۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

Some rules are made to be broken*



بساطمو از کف دستشویی میارم می ذارم رو سر اژه ای. می‌گم خوبت شد. صد ساله افتادی گوشه‌ی اتاق هر دفعه میام قیافه‌تو می‌بینم یاد بدبختیام می‌افتم. حالا خوبه دششویی رو بمالم بهت؟ چیزی نمی‌گه. نمی‌تونه. حواسش به پرونده‌ی فساد مالیه که بالای دماغش درشت تیتر زدن. بساطم چیه؟ یه دستکش متوسط صورتی رز مریم که برای دستم بزرگه (چون مغازهه اسمال نداشت)، یه دونه از این ظرفای پلاستیکی که از یزد آوردن برامون و توش از این شیرینی میرینیا بوده. به عنوان پالت رنگ ازش استفاده کردم. خیلی هم مناسب بود. جادار و زیبا و مطمئن. بعد یه هفته‌س گذاشتمشون تو دستشویی که بشورمشون. یعنی باید بذارم تو لگن خیس بخوره اول. خب این کار ساده‌ای نیست که. حالا هم که وقت ژوژمان‌هاست و من طبق معمول قاط زدم. البته قاطم زیاد نبود. امروز رفتم کارای بچه‌ها رو دیدم که یک کم خفن بودند. در نتیجه تصمیم گرفتم من هم خفن‌تر از چیزی که قرار گذاشته بودم با خودم، کار کنم. الان هنوز اون‌قدر به پیسی نخوردم که برام مهم نباشه اگه استاده فک کنه اسکلم. حتی سر راه رفتم اکرلیک طلایی هم خریدم. شاید به نظر برخی‌ها از جمله خودم، طلایی رنگ قناسی باشه. ولی می‌خوام راندو کنم و برای سبک هندی و مصری لازم دارم. کلمه‌های باحالی هستن : ژوژمان، راندو، اکرلیک، دورگیر، تکسچر بسکت، ورق مسی، شاپان، کالرواش و حتی بتونه و بندکشی. من الان به وسیله‌ی گفتن این کلمات می‌خوام یک کم عقده‌ی بیست ساله‌م رو خالی کنم. ولی نه راستش عقده‌ی من با گفتن اینا خالی نمی‌شه. هروقت اومدین کارامو دیدن گفتین دمت گرم، خالی می‌شه. الان هدفم از گفتن این کلمات اینه که مخاطب رو دقیقن در جریان خویشتن خویش بذارم. الان همه‌ش دارم فکر می‌کنم که علیب اینو بخونه می‌گه برو بابا فکر کردی روزمره نویسی خم رنگرزیه؟ خب من در حد بضاعتم می‌نویسم. راستش من این‌طوریم که وقتی خوشحالم هی حرفم میاد و وقتی ناراحتم نوشتنم میاد. البته جدیدن ها خیلی وقت‌ها با اینکه ناراحت نیستم نوشتنم میاد. ولی نمی‌دونم چرا نمی‌نویسم. همه‌ش تو ذهنم می‌نویسم. می‌گم رفتم خونه واقعنی می‌نویسم. بعد میام خونه نمی‌دونم طی چه مراحلی می‌شه که نمی‌نویسم. امروز که اومدم خونه می‌خواستم کارهای سبک‌شناسی‌ رو بکنم. مغز می‌خواد و دست. بساطم رو پهن کردم. مدادرنگی‌ها، ماژیکا، پاستلا، گواشا به علاوه‌ی اون اکرلیک طلاییه. گفتم قبلش یه ای‌میلی چک کنم. چون من با اینکه شخصیت مهمی نیستم، منتظر ای‌میل‌های مهمی هستم. ای‌میل نیومده بود، رفتم فیس‌بوک. خیلی هم منطقی :| یه چیزی شد، یعنی یه چیزی خوندم که ریدمان شد به حالم. نه ریدمان اون‌طوری که یادم بره بعد از یه چایی. ریدمان این‌طوری که دیدم نمی‌تونم کارای سبک رو انجام بدم. البته در همین حین داشتم فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد اگر اختیار فکر کردنم بیشتر از اینها دست خودم بود. ولی شده بود قضیه‌ی به فیل فکر نکن. حقیقتش به چیزی جز فیل نمی‌شد فکر کنم. حتی با اینکه دقتم رو تا دسته متمرکز کردم رو تمیزکردن راپیدهام. (راپید هم از گروه همون کلماتیه که چند خط بالاتر در موردش حرف زدم) اینه که گفتم کارای کارگاه دکور رو انجام بدم. اون مغز نمی‌خواد زیاد. یعنی مغزشو قبلن واسش به خرج دادم. بیشتر دست می‌خواد. بعد شاید شد که دستم مغزم رو بیاره اینجا پیش خودم. این شد که رفتم بساطمو از کف دستشویی آوردم رو سر ایشون. ولی حالا می‌بینید که عوض پتینه اومدم که بنویسم. چون این‌طوری بهتره. یعنی فکر ‌کنم یک کم بهتر باشه.
