۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

هزار و چند شب، هزار و چند نفر؛ پاي ثابت قضيه : من

دلمو به اين خوش مي‌كنم كه شااايد، يه رووووزي يه شبي‌ي‌ نصفه‌شبي، اگه منم خواستم بار و بنديلمو ببندم كه برم،  همه‌ي اين اسنپ‌شات‌‌هاي كريه و مكرر كه تو كله‌م گير كردن بهم كمك كنن خودمو دلداري بدم يه كم. بلكه آروم شم يك كم.‏ مي‌دونم كه حال خرابي خواهم داشت. بعله.‏
يه چمدون پر ِپر يه چمدون نصفه و درش باز
يه كوله پشتي در حال انفجار از بس چيز چپوندن توش
به زور چمدون پره رو بلند مي‌كنه باهاش مي‌ره رو ترازو
عددشو مي‌خونه و نچ نچ مي‌كنه
در چمدون باز مي‌شه دوباره
نشسته وسط اتاق منفجر شده و هي اينو در مياره اونو مي‌ذاره
نه نشد. اونو دوباره مي‌ذاره توش يه چيز ديگه رو در مياره
من همين‌طوري هي نگاش مي‌كنم
هي فكر مي‌كنم كه چند سال شد؟ چي شد؟ اين يكي رو ديگه كي مي‌بينم باز؟ اين يكي چقدر با من اختلاف ساعت داره؟ كيلومترها رو كه ديگه نمي‌شمرم
الكي چرت و پرت مي‌گيم و مي‌خنديم
الكي
هي نظر مي‌ديم كه چيو ببره چيو نبره
مامانا. همه‌شون عين همن. چشماشون. همشون مي‌خوان نشون ندن تو دلشون چه خبره.‏ هي الكي مي‌خندن.‏ مامان‌ها.‏
دوستا. دوستا چطورين؟ دوست‌ها. اين‌طورين. مثل من.‏ ببين منو.‏

پ.ن. شازده كوچولو هم رفت.‏

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

دوبار . تا حالا دو نفر بوده‌اند كه وقتي ويزاشان آمد من بالاخره باورم شد كه دارند مي‌روند. آن دو بار بود كه درجا گريه كردم. يعني اينها گفتند ويزا آمد و من شروع كردم به اشكريزي. بعد اين‌طور مواقع معمولن براي خودم نقش مداح اهل بيت را ايفا مي‌كنم. يعني به ذكر مصيبت مي‌پردازم. چون خيلي پيش نمي‌آيد كه بغضم بتركد. براي همين از فرصت استفاده مي‌كنم. يعني مثلن چيزهايي بوده كه دلم مي‌خواسته اشكشان را بريزم، ولي اشكم نمي‌آمده. تو مايه‌هاي اين كه شلوار پاته اشك فلان چيز را هم بريز قربون دستت. ‏ چون من از آنهايي هستم كه اگر درباره‌ي چيزي  گريه كنم حالم درباره‌ي آن چيز كمي بهتر مي‌شود. ‏
امشب يكي از آن دو بار بود.‏ 


عادي نمي‌شود. عادت نمي‌كنم.‏


دلم مي‌خواست يك دستگاهي داشتم كه شب كه مي‌رفتم توي رختخواب يك سرش را وصل مي‌كردم به سرم و آن يكي سرش را به وبلاگم. بس كه فقط وقتي مي‌خواهم بخوابم كلمه‌ها مي‌‌آيند بيرون. ‏

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

به نام خدا. آيا مي‌دانيد يكي از نعمت‌هاي الهي چي است؟ باران؟ نخير. برف؟ نخير. لاكن يكي از نعمت‌هاي الهي اين است كه شما بتوانيد براي خودتان حق برفوبيا قائل بشويد. به اين ترتيب كه وقتي صبح كله‌ي سحر به زور اسلحه و تهديد چاقو چشم‌هايتان را باز مي‌كنيد و مي‌نشينيد توي تختتان،‌ از همان‌جا گوشه‌ي پرده را مي‌زنيد كنار و مي‌بينيد دارد عين الاغ برف مي‌آيد، گردنتان را كج كنيد، سرتان را يك كم بخارانيد و بعد با خودتان بگوييد به درك اصلن. نمي‌رم؛ و بچپيد لاي پتو و تشكتان كه از ديشب رويشان كار كرده‌ايد كه الان اين‌طوري گرم باشند.‏
نتيجه مي‌گيريم يكي از نعمت‌هاي الهي اين است كه شما امكان و توانايي گور باباي همه‌چيز (يا لااقل يك سري چيزها) شدن را داشته باشيد در زندگيتان.‏

