دانید آدم وقتی دوباره هفده ساله شود، یک جور دیگر هفده سالگی می کند. من کردم و کیف داشت.) همین سفر که جای فریدون این‌همه‌ی‌ همه‌ی ‌همه خالی است، که همه می فهمیم و با بغض فروخورده روی میز می کوبیم و دست می زنیم و می خوانیم مبادا چشم های شکوفه خیس تر شود و لبخند کوچکش باز برود، نمی خواهم تمام شود. الان که اینها را می نویسم توی اتوبوس هستیم و در راه برگشت و من دارم پست وبلاگم را روی کاغذ می نویسم. بالاخره از شر مینی بوسها خلاص شدیم. این پست وقتی پابلیش می شود که من در خانه باشم. توی خانه نشسته باشم و بنویسم نمی خواهم برگردم خانه! به هیچ جایم نیست که موبایلم باتری ندارد و خاموش شده، صد سال است اینترنت بهم نرسیده و هیچ نه خمارم و نه بدنم درد می کند، گیلمور گرلز که قبل از آمدن معتادش شده بودم نمی بینم، با آدمهای دنیایی که ازش فرار کرده ام حرف نمی زنم، کی کجاست، کی چی گفت، زنگ زد یا نزد،کی چی کار کرد و این چرا آنطور شد، پایان نامه چه خاکی به سرش می شود، کی رفت و کی نرفت، زندگی ام را چه کارش کنم. بار سفرم را که می بستم، فکر نمی کردم که اینقدر از خانه خسته باشم و فراری. یاد آن پستی می افتم که یکی نوشته بود جانتان سبک. من حالا می فهمم این را. من الان جانم سبک شده است و نمی خواهم برگردم که باز سنگین شود. آقای راننده! همین بغل ها نگه دار. من بر نمی گردم.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

حذف شد.

عزیز من نرین توش

یک روز شاید یک زبانی اختراع کنم برای گفتن ثانیه های طولانی تردید قبل از یک حرف، یک نگاه، یک زنگ تلفن، یک لمس، یک لبخند، هر چی. که کسی به خودش اجازه ندهد بیاید مثل علف هرز باهاش رفتار کند. فرق یک بکنم با نکنم فقط یک نقطه بالا پایین نیست. شاید زندگی ای پشتش صبر کرده باشد حتی.
آخ که شما چقدر خستگی تمام این تردیدها را به تن آدم می گذارید.
اصلاً هیچ من را می شناسید؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

بیخود لایی نکش

در زندگی سنگ هایی هست، ذاتاً برای سَر را خوراندن به.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