شاید این زر مفتی بیش نباشد ولی مقادیری احساس دین می‌کنم به اون همه چیزهایی که می‌خواستم بنویسم و ننوشتم. مثلن به جیب، که می‌خواستم یه بار بیام اینجا رسمن ازش قدردانی کنم. جیب خودم، جیب جنابعالی، جیب ایشان. من معتقدم جیب یكی از آن چیزهایی است كه تا وقتی هستند آدم نمی‌فهمه چی هست ولی وقتی نباشند آدم می‌فهمه چی نیست. خب این می‌شه همون مرده‌پرستی که در ایران متأسفانه خیلی مرسوم است. پس بهتره که من همین الان که جیبم اینجا هست ازش تشکر کنم. چون اون‌روز من اون کاپشن سبزه تنم بود و وایستاده بودم اونجا دم در و اون با لبخند مخصوصش وایستاده بود جلوم. اون كه می‌گم یعنی دوست پسر سابقم و چون خیلی مدت زیادی از تغییر وضعیت به سابق نمی‌گذره (این نوشته مربوط به چندین وقت پیش است، از لحاظ حالت مضارع افعال عرض می‌کنم)، ما یك سری معذورات اخلاقی داریم. بعد من داشتم ته جیبم رو چنگ می‌زدم. این جیب این کاپشن سبزه خیلی دراز و گنده‌ است و اصلن ارگونومیك نیست (ترم پیش ارگونومی داشتم و تحت تأثیر قرار گرفته بودم) وقتی دست می‌كنی توش انگار به زور خودتو داری می‌چپونی توش و حالت دست از پا درازتر می‌گیره آدم. من ته جیبم رو چنگ می‌زدم كه مبادا دستم از جیبم بیاد بیرون. چون اگر می‌اومد می‌پریدم بغلش می‌كردم و گند بالا می‌آوردم. بعد اون مشكوك شده بود فكر می‌كرد نارنجكی چیزی تو جیبم قایم كردم و هی می‌گفت چرا این‌طوری هستی و من با دست‌های مدفونم ایما اشاره می‌كردم كه خب خداحافظ برو تا من برم. خب الان شما قضاوت کن انصافن جیب مهم نیست؟ حتی من یادمه سال چهل و دو توی مجله‌ی دانستنی‌ها یا نمی‌دونم چی چی یک مطلبی خوندم كه گفته بود هر كسی دستش را وقتی چه جوری می‌كند تو جیب شلوارش یعنی چطور حالی دارد. بعد دیدم درست گفته لااقل در مورد من، که لابد من هم آن موقع برای خودم محور جهان بوده‌ام. مثلن وقتی شست‌هات رو می‌کنی تو جیب شلوارت معذبی یا همچین چیزی. یعنی می‌گم  جیب خودش یك مبحث روانشناختی عمیقه و الکی که نیست و درست نیست که ما با جیبمون بدرفتاری کنیم و مثل پوست موز یا تخم‌مرغ باهاش برخورد کنیم. طرف می‌ره لباس بخره می‌بینه ناجور وایمیسته تو تنش، فوری می‌گه عب نداره جیباشو دربیاری درست وای‌میسته. البته من که فضول جیب مردم نیستم، خودمو عرض می‌کنم. منم بارها جیب لباسم را کنده‌ام، ولی این قبل از این بوده که به اهمیت جیب پی ببرم. مهمونی که می‌رفتم، هی موبایل و سیگار و غیره را باید می‌دادم دست دوست‌پسر محترم که لباسش به حد مکفی جیب داشت. خب چرا نباید لباس من جیب داشته باشه؟ آخه تبعیض جنسیتی تا چه حد؟ شما یک لباس خانومانه به من نشون بده که جیب داشته باشه. الان که دیگه به سلامتی برای مانتوها هم زورشون میاد جیب بدوزن. آدم پس دستمالشو کجا بذاره برا وقتی که دماغش میاد؟ جدن مسئولین باید به فکر باشن. به فکر جیب مردم. هه چه بامزه اینم از نتیجه‌ی اخلاقی-اقتصادی پست بنده.   