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

ريددرريدر


نه مي‌خوام زيادي شورش كنم نه مي‌خوام واسه گودر مديحه‌ يا مرثيه سرايي كنم. ما خودمون اينقدر روابط و احساسات به-زور-فنا-شده داشتيم و داريم كه تعطيلي يا تغيير يك سايت اينترنتي مي‌تونه در مقابلش هيچي حساب نشه. منظورم از ما، تعداد بسيار زيادي از جوان‌هاي (يا غيرجوان‌ها. فرقي نمي‌كنه) ايرانيه. چه اونايي كه موندن چه اونايي كه رفتن. مايي كه توي هفت هشت سال، اندازه‌ي لااقل سي سال دوستي از دست داديم. ما به دليل شرايط اجتماعي خاصمون روابط انساني خاص خودمون رو داريم كه شايد جهان اولي‌ها ازش سر در نيارن.
من تا حالا توي زندگيم خيلي روابط مجازي داشتم. از بي‌بي‌اس بگير تا  اوركات و زوكا و ياهو 360 و فيس‌بوك و اين جور خرت و پرتا. ولي گودر با مفهوم گودريتش يك چيز ديگه بود. من هنوز هم به مامانم يا بابام، به يه سري از دوستان زبل و ديگران و خانواده‌ي محترم رجبي مي‌گم مثلن :‌ با دوستاي "وبلاگ‌"يم مي‌رم فلان جا. مي‌رم خونه‌ي دوست "وبلاگ‌"يم. نمي‌گم دوست گودريم. چرا؟ چون اونا ايده‌ي درستي از گوگل ريدر ندارن. گوگل ريدر فقط يك فيدخوان نبود. (نگيد چشم بسته غيب گفتي چون خيلي‌ها واقعن نمي‌دونن اينو) من خيلي وبلاگ‌ها رو قبل از ظهور پديده‌ي گودر مي‌خوندم. ولي اگه گودر نبود عمرن با نويسنده‌هاشون دوست نمي‌شدم. عمرن اين‌همه آدم فان و قابل معاشرت (طبق استانداردهاي خودم) چه تو ايران چه خارج پيدا نمي‌كردم. جو گودر با سوشال نت‌ورك‌هاي ديگه فرق مي‌كرد. درباره‌ي گودر خيلي‌ نوشتند و خيلي خوانديم. چيز جديدي ندارم بهش اضافه كنم. گودر، "گودر" بود ديگه.
شايد اشتباه مي‌كنم ولي به نظر من گوگل ريدر خودش يه وجه تمايز بود. مزيت رقابتي بود. لازم نبود اين رئيساي گوگل خودشونو بزنن به در و ديوار واسه اينكه يه جور فيس‌بوك تحت گوگل درست كنن. كه عقب نمونن يا چي؟ با وجود اين همه اعتراضي كه شد، ‌به نظر من حركت احمقانه‌اي بود. اصلن زشت بود خداييش. ببين دارم تو روي خودت مي‌گم بلاگ‌اسپات. اون روزي كه ما اومديم اينجا وبلاگ درست كرديم، واسه خاطر اين بود كه فكر كرديم گوگل يه سر و گردن بالاتره. يه نموره بيشتر حاليشه. ولي ديديم كه نه بابا اينا همه‌شون سر و ته يه كرباسن. دو روز ديگه اگه اومدي وبلاگمون رو هم كوبيدي جاش برج بسازي، اومدي ديگه. اين نوشتن‌ها كه خيلي وقتا خيلي‌هامونو آروم كرده، اين كلمه‌ها كه ريختيم بيرون از خودمون چهار نفر ديگه بخوننشون، واسه شما دالر ساينه مي‌دونم. دانلودكردن نت‌ها و كامنت‌ها و شردآيتم‌ها به درد خودت و عمه‌ت مي‌خوره لري، آلن يا هر خري كه هستي. اگه مي‌خواستم ديتام رو واسه خودم داشته باشم تو دفترم مي‌نوشتم. رو هاردم سيو مي‌كردم. اكانت گوگل ريدرتو مي‌خواستم چي كار ديگه؟ اصلن تو مي‌فهمي كه من چقدر اعتماد به نفسم مي‌رفت بالا وقتي چهار نفر مي‌اومدن تو كامنتدونيم مي‌خنديدن و بهم مي‌گفتن نت‌هات مفرحه؟ مي‌گفتن كامنت‌هات باحاله؟ حالا ور آر ماي نوت‌س اند ماي كامنتس؟ تو مي‌دوني فرق نت توي گودر و پست وبلاگ چيه؟ تو مي‌فهمي گودر بره خط برنگرده يعني چي؟ د نمي‌فهمي د
حالا به هر حال كه ما يه جوري كنار ميايم با قضيه. آدم بالاخره يه كاريش مي‌كنه. فكرم نكنيد كه خيلي پخ خاص و مهمي هستيد. شايستي هم رفتيم يه كم بيشتر به كار و زندگي‌مون رسيديم پس فردا شما رو هم دعاي خير كرديم. فقط مي‌خواستم بگم كه راضي نيستم ازتون.