پیرهن زر به برت بود پیش از این

من می خواهم همین جا از همسایه مان یا بهتر بگویم خروس همسایه مان مراتب تشکر خودم را به عمل بیاورم. چند روز پیش، رفته بودم دم پنجره ی اتاقم و از شما چه پنهان که حال خاکستری ای داشتم. یک هو صدای خروسی آمد. هرگز فکر نمی کردم که یک قوقولی قوقوی ساده بتواند اینقدر حال آدم را عوض کند. نه که من آدم عشق حیوانی باشم یا همچین چیزی ها. یعنی البته من از حیوان به دور هم نیستم، ولی خوب هیچ وقت حیوان مورد علاقه ام خروس نبوده است. فقط وقتی کوچک بودم مامانم برایم دو تا جوجه خرید که بزرگ شدند و یکی اش شد مرغ و یکی اش شد خروس. مرغه خیلی خانم بود ولی خروسه وحشی بود و هر کس به جز پدربزرگم می رفت توی حیاط دنبالش می کرد و نوکش می زد. حتی من که جای مادرش بودم. نمی دانم چرا. ولی به هر حال تا جایی که یادم می آید خروسه سر از بشقاب های ما در آورد و مرغه هم رفت قاطی مرغهای دیگر. البته این اصلاً جزو خاطرات تراژیک کودکی من نیست. منظورم این است که من به خاطر آن خروس و آن مرغ هیچ وقت گریه زاری نکردم. چند روز پیش که خروس خواند، اول فکر کردم توهم زده ام. آخر اینجا لابه لای این همه ساختمان بلند خاکستری خروس چه کار می کرد؟ بعد گفتم شاید بوق دوچرخه ای چیزی باشد. ولی بعد که دوباره خواند، دیدم نه خود خود خروس است. حال فرح فزایی به ما دست داد. در چشم به هم زدنی رفتم شمال و صبح بود و سبز بود و آفتاب نصف اتاق را گرفته بود و خروس می خواند. هوا خوب بود و من هم خوب بودم و ملالی نبود. می دانید؟ فقط با یک قوقولی قوقو ها. فکر کردم شاید برای کسی مهمانی از یک جای خروس خیز آمده و طرف مثل فیلم ها خروسش را زده زیر بغلش و آورده اینجا و الان هم خروسه ویلان خانه ی میزبان است و عاصی شده و در واقع ما از فریاد نارضایتی خروس بینوا این چنین محظوظ گشته ایم. الان که اینها را می نویسم، پنجره اتاقم باز است. خروس دوباره می خواند( علامت ساکن کجاست من بذارم روی ن؟ ). حال ما خراب تر از خاکستری بود ولی صدای خروس باز هم با ما همان کار را کرد. با چشم دنبالش گشتم. پیدایش کردم. توی بالکن خانه همسایه بود که از اینجا که من می بینم هر چیزی بگویی تویش پیدا می شود. یخچال و شلنگ و نردبان و لباس و فرش و یک چیزهای راه راهی که نمی دانم چیست و دیگر بقیه اش را نمی گویم. مگر ما فضولیم؟ حالا لابد یک خروس هم آنجا بلولد نباید زیاد تعجب کرد. بالکن خانه همسایه که صد متری از پنجره من فاصله دارد مقرّ خروس خان است. از این خروس های تیپیک زری و پیرهن پری نیست. از اینهاست که سفید است و من با همین چشم علیلم لکه های سیاهش را دیدم و تاج قرمز دارد. لبه ی بالکن قدم خروسی می زد و من هی می ترسیدم که بپرد پایین. فکر می کردم خروس است دیگر یکهو دیدی پرید و حالیش نبود که از ده متری نباید بپرد. البته چه می دانم شاید می پرید هم هیچی اش نمی شد. ولی به هر حال مثل اینکه می دانست که نباید بپرد. حالا نه اینکه فکر کنید من عاشق خروسه شده بودم و نگران اینکه خش به بالش نیفتد چون خیلی قلب رئوفی دارم و اینها. نه! من حالا حالا ها می خواهم که خروسه برایم بخواند. چند ثانیه ای سیاهی در به در می شود به جان خودم. سالهای پیش، جوانه زدن بید مجنون زیر پنجره اتاقم حالم را خوب می کرد. بهار می آمد و جوان بودیم و همین که بهار بیاید بسمان بود. حالا دیگر نه پنجره ی من آنجاست و نه آن بید زنده است نه جوانه به ما کارساز است. صدای گنجشک هم انصاف بدهید که کار خاصی با آدم نمی کند. قوقولی قوقو می خواهم خروس خر. حالا هی لبه بالکن جولان بده و ما هی نگاهت کنیم و چشم بدوزیم به نوکت که کی حال می کنی بخوانی! پنجره من تا اطلاع ثانوی بسته نمی شود.




* سلام شاملو در جاهای مربوطه.

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

اووپس!