این‌همه ور زدم، باز حالم بهتر نشد. من نمی‌دونم چه گهی در زندگانی خوردم که این اتفاق هی واسه من میفته؟ اینکه در یک جایی باشم که یک دختر دیگری هم باشد که در دلش به ریش بنده بخندد که هه هه این پسری که فکر می‌کنی با تو تریپ خاصی داره، در واقع با من تریپ خاصی داره نه تو. خب آدم بعدش که می‌فهمه حالش بد می‌شه، نمی‌شه؟ خیلی بد. هر دختری اعم از دوست و آشنا و غریبه که اینو می‌خونه و فکر می‌کنه منظورم به اونه، درست فکر می‌کنه. بله با خود شمام. (اتفاقی چشمم افتاد به ساعت، یادم افتاد که در همین لحظه‌ی شریف که بنده اینجا وسط اتاقم هستم کلاسم داره شروع می‌شه و من کلن یادم رفته بوده. خوب شد معلم نیستم) اصلن یک کم بیشتر بی‌رودرواسی بشم، خب؟ امروز وقتی چشمم افتاد به قیافه‌ی خودم تو آینه، جا خوردم. عین این فیلمای نسبتن در پیت شده بود قیافه‌م با اون چشمای قرمز و خط‌های سیاه که افتاده بود تو صورتم. من نمی‌دونم چرا الکی این خط چشم‌ها رو به عنوان واترپروف به ما قالب می‌کنن. اون دنیا چطوری می‌خوان پاسخگو باشن؟ من چیزای دیگه‌ای رو هم نمی‌دونم. مثلن اینکه چه مرگمه. اولین سؤالی که هر کسی می‌پرسه، از جمله خودم، اینه : مگه تو خودت به هم نزدی؟ خب آره زدم. پس چی؟ دیگه جوابی ندارم. دلم می‌خواد اونم همون‌جایی وایستاده باشه که من هستم؟ بله. و وقتی می‌بینم داره از اون‌جا تکون می خوره، می‌گرخم. همچین گهی‌ام. آیا من هنوز همون‌جا وایستاده‌م؟ ظاهرن که همین‌طوره. آیا می‌خوام همیشه اینجا وایستم؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم. به امام غریب نمی‌دونم. چه بدونم. فقط بلدم اعصاب خودمو بقیه رو خورد کنم.
چند روز پیش می‌خواستم کشوهای میزم رو خالی کنم چون می‌خواستم میزم رو بدم به بابام. یک کشو داشت که درش قفل بود همیشه. توش نامه‌ها و خاطرات روزانه و این‌جور چیزا بود. اول فک کردم که دیگه جا ندارم دیگه این سررسیدهای 79 و 78 و اینا رو بریزم دور. یه دفتر خاطرات هم بود از این جینگلی مستون‌ها که روش عکس پرنده و اینا داره؛ خیلی هم زیبا. لاش یه تیکه کاغذ بود که روزای اول پاییز اول دبیرستان نوشته بودم. تو مدرسه. یک عبارت‌هایی نوشته بودم که هر چی بیشتر می‌خوندم بیشتر فشارم می‌رفت بالا و در شرف پهن شدن قرار می‌گرفتم. نمی‌دونم به خیال خودم عاشق کی کی شده بودم، یارو رو هم یه بار دیده بودم توی کنسرت کلاس ارف، گیتار می‌زده، بعد مثلن نوشته بودم آاه عشق من که حتی نام زیبایت را نمی‌دانم بیا من را از پشت این نیمکت‌های آبی سرد و دیوارهای فرسوده‌ی این مدرسه‌ی لعنتی نجات بده و مرا ببر فلان. بعد کاغذ رو برگردوندم دیدم چندسال بعدش واسه خودم یادداشت گذاشتم که ای وای باورم نمی‌شه اینو من نوشتم. بعد دوباره چند سال بعدش اومد‌ه‌بودم نوشته بودم که ای بابا هر بار اینو می‌خونم برام تازگی داره باورم نمی‌شه من نوشتم. بعد این‌سری هم باز واسه خودم یادداشت گذاشتم که هه هه باز تعجب کردی می‌خوای بنویسی باورم نمی‌شه؟ که دفعه‌ی بعدی که کاغذه‌رو خوندم و برش گردوندم به نظرم بامزه بشه قضیه. چند تا سررسید برداشتم، گفتم بذار ببینم مثلن سال 79 در چنین روزی داشتم چی کار می‌کردم. من 5 اسفند 79 خوشحال شده بودم که عمو فریدون‌اینها باهامون میان عید مسافرت :| پنجم اسفند 78 نوشته بودم که با دوست‌پسرم رفتم بیرون و این‌طوری شد و اون‌طوری شد. بسیار تین‌ایجری. بامزه بود. فکر می‌کردم این دفترها رو که بخونم از خودم شرمنده می‌شم و اصلن می‌خوام صدسال سیاه نخونمشون. البته واقعن بعضی‌جاهاش همین‌طوریه. ولی به این نتیجه رسیدم که نریزمشون دور. یک نتیجه‌ی دیگه‌ای هم که بهش رسیدم این بود که روزمره‌نویسی رو دوست دارم. حالا رو کاغذ یا وبلاگ، هر چی. دلم می خواد ده سال دیگه بدونم در چنان روزی چه حالی داشتم و چی کار می‌کردم.
الان حس خوبی دارم که این‌همه نوشتم. حتی اگه مردم بیان فش بدن که چرا این‌قدر چرت و پرت ردیف کردی و برن وبلاگمو آنسابسکرایب کنن و اینا. من به عنوان یک نویسنده‌ی خواننده‌مدار از شما که از این پست بدت اومد عذر می‌خوام. با تشکر و آرزوی شادکامی.

* اینو آقای هتفیلد تو یکی از کنسرتاش گفت. از معدود چیزایی بود که به متالیکا مربوط می‌شه و من خوشم اومد ازش.‏