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

از الف تا ي


    چندين سال پيش يك روزي  دنيا براي من وايستاد. من آدمي بودم كه گشنگي نكشيده بودم تا عاشقي از يادم برود. براي همين وقتي در حالي كه سير بودم، عشق و عاشقي‌ام به فنا رفت انگار كه دنيا به آخر رسيد. البته من معتقدم كه اتفاقن آدم وقتي گشنه است بايد كه عاشقي كند. چون آن موقع عاشقي تنها دلخوشي آدم است و پول هم نمي‌خواهد.
     حالا لطفن بگذاريد يك كم واضح‌تر برايتان توصيف كنم كه آن روز چي شد. ببينيد هر كلمه‌اي، هر اتفاقي، هر چيزي كه فكرش را بكنيد توي ذهن من يك تصوير دارد. نمي‌دانم تو ذهن بقيه هم اين‌طوري است يا نه. بعضي‌هاشان هم خيلي تصوير خنده‌داري دارند. مثلن زالزالك. مثلن جنبيدن. مثلن باقلوا. تصوير قصه‌ي عاشقيتم كه مي‌خواستم برايتان بگويم اين‌طوري بود : من داشتم توي يك تونل تاريك راه مي‌رفتم. هي از در و ديوار سنگ و خاك مي‌ريخت پايين و من هي سعي مي‌كردم جاخالي بدهم. ملت بيرون تونل هوار مي‌كشيدند كه بابا بيا از باي- پس برو. ولي من حرف توي گوشم نمي‌رفت (هنوز هم زياد نمي‌رود البته). اصرار خاصي به تونل داشتم. اصلن شما فرض بگير به دلايلي من ارادت سياسي-عبادي و التزام عملي به تونل داشتم. حالا داشت سنگ مي‌خورد تو سرم ها. ولي افتان و خيزان (ئه اين هم از آن تصوير بامزه‌ها دارد) مي‌رفتم. يك جا تونل كلن ريزش كرد. ديگر راهي نبود كه بروم. درمانده شدم. اين‌طوري شد كه من حس كردم دنيا رسيد تهش. حالا از تصويره بياييم بيرون. بعدش كارم اين شده بود كه از صبح تا شب توي اينترنت راجع به انواع روش‌هاي خودكشي تحقيق و مطالعه كنم تا ببينم كدامش به درد من مي‌خورد. البته كه در نهايت هم تخم نكردم بلاي خاصي سر خودم بياورم. بعدش هم ديدم خودم را كه نكشتم، لااقل زندگي كنم.
     به هر حال واقعيت اين است كه كسي از دوري كس ديگري نمي‌ميرد. خيلي طول كشيد تا من از مرحله‌ي نكبت گوش‌دادن به استيل لاوينگ يو و چكاوك به همراه مقادير معتنابهي آبغوره و عرعر زاري رد بشوم. تازه از اين مرحله كه گذشتم، هنوز هم كاملن جزء آن هفده ميليون نفر به حساب نمي‌آمدم. خيــلي بيشتر بايد جان مي‌كندم. خيلي بار ديگر بايد با عربده آي ويل سروايو و فايتر  (كه باي د وي موزيك پس زمينه اين روزهايم شده‌اند دوباره) را براي خودم مي‌خواندم تا حالم بهتر بشود. خيلي آدم‌هاي ديگر براي من طول كشيد، خيلي مشروب،‌ سيگار، سفر؛ خيلي خنده‌هاي نصفه، خيلي نفرت‌هاي ماليخوليايي، خيلي سكوت، خيلي اخم، اشك؛ خيلي كابوس؛ خيلي فيلم؛ خيلي كتاب؛ خيلي رقص؛ خيلي موسيقي، فراموشي؛ خيلي راه‌رفتن و راه‌رفتن؛ تا بشوم ايني كه الان هستم. اينِ الانم را خيلي بيشتر از اين پنج سال و هفت سال و ده سال پيشم دوست دارم. اينِ قبلي، تا همين پارسال كه كيانوش ايران بود و با فرناز اينها برنامه مي‌گذاشتند كه مهري، بهمني، تيري چيزي بروند مزرا (كه من چقدر هميشه دلم مي‌خواست اين هاگوارتزتان را ببينم) چند بار فكر مي‌كني ساكش را بسته باشد تا باهاشان برود، و بعد لحظه‌ي آخر گفته باشد نه نميام؟ چون هنوز آن‌قدر كه لازم است قوي نشده‌ام. ولي اينِ الانم، شك نمي‌كند به قوي‌بودنش. نمي‌ترسد از ديدن تو. نمي‌ترسد كه دوباره بشكند. من اين اين را دوست دارم. ايني كه خداحافظش را به راحتي سلامش بگويد.
     دختر جان تو كه مي‌فهمي  It took all the strength I had, not to fall apart يعني چي. پس خودت را نزن به آن راه. من تازه آرامت كرده‌ام. تازه پونز نوك‌تيز را از ته كفشت كشيدم بيرون. شخم نزن دلت را. مرض داري مگه؟ تو خيلي ديوانه‌بازي‌هاي ديگري داري كه هم بايد و هم مي‌خواهم كه برايشان انرژي بگذارم و هزينه‌اش را بدهم. از خنده‌هاي الكيت خسته شدم. مي‌خواهم واقعن بخندي حاليته؟ آن جوري كه حتي شايد الان يادت هم نيايد چطوري بوده. مي‌داني كه من كله شقي تو را دوست دارم. ولي حماقتت را نه.


۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه


يك . كاشكي موهاش ريخته بود اصن كچل كچل شده بود. كاش لااقل جلوي موها و شقيقه‌هاش اين‌قدر سفيد نشده بود. كاشكي چاق‌تر از اينا شده بود. كاش دستاش گري گرفته بودن موهاشون گله گله قد دوقّروني ريخته بودن. كاش يه مرض انگشتدستزشتكن گرفته بود. اصن كاش اين‌قدر بزرگ نشده بود. كاش همون پسربچه‌ي تخس مونده‌ بود كه كوله‌هامونو مينداختيم پشتمون و تو پياده‌روهاي شيب‌خركي سعادت‌آباد مسابقه دو مي‌ذاشتيم. كاش سيگار نمي‌كشيد.
دو. اينقدر خونسرد بودم كه نگران خودم شده ‌بودم. وقتي اومد انگار يه تيكه پيتزاي داغ تو دهنم باشه و نفهمم چطوري قورتش مي‌دم بهش سلام چطوري خوبي كردم. يه طوري كه انگار همين هفته‌ي پيش خونه‌ي خاله‌جون اينا ديده بودمش. آخه نمي‌دونم چرا واقعن حس مي‌كردم همين هفته‌ي پيش خونه‌ي خاله‌جون اينا ديدمش. اوه يه چيزيو يادم رفت اصلن! تا روش اون‌وره يه طوري كه تابلو نباشه دستشو نگاه كنم. دست چپشو. پووف. حلقه نداره. لااقل الان نداره. كفايت مي‌كنه.
چهار. آقا ما به شنبه‌ي پر از حادثه عادت داريم آقا. مي‌دونين چيه اصن؟ ما از همون وقتي كه سر كلاس مچ خودمونو گرفتيم كه داريم به جاي كاغذتون دستاتونو نگاه مي‌كنيم بعدش هم به خودمون اومديم ديديم كه دو هفته‌س 24/7 فرهاد گوش مي‌ديم يه هو خوف ورمون داشت كه اوه اوه ديدي واقعن شنبه روز بدي بود؟ البته شيش ماه يا به عبارتي بيست و چهار پنج تا تا شنبه‌ي بد طول كشيد كه ما فهميديم كه شنبه بنده خدا طوريش نبود. ما لابد بد بوديم. بعدش ديگه خوب شديم. حالا ديگه شنبه هر جوري هم كه باشه، هر چقدر هم قرمز باشه، ديگه ما رو به هم نمي‌ريزه آقا.
هشت. گفتي كه دلتنگي نكن. آخ مگه به حرف توئه؟
ده. اون شنبه‌هه، وقتي من از اون دنيا برگشتم ديدم يه موتور دم در خونه ماست. به دسته‌هاش دو تاكيسه كه توش از اين ظرف يه بار مصرفا و نون بود آويزون (حذف بود دوم به قرينه‌ي معنوي). گفتم اي بابا بازم كه پيك رستورانه تخم پستچي رو هم به سلامتي ملخ خورده (اَيي. چندش.). ولي اين‌دفعه ديگه موتوريه توزرد از آب در نيومد. اون موقع بهترين وقتي بود كه نامه‌ت مي‌تونست برسه. شنبه اونقدرا هم روز بدي نيست.
يازده. تا حالا تنگرام كردي؟ ديدي اولش گه گيجه‌ مي‌گيري كه چي به كجاست؟ ده دفعه كه بريزي به هم از اول بسازي ديگه مياد دستت. دفعه‌ي بعدي چشم بسته هم مي‌توني مربع رو تبديل كني به خفاشي مارمولكي چيزي كه داره ژانگولر مي‌زنه. حالا نقل ماست. اينقدر گند خورده توم، بعد خورده مورده‌هامو از اين‌ور اون‌ور جمع كردم كه ديگه ياد گرفتم چيم مال كجاست. بعدشم از بس چسب زدم از روز اولش هم محكمتر شده. بامزه‌س. حالا يه وقتايي هم بالاخره شت هپنز. ممكنه چسب مسب هم لازم نشه. يه دوش آب سرد و يه خاب جواب مي‌ده. خوبي؟ خوب كه هستي؟ آره خوبم. واقعنيش. من كه گفتم خوبم. كه خوب مي‌مونم.
دوازده. الان كه اينو مي‌نويسم، اين‌ور مرز هيشكي ني. انگار يه مهموني شولوغ پولوغ داشته بوده باشم، بعد همين الان آخرين نفر هم رفته باشه. مي‌شينم تكيه مي‌دم پامو دراز مي‌كنم و چشمامو مي‌بندم. اين‌ور اون‌ور رو هم نگاه نمي‌كنم كه اوه خونه چه تركيده پاشم جمع و جور كنم. آخيش سكوت. نمي خوام يكي بياد حتي يه چايي بده دستم. خودم پا مي‌شم مي‌ريزم. كسي صدامم نكنه لطفن. (هه شبيه صدام شد. صدام حسين) مي‌خوام بشينم واس خودم تازه شم تازه مث همين ترانه و فكر جنگل باشم اگه باغ من سوخته.
سيزده. وقتي تو! همين توي جوونور به من مي‌گي ترسناك، قاعدتن اونم حق داره بهم بگه خطرناك. بعد من نشستم يه كم عكسامو نگاه كردم گفتم آخي چه مهربون چه مظلوم آخه من كجام ترسناكه. بعد لبخند مليحي زدم. همين‌طوري. كلن.
چهارده. شرط مي‌بندم سر يه هفته بشم باز همون كسي كه اسكايپش اون ور تق تق مي‌كرد و يه هو حوصله‌ش سر رفت ول كرد پاشد اومد رو تخت خوابيد تخمشم نبود كه اون‌جا چه كسي داره باهاش حرف مي‌زنه يا هر چي.
شانزده. چند روزي مي‌شد كه نخورده مست بودم. جدي مي‌گما. باحال بود‌. الكل تلقيني. تضميني با تحويل در محل(معده). راستي كي ‌بود مي‌گفت به دشمنت اگه خواستي چيزي بدي بخوره ودكا و آبجو رو قاطي كن بده بهش؟ مي‌خواستم بهش بگم كه خيلي باهات مخالفم چون اولن آدم مگه مرض داره به دشمنش چيز ميز بده بخوره بعد دومندش هم ودكا و آبجو خوووبه آقا خوووب. حيف نيس تروخدا؟
نوزده. به قول شاعر"T'arrive on ne sait jamais quand ; Tu repars on ne sait jamais où" ودرواقع "Frankly, my dear, I don't give a damn"
بيست. دارم پادوچرخه مي‌زنم تو حوضچه‌ي اكنون. ريموت كنترل بالاخونه هم دستمه. يه روزاين‌ور اون‌ور رو هم نمي‌ذارم نشونم بده ها. فقط يه سكانسي اجازه هست نگاه كنم. اونم نه اون‌ طوري كه دفعه‌ي اول ديدمش. بايد بيام بالا بچسبم به سقف از بالا نگاش كنم : اتاقه، پر. پر همه‌چي. درهم و برهم. كشوي آشپزخونه و در كمد و كتاب و لباس و مبل و صندلي و كاسه بشقاب و ماتيك و كرم و دمپايي و سيب‌زميني پخته و بالش و پتو و پلوپز و انبردست. يه دختري لابه‌لاي بانداي ضبط و ميز توالت و ديگ سنگر گرفته. حالت سجده‌طوري نشسته و زززااااررررر مي‌زنه جوري كه نفسش بالا نمياد.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

:| Dead On Arrival Is Very Donkey

اگر به نظرتان اين نوشته براي حوصله‌ي شما زيادي طولاني است،‌ نگران نباشيد. به نگارنده فحش ندهيد. بيچاره خب حرفش مي‌آمده ديگر. ضمناً آسايش شما آرزوي ماست. من سعي كردم اين پاراگراف‌ها را يك طوري بنويسم كه به هم ربطي نداشته باشند. شما مي‌توانيد با دوستانتان قرار بگذاريد كه هركس يك پاراگراف را بخواند و براي بقيه تعريف كند. 

