۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

آمدی جانم به قربانت ولی ... بودی حالا؟!؟!

داشتم فکر می‌کردم  باید توی روابطم با آدم‌ها مسطح‌تر بشم. یعنی بیام تو سطح قضایا. توی عمق که بری، بار بیشتری میاد روت و طبعن پتانسیل سرویس‌شدن دهن آدم هم خیلی بیشتر می‌شه. البته به همان نسبت هم لذتی که از رابطه‌هه می‌بری کمتر و بی‌کیفیت‌تر می‌شه. ظاهرن این مقدار سطحیتی که توی این هفت هشت ساله بهش نائل شدم کفایت نمی‌کنه. دارم درباره‌ی ماجرای تکراری مهاجرت دوستان و شکستن دلم حرف می‌زنم. ولی این چیزی نبوده که من بتونم براش تصمیم بگیرم. آقا از فردا دیگه آدم جدیدی نیاد تو زندگیم؛ از فردا دیگه یک مولکول به دوست داشتنم اضافه نخواهم کرد؛ از فردا دیگه سیب‌زمینی می‌شم؛ و الخ. نیستم من بابا جان. من این‌طوری نیستم. حالا تازه یک مدل جدید برام رو شده. این‌طوریه که فکر می‌کرده‌م همان نزدیک‌های سطح دارم تردد می‌کنم، حالا که طرف می‌خواهد برود، تازه فهمیدم که ته قسمت عمیق‌ش بوده‌م و قراره دهنم برای بار هزار و یکم سرویس شه.
دو سه هفته پیش زارا گفته بود کتاب‌هام پیش تو باشن. به جای اینکه بذاردشون تو کارتن تو انباری، پیش من باشن. چند روز بعدش بهم گفته بود که راستی تو خودت بخوای بری کانادا کتاب‌های من چی می‌شن؟ گفته بودم: اووووووه حالا کو تا من برم کانادا. تا چند سال دیگه کی زنده‌س کی مرده. هر وقت غر می‌زدم سر رفتن آدم‌ها، یکی پیدا می‌شد که بگه تو مگه خودت داری نمی‌ری؟ و من می‌گفتم اوووووه حالا کو تا من برم. اصن شاید نشد، شاید نرفتم. خدا رو چه دیدی. اصلن کارمندا تو اعتصاب بودن تا پریروز، کارها خیلی کند شده و اونایی که سه سال از من جلوتر بودند هنوز نرفته‌اند و پرونده‌ی من تازه دو ماه پیش باز شده. یک جورهایی خیالم تخت بود که حالا حالا اتفاق نمی افته، منتظر نبودم و بهش هم فکر نمی‌کردم. یعنی سعی می‌کردم بهش فکر نکنم. می‌گفتم اوووووووووه حالا کو تا اون موقع. فکر می‌کردم سه سال وقت دارم پوستم را کلفت‌تر کنم، شاید تا سه سال دیگه یه معجزه‌ای می‌شد. نمی‌دونم چی. فقط یه معجزه، یه معجزه می‌فرستاد. سلام هامون.
اینه که به خودم حق می‌دم که هنوز تو شوک باشم از ای‌میل چهارشنبه. فرم‌های مدیکال را فرستادند، و این یعنی چند ماه دیگه باید بریم. دلیل این سرعت‌عمل غیرمنتظره رو نمی‌دونم. یا به جای کیو استک کار گذاشتن، یا اون‌طور که یک بابایی می‌گفت رشته‌ی ما جدیدن موردنیاز شده یا حالا هر چی. حالا دیگه اووووووه کانادا اون دور دورا نیست. به من نزدیک شده. دهنشو باز کرده که منو بخوره، و منم انتخاب کردم که با پای خودم برم تو دهن گشادش. حالا که عکس‌های رنگی و خوشگلی که توی فیس‌بوک و اینستاگرام می‌دیدم دارند واقعی می‌شن برام، کلد فیت گرفتم طبعن، و ترسیدم و قاط زدم. مسخره‌ترین قسمتش اینجاست که بخش بزرگی از ترسم به خاطر حال بدیه که قراره وقتی رفتم دچارش بشم. خب الاغ آخه وایستا پات برسه اونجا، بعد عزای دلتنگی‌تو بگیر. حرف تو گوشم نمی‌ره. حالم بدجوری خراب شده به جان شما.

 وقتی که تصمیم گرفتم برم، این جای زندگیم نبودم که الان وایستادم. خیلی خیلی خسته و پریشون بودم. اصلن خوش نمی‌گذشت بهم.  حالا یک کم طول می‌کشه تا از اینِ الانم فاصله بگیرم، بیام یک کم بالاتر وایستم و اون طرف‌تر از نوک دماغم رو هم ببینم. یک کم طول می‌کشه که دیگه پای فیس‌بوک با دیدن تبریک تولد پدری از طرف دخترش در کانادا آبغوره‌گیرون راه نندازم. یک‌کم طول می‌کشه تا به محض فکر کردن به آدم‌های اینجا پامو نکوبم زمین و عر بزنم که نمی‌خوااااام برم. مدام به خودم یادآوری می‌کنم که چرا خواستم برم. چقدر زحمت و انتظار کشیدم که کارم به اینجا برسه و حالا توی رودرواسی با خودم هم که شده باید برم و این دندون لق رو بکنم. یا رومی روم یا زنگی زنگ، و این چیزیه که تا نرم نمی‌فهمم. 