من دیگر از شنیدن کلمه اتفاق هم کهیر می زنم.
زن من از آن آدمهایی است که همیشه ی خدا منتظر است یک اتفاقی بیفتد.
اصلاً از من بپرسید می گویم خودش هم اتفاقی به وجود آمده، یک اتفاق تستیکولار. می دانید که منظورم چی است.
بیشتر از سه هزار و پانصد بار بهم گفته که اتفاقی با من ازدواج کرده و خدا می داند اگر من سر راهش قرار نگرفته بودم چقدر خوشبخت می شده. یعنی سه هزار و پانصد بارش را من خودم شخصاً روی چوب خطش حک کرده ام.
تمام خانه را پر بلیت بخت آزمایی و قرعه کشی کرده است.
یک بند پیش این فالگیر و آن کف بین و آن یکی رمال می رود.
ازش که می پرسم آخر منتظر چی هستی، هر دفعه یک مزخرفی تحویلم می دهد.
باور کنید خودش هم درست و حسابی نمی داند.
دیشب اتفاقی زنم را توی وان حمام خفه کردم.
امروز از بانک باهام تماس گرفتند که حسابمان توی قرعه کشی برنده شده.
خوب خرج کفن و دفنش هم درآمد.

شاید، یکی دو قدم

یک کارهایی هست که آدم خیلی می خواد قبل از مرگش یه بارم که شده انجام بده ها، خوب این کارها خوبن کلاً. یعنی می گم یک شوق معنوی خاصی می دن به زندگی خسته کننده ی آدم. ولی مشکل سر کارهاییه که عین الاغ می خوای بکنی ولی بلافاصله بعدش باید سرتو بذاری و بمیری. یعنی می گم اینطور کارهای لامصبین.

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

اوّل!!


عزیزم
وقتی بهت می گم دلم برات تنگ شده و تو بلافاصله می گی منم همین طور،
تو مایه های این می زنه که یکی بهت فحش می ده و تو بگی خودتی.
یعنی می گم آخر جواب کلیشه ای بیمزه ی از سر باز کنیه.
ببین واسه من یک دو نقطه دی عملی هم کفایت می کنه ها.
عوضش دفعه ی بعدی تو زودتر از من بگو!

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

گاهی همین چند سانتیمتر فاصله ی لبهای من تا لبهای تو می شود بزرگترین میدان جنگی که دیده ام.

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

از نوارهای شخصی یک ماشین تورینگ قدیمی

لذتی که در شکستن تابو است، در نشکستن آن نیست. منظورم این است که اصلاً می خواهم از فردا راه بیفتم توی شهر و بروم بقیه ی جاهای ممنوعه ام را هم فتح کنم. از گوش دادن آن آهنگ قدغن شده شروع شد که پستش را هم درفت کردم و شاید هم یک وقتی پابلیش اش کنم. بعدش رفتم قنادی فرانسه، که تا همین دو ماه پیش هم بغضم می انداخت. ولی یک هفته پیش رفتم و حالش را هم بردم و تویی هم در کار نبود، در یاد هم نبود. چند روز دیگر هم لابد بالاخره می روم دانشگاه دنبال کارهای عقب انداخته شده. دیشب رفتم یکی از آن جاها و بعد از چند سال بچه ها را دیدم. البته آن چندتایی که ازشان باقی مانده بودند هنوز. همانهایی که یک روز خیلی دور، خودم را به تلخی ازشان بُرانده بودم. هیچ حس بدی نداشتم، هیچ. یک جورهایی حس می کردم که توی خلأ می بینمشان. ذهنم گریز چندانی هم به گذشته های مشترکمان نمی زد. هیچ کس نشانی از تو برایم نداشت. هیچ چیز. دارم موفق می شوم همه نشان هایت را پاک کنم. دیشب، از بچه ها که خداحافظی کردم، عین یک روبات برنامه ریزی شده یک طبقه بیشتر رفتم پایین. قلبم فقط چندتایی بیشتر زد. ویترین نان فروشی را که دیدم آرام شد. باز هم خالی شدم. از تو و همه چیز. فقط رفتم که نون شاهدونه ای بخرم. به نان پیتزا با بستنی قیفی فکر نکردم. به گز کردن خیابان ها و شلنگ تخته انداختن، دو تا جعبه نون شاهدونه ای به دست فکر نکردم. دیگر به تو فکر نکردم. نه به خودم و خودت ، نه به اینکه کجایی، نه به ازدواج کردنت، نه هیچی. هر وقت روی چپ سنگینی کنی، می فرستمت راست و بالعکس. نان را خریدم و سبک شدم و رفتم خانه. آمدم اینجا بگویم که دیشب، به خاطر همه ی تیره شدن هایم و همه ی دوستیهای از دست رفته ام – گر چه دیگر به دست نمی آیند - هم خودم را بخشیدم هم تو.