     خب. بيست و هشت. يك سني است كه شما وقتي بهش نرسيديد فكر مي‌كنيد كه اووه چقدر زياد من وقتي بيست و هشت سالم بشود اين‌طور مي‌شوم و آن‌طور مي‌شوم. به عبارتي گه خاصي مي‌شوم. همين بيست و هشت سني است كه وقتي ازش رد مي‌شويد مي‌گوييد اوووه يادش به‌خير آن وقت‌ها كه طفل بودم و گه خاصي هم نشده‌بودم. بله. اين داستان همه‌ي سن‌ها است. مثل اينكه كلاً قضيه سركاري است. من اين‌جوريم كه الان آنجايي نيستم كه ده سال پيش فكرش را مي‌كردم كه ده سال بعد باشم. ولي خوشحالم. راضي نيستم. اما روي هم رفته خوشحالم.
     تولدم. بديهي است كه مهمترين اتفاق زندگيم است. البته همان بار اولش. (خب يكي نيست بگويد اگر يك چيزي بديهي است چرا مي‌گويي؟ چون يكي نبود بپرسد گفتم ديگر)دفعه‌هاي بعدي تولدم يك جور بازي شد برايم. هيجان اين‌كه كادو چي مي‌گيرم. خدا كند لباس بهم كادو ندهند و اسباب‌بازي باحال بدهند و كيك خاصي بگيرند كه شكلش بامزه باشد مثلاً زمين فوتبال و اينها، كه البته هيچ‌وقت هم نشد. آن‌قدرها هم بچگي فنسي نداشتم كه. حالا چند سالي است كه روز تولدم شده ميزان. همان ميزاني كه قرار بود رأي ملت باشد. نگذاشتند بشود رأي مردم، آمد شد روز تولد من. (خيلي استعاره‌ي فلسفي بامزه‌اي گفتم به به باريكلا به من. ) خيلي بد است ها. كلاً انتظار و توقع خر است. اين‌طوري حال مي‌دهد كه از هيچ‌كس هيچ انتظاري نداشته باشي بعد وقتي مي‌بيني يادشان هست و بهت تبريك مي‌گويند ذوق مرگ مي‌شوي. مثل امسال كه دو تا از دوست‌هاي جديدم كه نفري هشت‌سال از من كوچكترند (كي فكرش را مي‌كرد من بروم با دخترهايي كه روي هم رفته شانزده‌سال ازم كوچكتر هستند و سيستم زندگيشان كلاً با من فرق مي‌كند دوست بشوم و هرّ و كر كنم؟ بله خب آدم با آدم فرق مي‌كند قابل توجه بعضي‌ها :دي)  صبح تولدم آمدند توي كلاس جهاد و داد زدند تولدت مبارك و بهم كادو دادند. حقيقتاً كف كرده بودم!‌ اينكه منتظر باشي بعد توي مغزت كنار اسم هر كي تولدت را تبريك گفت يك تيك بزني و بگويي خب پس فلاني چرا چيزي نگفت بعد بشيني يك گوشه سرخورده بشوي براي خودت، كار خيلي گهي است. ولي من هنوز به آن مرحله‌ي والاي خودباوري نرسيدم كه تخمم باشد و حالم گرفته نشود و نروم توي فيس‌بوك بمشرم چند تا كامنت تبريك گرفتم :D
     آخرين باري كه جشن تولد گرفتم توي خونه‌مون، سوم راهنمايي بودم. بعدش كه تا چندين سال افسرده مفسرده بودم و روزهاي تولدم به نظرم گه‌ترين بود و دليلي براي مهماني دادن نداشت. مي‌رفتم مي‌چپيدم تو غارم دلم هم نمي‌خواست كسي بياد بهم تبريك بگه. بعدش سال‌هايي كه دلم مي‌خواست مهماني بگيرم هميشه يك بساطي بود كه جور نمي‌شد. يا افسردگي شروع پاييز گرفته بودم،‌ يا مي‌خواستم كنكور بدهم استرس داشتم حال و حوصله نداشتم، يا كنكور داده بودم دانشگاه قبول شده بودم دپ زده بودم، يا فكر مي‌كردم كه خونه‌مون خيلي زشت و كوچيكه و به درد مهموني نمي‌خوره، يا گشادي مانع مي‌شد و غيره و ذلك. بعد فانتزيم اصلاً اين بود كه دوستام برام تولد سورپرايزي بگيرن. البته پارسال زارا براي من و مينز تولد گرفت توي خونه‌شون و من خيلي خيلي ازش ممنونم كه لااقل من عقده‌اي از دنيا نمي‌رم. ولي خب راستش خيلي از آدم‌هايي كه دلم مي‌خواست توي تولدم باشن اونجا نبودن. از اين تولدا دوست دارم كه همه مي‌رن پشت در و ديوار قايم مي‌شن بعد تا مي‌ري تو خونه جيغ مي‌زنن مي‌پرن بيرون. عين فيلم‌ها. بعد مثلاً شامپاين باز كنن بپاشن در و ديوار. بعد دستگاه بستني با شير محلي هم گوشه‌ي خونه‌مون باشه. كلي هم پاستيل لاكريتز باشه لطفاً. حالا آرزوئه ديگه الكي پلكي بذارين هر چي مي‌خوام بگم. شام هم كباب‌ترش و دل‌جيگر و خوئك داشته باشيم. تازه همّه باشن همّه‌ي دوستام و فاميلام كه دوستشون دارم. هيچ كس هم كشور خارجه نباشه. همچين آرزويي مونده به دلم. آرزو به دل هستم بيست و هشت ساله از تهران باسلام به كسرز.
     خب ديگر از اين روياها مي‌كشم بيرون و به حقايق مي‌پردازم. حقيقت كفش است. كفش يك حقيقت هميشه زنده است كه مانعي سر راه خوشي من بوده. زيرا كه مامان و باباي من مي‌گويند كه مهمان كه دعوت مي‌كني نبايد با كفش بيايد تو. من خوشم نمي‌آيد مهماني شلوغ پلوغ بزن و برقص بگيرم بعد به مردم بگويم كفشتان را بي‌زحمت. بعد آنها بخواهند قيافه‌شان را يك جوري كنند و ضدحال بشود. من مي‌گويم فرش‌ها را جمع مي‌كنم و پاركت را بعدش تميز مي‌كنم ولي آنها با من راجع به كثافت كف كفش آدم‌ها بحث مي‌كنند كه انگار مانند رد پاي مورچه روي لوح سفيد در خانه‌ي ما ماندگار مي‌شود و از بين نمي‌رود. بعدش هم من شاكي و دلخور مي‌شوم هم آنها و كار كه دارد به جاهاي باريك مي‌كشد من مي‌گويم نخواستيم اصلاً و مي‌روم پي كارم. واقعيت اين است كه مملكت گهي داريم. وگرنه من الان بايد مستقل زندگي مي‌كردم كه هر كثافتي دلم بخواهد توي خانه‌ي خودم بالا بياورم. بعدش هم فرق من با مامان و بابام اين است كه از نظر من، كثافتي كه ديده نشود اهميتي ندارد و لازم نيست آدم تميزش كند. شايد شما بگوييد من ظاهربين هستم و اين عيب است يا همان تَرَ عيبه. ولي همين است كه