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

قر و قاطی، بی‌ویرایش، با مقادیری رودرواسی.

دیشب خواب یک عالمه آدم را دیدم که همه‌شان رفته‌اند خارج. صبح که پاشدم حال به شدت گرفته‌ای داشتم. از پریشب که این تئاتر ترانه‌های قدیمی را دیدم، بند کرده‌ام به این آهنگ "رفته". هدفون چپیده در گوش، ری‌پیت سینگل ترک  به راه است و توی کندی‌کراش بیخودی کندی‌ها را می‌ترکانم و آبغوره‌ی مختصری هم می‌گیرم.  نمی‌دانم شاید هم به خاطر قرصم باشد. در حال قطع‌کردن قرص روانم هستم. قرصی که دلیل اصلی خوردنش پی‌ام‌اس‌های وحشتناکی بود که دچارش می‌شدم. بالاخره یکی از آن بارها خودکشی رو شاخم بود لابد.  فکر می‌کردم راه حلی برایش ندارد. ولی یک دکتری بهم گفت هست، و بود هم. یک سالی روی دوز ثابتی ماندم و نم‌نمک کمش کردم و حالا باید قطع بشود. یک روز در میان یک دوز پایینش را می‌خورم. ولی این یک‌روز در میان هم باید بالاخره تمام بشود یا نه؟‌ چند ماه پیش‌ها قرصم تمام شده بود و گیر نیاوردم و دو روزی نخوردم. غروب روز سوم توی میدان فرح‌بخش بغض الکی داشت خفه‌م می‌کرد و به خاطر اینکه آژانس بر میدان فرح‌بخش ماشین نداشت و همه‌جا راه‌بندان بود، تمام خیابان فتحی‌شقاقی تا سر تخت‌طاووس و از آنجا تا نزدیک میدان ولیعصر را گریه کنان رفتم. قرص بدمصب.
حالا کی حالش را دارد چیزهای پایان‌نامه را بکند؟ مساحت‌های موردنیاز را حساب کند و جدول عملکردها را در بیاورد؟ من هم که طبق معمول دقیقه‌ی نود، تا فردا صبح باید آماده بشود. طرح کف خانه‌ی دربند هم دو هفته‌ای می‌شود که مانده  بی‌جواب و الان است که صدای کارفرما دربیاید؛ تازه لابی و سرویس‌ها هم قوز بالا قوز. به آن دختره هم که برای همکاری زنگ زده بودم و گفته بود توی هفته‌ی پیش تماس می‌گیرد که قرار بگذاریم و نگرفت، باید باز هم زنگ بزنم، چون می‌ترسم بپرد. من هم که به طور کلی از تلفن‌زدن متنفرم. حالا عوض همه‌ی این کارها هدفون را فرو کرده‌م تو گوشم و این آهنگ گریه‌زا را گوش می‌دهم و این‌ها را می‌نویسم بلکه دلم یک کم خالی بشود. آخه همه‌چیز را هم که نمی‌شود نوشت لامصب. یک بار دیگر اگر دست چپم خواب برود به فال نیک می‌گیرم و می‌نشینم سر کارم. از صبح دو بار تا حالا این‌طوری شده و من واسه خودم تز پزشکی در کردم که به قلب مربوط است و آرزو کردم که قلبم وایستد. آن‌طوری مرگ خوبی است. می‌دانم که الان چیز ننری نوشتم، ولی چه اشکال دارد من هم گاهی ننربازی در بیاورم؟ مگه من آدم نیستم؟  گاهی حس می‌کنم صد سال است دارم زندگی می‌کنم و خسته شدم و دیگر بس است. گاهی دیگر هم فکر می‌کنم کاش الان ده‌سال جوان‌تر بودم. الان از گاهی‌های مدل اول است.
پ.ن. من که مثل آیدای پیاده نمی‌توانم خوب بنویسم، پس نوشته‌اش را کپی می‌کنم که خیلی وصف حالم بود:‏

"گاهی در بازخوانی نوشته‌ای قدیمی یادم می‌آید که آخ اینجا بین این خطوط چیزی برای کسی نوشته‌ام که فقط خودش می‌دانسته که مقصود اوست و هیچکس دیگری نمی‌دانسته. چه غمگین که حتی شاید خودش هم شاید وقتی خوانده نفهمیده که اورا می‌گویم و فکر کرده این من نیستم، این هرکسی می‌تواند باشد لابد جهانی را عاشق است این دیوانه. ولی مهم نیست، مهم یادآوری خوبی است که برای خودم می‌شود. یک خط خطاب به کسی پیدا می‌کنم که هیچ ایمیلی از نامه‌های که برایش نوشته‌ام ندارم، هیچ جا یک خط هم ازش ننوشته‌ام و همه چیز پاک شده، پاره شده، از بین رفته و فقط این ردهای گنگ لای نوشته‌ها مانده که یادم بیاورد آخ، چه حالی داشتی اون لحظه. انگار در برابر چشمان همه دنیا چیزی را جایی گذاشته‌ای که همه از برابرش با خونسردی رد می‌شوند و امید داشتی که فقط یک نفر آنرا خواهد دید. هیچکس خبردار نشود و فقط خودش بفهمد. مثل عطری که یواشکی به شال‌ آویخته در کمد کسی بزنید و وقتی دم پنجره سیگار می کشد و سردرگریبان فرو برده همه فکر کنند سردش است و فقط شما بدانید سردش نیست که، دارد شما را بو می‌کشد."