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

همه ی دربازکن های من

گمانم توجیه جامعه شناسانه و روان شناسانه و اینهایش این باشد که انسان موجودی اجتماعی است - و الخ - یا همچین چیزی. من می گویم دربازکن خودکار. شما هم اسمش را هر چه می خواهی بگذار. زیاد فرقی نمی کند.
ما انسان ها درِ زندگی همدیگر را به هوای در خانه خاله مان باز می کنیم و می رویم تو هر کار دلمان می خواهد می کنیم. ما درِ زندگی همدیگر را به هوای درِ یخچال خانه مان باز می کنیم و هر چه عشقمان کشید بر می داریم، دلی، هوشی، حواسی. ما آدم ها درِ زندگی همدیگر را به هوای کمد شخصی مان باز می کنیم و هر چه دلمان خواست می گذاریم تویش، یادی، خاطره ای، بویی، صدایی. ما، درِ زندگی همدیگر را باز می کنیم و گِل کفشمان را روی پادری می مالیم. می رویم تو روی کاناپه ای لم می دهیم و لابد خستگی مان را از باز کردن درهای دیگر یا هم بازشدن درهای خودمان در می کنیم، شاید آنجا چای داغی هم بخوریم و دست و صورتی هم بشوییم، دوش مبسوطی هم بگیریم.گاهی، اعصابمان سر جایش نباشد، بزنیم گلدانی، آینه ای، دلی، عهدی، حرفی چیزی هم بشکنیم. ما موهایمان را توی زندگی همدیگر شانه می کنیم. ما درِ زندگی همدیگر را به هوای پنجره خانه خودمان باز می کنیم، سرکی می کشیم و خاک قالیچه هامان را می تکانیم، خاکستر سیگارمان را می تکانیم.
ما، خیلی وقتها هم درِ زندگی همدیگر را به هوای مستراح باز می کنیم.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

حفره های ناطق

تمام م ها و و ها و هه ها و ض ها و ق ها و ف ها و ص ها و ط ها و ظ ها و o ها و e ها و b ها و d ها و a ها و g ها و p ها و q ها که سوراخهای رنگ شده یا هاشور خورده دارند، حکایت کسی اند که یک روزی، یک شبی نصفه شبی، یک جایی نا کجایی، حوصله اش خیلی سر رفته بوده و کار خاصی هم از دستش بر نمی آمده.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

A petit watermelon dedicated to LaLa's armpit

خانم پ منصف؛
شما کشف جدید من هستید. این را امروز وقتی توی تاکسی نشسته بودم و چهار چشمی بیرون را می پاییدم مبادا خیابان سنندجتان را رد کنم مطمئن شدم. می خواهم بگویم که طبق مکاشفات من شما به آدم می چسبید. از روزهای دبیرستان ما خیلی گذشته. ما دور شدیم و بزرگ شدیم و عجیب شدیم و عوض شدیم و اینیم که هستیم. در این فاز جدیدمان، خانم، شما کشف مجدد من هستید، با این پیش فرض موذی که شما می خواهید بروید. حیف که بروید. حیف خانم.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