هست. من معتقدم كه آدم نبايد زيادي لي‌لي به لالاي بدن خودش بگذارد. چون جهان جاي آلوده‌اي است و ممكن است بدن ما لوس بار بيايد و زرت و زرت مريض بشويم. من از قبلن ها حدس مي‌زدم كه اين‌طوري باشم چون هر بار كه يك چيزي دارم مي‌خورم و بيفتد زمين برش مي‌دارم و مي‌خورمش و بابام اينها اخ و پيف مي‌كنند و مي‌گويند كه اصلاً بيا آن را بمال كف پاي من و بخورش. ولي من اين‌كار را نمي‌كنم چون كثيفي كف پا قابل ديدن است ولي كثيفي فرش يا پاركت خير. بعد چند شب پيش كه سگ خسرو آمده‌بود خانه‌ي ما كه من تا صبح بچه‌ بنشاني بكنم، بار اول كه روي موكت اتاقم جيش كرد دويدم دستمال خيس آوردم و تميز كردم. ولي بارهاي بعد ديگر عادي شد برايم و مي‌گفتم ولش كن خودش خشك مي‌شود و ديده نمي‌شود پس من مي‌توانم فكر كنم تميز است. اين شد كه به ظاهربيني كثيف خود واقف گشتم. حالا دوستان از اتاق فرمان هي به من اشاره مي‌كنند كه مهماني بگير. چشم چشم. اجازه بدهيد مشكلات كفشي و كثافتي و نظافتي را با والدين خود حل كنم حتماً در خدمتتان خواهم بود تا اين چهار نفر و نصفي هم كه برايمان مانده ازمملكت متواري نشده‌اند.
     تولد امسال من مصادف شد با عروسي يكي از دوستان. خداوند خيرش دهاد كه لااقل ما بدون اينكه نگران كفش خودمان يا ديگران باشيم توانستيم در شب تولدمان با دوستانمان يك عالمه برقصيم. البته باز هم به لطف دوستان، كه به ما مشروب و ساير قضايا رساندند كه بتوانيم ميزان تولدمان (راجع به ميزان در پاراگراف دوم توضيح دادم و اگر هم نخوانديد بي‌خيال چيز خاصي از دست نداده‌ايد) و ساير گه‌بازي‌هاي روزگار را بي‌خيال بشويم. بعد اين‌قدر براي من اين عروسي غريب بود كه هنوز هم باورم نشده. آخه اين عروس و داماد كه طفل بودند تا پريروز چطور الان عروسي كردند؟ همين‌طور كه هي داشتم تعجب مي‌كردم، ياد لاو لايف  D.O.A.خود نيز افتادم. يعني يك حسي به من مي‌گويد كه اين دي.او.اي را از روي لاو لايف كوفتي من نوشته‌اند يا برعكس. به هر حال گاهي دلم مي‌خواهد يك لگد بزنم وسط زندگي خودم بعد آنچنان غلط گنده‌اي گير بياورم بكنم كه خودم هم نفهمم كج به كجا و نقل كجا و چي به چطور شد. مثل اين‌هايي كه موقع شطرنج وقتي مي‌بينند دارند مي‌بازند مي‌زنند صفحه را با مهره‌هايش كن فيكون مي‌كنند. يعني يك هو دلم خواست سر لج و لجبازي يك گهي پيدا كنم بخورم حالا تا بعد ببينيم چطور مي‌شود. چه‌جور گهش را نمي‌دانم. باري، شب عروسي من رفتم دنبال دوستم بگردم كه بيايد با هم برقصيم. ما داشتيم دست در دست يكديگر به آنجايي كه ملت مي رقصيدند مي‌رفتيم كه عمو جيم سر راهمان سبز شد. (بله ما انسان‌هاي باحالي هستيم كه عموهاي خارجي مانند جيم و جان و اين‌ها داريم) و به ما گفت شما دو تا كي عروسي مي‌كنيد پس؟ در همان لحظه آن صحنه‌ي اپيزود لاس‌وگاس آمد توي مغز من كه مونيكا و چندلر دنبال نشانه مي‌گشتند و در آسانسور باز شد و فلان. البته منظور عمو جيم اين نبود كه ما كي با هم عروسي مي‌كنيم، ولي همان‌طور كه برايتان توضيح دادم من شخص مستي بودم به دنبال غلط زيادي‌اي كه بكنم. از عمو جيم كه رد شديم بهش گفتم با من ازدواج كن. گفت جدي مي‌گي؟ گفتم آره. البته كاملاً هم جدي نمي‌گفتم ولي نمي‌خواستم جو را خراب كنم. گفت باشه. بالاخره عروسي است ديگر آدم ممكن است جوگير بشود. ولي شانسي كه آورديم عاقد رفته بود. من مطمئن نيستم ولي فكر مي‌كنم از ما بعيد نبود همچين غلطي. (لازم است راس و ريچل اپيزود لاس‌وگاس را هم اينجا يادآوري كنم يا خودتان يادش مي‌افتيد؟) به هر حال به خير گذشت. چون سر ميز شام باز همديگر را ديديم و يك كم حرف زديم البته نه راجع به ازدواج و اينها ها. بعد من بهش گفتم خب بيا بريم با هم شاممونو بخوريم گفت نه فلاني منتظرمه. فلاني يك دختر ديگر بود. گفتم باشه خدافظ پس.  
     اگر الان به من بگويند از اينكه بيست و هشت ساله شدي چه احساسي داري؟ مي‌گويم هيچي. تنها نكته‌ي جالب و جديد اولين روز بيست و هشت‌سالگيم اين بود كه موهام را براي اولين بار لخت لخت و صاف صاف كرده‌بودم. البته خودم كه نه، كلي سلفيدم تا خانم آرايشگرپوريان صافشان كند. آن هم با سشوار ها نه آن كاري كه آز با موهايش مي‌كند كه براي هميشه صاف مي‌شوند چون قبلاً هم گفتم كه من از هرگونه اقدام دائمي فراري‌ام. بعد موهام خيلي باحال شده. سرم سبك شده اصلاً. شده‌ام سبك‌سر. هر هر. چابكسر. رامسر. هار هار. الان بيشتر از 48 ساعت است كه موهام را نبسته‌ام. سابقه نداشته من بتوانم باز بودن موهام را بيشتر از دو ساعت تحمل كنم و خفه نشوم. هي مي‌روم جلوي آينه هدبنگ مي‌زنم. البته نه خيلي وحشيانه. يك طوري كه بتوانم خودم را توي آينه ببينم. حالا بدبختي دلم هم نمي‌آيد بروم حمام معضلي شده! الان كه اين‌ را مي‌نويسم نشسته‌ام روي تخت و سرم را تكيه دادم به ديوار. بدون مزاحمت هرگونه كليپس يا موهاي قلمبه در پشت سر. كاشكي امروز بدون روسري مي‌رفتم كلاس زبان بعد بچه‌ها بهم مي‌گفتند تو موهات صافه فر مي‌كني يا فره صاف مي‌كني؟ مثل گورخري كه ما سؤال برايمان پيش مي‌آيد سفيد است با راههاي سياه يا سياه است با راههاي سفيد.

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

دن دني نازه؟ بله. گل پيازه؟ بله. عطر ياسه؟ بله.

مامان‌بزرگم تصميم گرفته بميرد. به همين صراحت. زير بار هم نمي‌رود هر كاريش مي‌كنيم. در شبانه‌روز فقط مي‌خوابد. گاهي هم غذا مي‌خورد. گاهي هم مي‌آيد دكتر و قرص‌هايش را هم مي‌خورد ولي نه به‌خاطر اينكه به سلامتي‌اش اهميت مي‌دهد، فكر مي‌كنم به خاطر اينكه بهش گير ندهيم. تا قبل از آن سكته‌‌ي نسبتاً خفيف سه سال پيش، سر جايش بند نمي‌شد. طاقت نمي‌آورد يك دانه بشقاب كثيف توي سينك بماند، يا لباس‌هايش را با دست نشورد و بگذارد بيندازيم توي ماشين. ولي از آن سكته به بعد امر بهش مشتبه شده. انگار افتاده باشد توي سرازيري و غلت بزند پايين. انگار وظيفه دارد براي بدترشدن حالش تلاش كند. نه راه برود، نه فكر كند، نه كار كند. دلم خوش بود كه اگر حافظه‌ي كوتاه مدتش روز به روز خراب‌تر مي‌شود، لااقل حافظه‌ي بلند مدتش هنوز سر جايش است. خسته نمي‌شود اگر براي بار هزارم هم جريان آن روز را تعريف كند كه آمده بوده مهدكودك دنبال من و تا برسيم خانه من نصف نان سنگك را تمام كرده‌بودم و در ادامه‌ي عين هزار بارش، فحش‌ به مهدكودكي‌ها كه من را گرسنه نگه داشته‌بودند. يا مثل روز روشن يادش بود آن وقتي كه توي خيابان بهانه گرفتم كه دستم درد مي‌كند و نمي توانم راه بروم و بغلم كند. با لحن بچه‌گانه اداي من را در مي آورد. گه به من كه آن وقت‌ها فكر مي‌كردم كه اي بابا چقدر آخه يك چيز را تكرار مي‌كند. تمام خاطراتش را از حفظ شده بودم. الان اينقدر دلم مي‌خواهد باز هم خاطره‌ي تكراري تعريف كند،‌ باز هم بلند شود ظرف‌هاي آشپزخانه را جا به جا كند و ما هي دنبال يك چيز بگرديم و حرص بخوريم. كليشه‌اي؟ بله. همين‌طور است. بالاخره چيزي پيدا مي‌شود كه حسرتش را بخورم ديگر.
الان به وضوح علايم شروع آلزايمر را دارد. دلم مي‌خواهد بروم سفت نگهش دارم، دورش حصاري چيزي بكشم و هر چي دارو در جهان هست بهش بدهم كه آلزايمر نگيرد. اگر مهمان باشيد و حوصله داشته‌باشد باهاتان حرف بزند، در يك ربع ممكن است ده‌بار ازتان بپرسد كه ازدواج كرده‌ايد يا نه، يا كجا كار مي‌كنيد مثلاً. هر بار من را مي‌بيند، اگر خواب نباشد، ازم مي‌پرسد كه دانشگاهم تمام شد يا سر كار مي‌روم؟ من هر بار يك جوابي مي‌دهم. گاهي براي اينكه فكرش يك تكاني بخورد جواب كاملاً پرتي مي‌دهيم. مثلاً يك بار من بهش گفتم توي مك‌دونالد كار مي‌كنم. ولي تعجبي نكرد. انگار اصلاً گوش نمي‌كند كه جواب سؤالش را چي مي‌دهيم. دوباره دو دقيقه بعد پرسيد كه مي‌روم سر كار يا نه. ولي بعضي‌وقت‌ها هم حواسش هست. مثلاً غروب مي‌پرسد من ناهار كجا بودم؟ مي‌گوييم فكر كن. مي‌گويد هيچي يادم نمياد. مي‌گوييم با دايي رفتين جاده چالوس ناهار خوردين. مي‌گويد خاالي نبند! من كه همين‌جا بودم. همه‌ش سعي مي‌كنيم وادارش كنيم فكر كند. اگر سؤالي بپرسد مي‌گوييم خودت فكر كن. مي‌گويد نمي‌تواند. مي‌گويد مغزش تعطيل است. مي‌گويد نمي‌بيند. مي‌گويد دستش بي‌حس است. بعد بي‌خيال همه‌چيز مي‌شود. آن دفعه كه كنترل تلويزيون را برداشته بود كه زنگ بزند خانه‌ي خاله‌ام دلم مچاله شد. يك بار بعد از ناهار خوابيد و ساعت 6 عصر بيدار شد. بعد هي گيج مي‌خورد و مي‌گفت الان صبحه يا شب؟ كشتيم خودمان را كه خودش بفهمد. نفهميد. يا نخواست كه بفهمد.