از لابه لای بعضی از روزهایم

من دلم غنج می زند شما را که نگاه می کنم که نشسته اید پشت میزتان، الگوریتم می سازید وکد می زنید یا بازی می کنید با استیل پسرانه خالص یا اخم می کنید، یعنی یک جای کارتان گیر کرده و هی پیشانیتان را می خارانید و دستتان را می زنید زیر چانه یا تکیه می دهید به پشتی صندلی و دستهایتان را می گذارید پشت سرتان و زل می زنید به مانیتوری، سقفی، جایی و گه گاه چیزکی هم روی کاغذی شاید بنویسید. آن وقت ها که اصلاً هم سنگینی نگاه من را حس نمی کنید را می گویم. من هی آرام می نشینم سرجایم و زل می زنم بهتان، به ریز کردن چشمهایتان و به اخمتان، موقعی که بدون دست سیگار می کشید و یک جور خواستنی از لای لبهای تقریباً بسته تان حرف می زنید، وقتهای ورق بازی یا پارک کردن ماشین غول پیکرتان توی یک گُله جا. من دلم هری می ریزد وقتی که نشسته ام پشت میزم و غرق کامپیوترم ، بعد شما یواشکی می آیید پشت سرم و موهایم را باز می کنید و دست می برید لایشان. من می توانم ساعتها فقط به حرکت دستهای شما نگاه کنم و به یک عالمه موی دوست داشتنی شان و رگهایشان. مخصوصاً آنها که گاهی از بالای ساعد می زنند بیرون، محشرند. شما نمی دانید دستتان که می رود روی گره کراواتتان و گردنتان یک کم رو به بالا می شود و با دو انگشت گره را این ور و آن ور می کنید و شل که شد، دکمه بالای پیراهن را با همان دو انگشت باز می کنید من چه دگرگون می شوم.اصلاً خاک بر سر ریش تراش برقی. می خواهم هر دفعه وقت مراسم کف و تیغتان بیایم زل بزنم بهتان که با جدیت اداهای خنده دار در میاورید با صورتتان و من سیر نشوم از نگاه کردن حرکت دست و تیغ روی صورت و صدای خرچ خرچش و فکر کنم این تیغ چه حرکت مردانه ای دارد و اصلاً همان جا دوباره عاشقتان شوم. می دانید کلاً من می میرم برای صدای پف کرده و خواب آلود شما، صبح ها. برای وقتهای فیلم دیدن که می نشینید روی کاناپه جلوی تلویزیون و به من نگاه می کنید و با یک دست آرام می زنید روی پایتان که یعنی بیا سرت را بگذار اینجا.
اما فکر می کنم که بعضی وقتها هم دلم می خواهد که از این زنانگی هایم مرخصی بگیرم. یعنی هی یاد آن لبخند لعنتی تان نیفتم و چال گونه تان و اخم مهربانتان و دستهای گرمتان و باز هم چال گونه تان که بسی لامصب بود و نگاهتان، و هی توی دلم آتش روشن نکنند که دودش هم از کله ام بزند بیرون، وقتی که شما دیگر نیستید. یاد تارهای سفید خواستنی وسط آن همه موی مجعد سیاه نیفتم. یاد محکمی آغوشتان، یاد بوی مردانه بدنتان، وقتی که شما دیگر نیستید.

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

Persianism

- چای میل دارید؟
- نه. ممنون. من قهوه ای هستم.
[حضار بینی خود را گرفته از وی دور می شوند.]


پ.ن. در پایان، نگارنده به تراموا سلام می کند، از نوع نظامی.

ای بابا! دیگه چه خبر؟

مهندس جان، مرسی از دعوتت. راستش از وقتی که بهم گفتی چه خبر، هی دارم خودم را زیر و رو می کنم که ببینم چه بگویم که خدا را خوش بیاید. ولی از آنجا که در یک دوره رکود نفسانی نافرم به سر می برم، دیدم اگر نگویم چه خبرم است سنگین ترم! فکر نمی کنم خواندن غرغرهای ناتمام من و دلگرفتگی های کوچک و بزرگم جذابیت خاصی داشته باشد. تنها خبری که این روزها بخواهم از خودم بدهم این است :
خیلی خسته ام.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

اگر یک روز دیدید که دختری - مستقیم یا غیر مستقیم - از پی ام اس مرد، شک نکنید که آن منم.