هميشه مي‌ترسيدم از روزي كه ما را ديگر نشناسد. وحشت دارم از اينكه ديگر نفهمد من كي هستم. ماماني طلا خيلي دوست داشت. يعني تا همين چندوقت پيش هم كه خيلي چيزها يادش نمي‌ماند، حساب كتاب طلاهايش را داشت و تنها جايي كه حوصله داشت برود طلافروشي بود. چندبار تا حالا به بهانه‌هاي مختلف تكه‌اي از طلاهايش را به من كادو داده. يكي دو هفته پيش هم همين‌طوري الكي يك جفت گوشواره‌اش را داد به من. هر چي اصرار كرديم كه بي‌خيال شو آخه چرا؟ كوتاه نيامد. گفت دلم مي‌خواد به تو چه. من گوشواره‌ها را گرفتم و گذاشتم روي كنسول و يك ساعت بعد كه داشت مي‌رفت دادم بهش كه اين را جا گذاشته بودي. گفت ئه اين اينجا چي كار مي‌كنه! و گرفتش. آن‌وقت من فهميدم ديگر اوضاع جدي خراب است.
چند روز است دكتر داروهايش را عوض كرده. يك قرصي را يك‌هو قطع كرده و يك قرصي را اضافه كرده و خلاصه نمي‌دانم چطور شده كه ماماني توهم زده كه هيچ، توي خواب هم با جديت و خيلي واضح حرف مي‌زند و با يكي بحث مي‌كند. من در جريان نبودم. ديروز كه خانه‌ي ما بود و طبق معمول روي كاناپه دراز كشيده‌بود و خواب و بيدار بود از جلوش رد شدم كه بروم توي آشپزخانه. با چشم‌هاي نيمه‌بسته گفت سلام خانمي چطوري؟ خوشحال شدم كه حرف زد. كه يك علامت مثبت از خودش نشان داد. باور كنيد وقتي مي‌گويم همه‌اش خواب است راست مي گويم. هر كاري هم مي‌كنيم حاضر نمي‌شود دو قدم راه برود يا حتي بنشيند و دراز نكشد. براي همين وقتي مي نشيند يا يك كلمه حرف عادي مي‌زند خوشحال مي‌شويم. بهش گفتم خوبم. صدايم كرد فرناز؟ فرنازي؟ فرناز دخترداييم است. گفتم من دنيام :| گفت ئه دنيا؟ چي‌كار مي‌كني آماده شدي؟ گفتم براي چي؟ مي خوام ناهار گرم كنم. گفت مگه امشب عروسيت نيست؟ من دلم ريخت. گفتم تمام شد. ديگه همه‌چيو قاطي كرد. ديگه نمي‌شناستمون. ديگه تو اين جهان نيست. گفتم نه بابا عروسيم كجا بود. گفت دروغ نگو بچه برو حاضر شو موهاتو درست كن الان همه اونجا منتظرن غذا زياد نخوري‌ها نري اونجا آبروريزي كني و يك مشت نصيحت مادربزرگانه‌ي ديگر. من مي‌خواستم بزنم زير گريه.
الان بگير نگير دارد. يك‌هو مي‌زند جاده خاكي. مثلاً با عصبانيت مي‌آيد اتوبوسي را كه وجود ندارد از پنجره به ما نشان مي‌دهد كه زود باشيد منتظرمونه وسايلتونو جمع كنيد بريم. امروز باز مي‌برندش دكتر.
هيچ‌وقت خودم را نمي‌بخشم به خاطر تمام بداخلاقي‌هايي كه باهاش كردم. هر چند هر شب قبل از خواب حالم خيلي خراب مي‌شد و مثل سگ پشيمان مي‌شدم و قول مي‌دادم كه از فردايش خوش‌اخلاق بشوم، ولي نشدم. من عصبي لعنتي. الان كه لابد يادش نمي‌آيد وقت‌هايي را كه ناراحتش كردم، ولي آن موقع كه ناراحت شده. آن موقع كه دلش سوخته. ماماني كه اينقدر من را دوست داشت. من الان ديگه چي‌كار مي‌تونم بكنم؟ الان ديگر ماماني نمي‌فهمد هفته‌ي پيش كه آژانس گرفتم برايش و آدرس خاله‌ام را نوشتم روي كاغذ و دادم دستش وگذاشتم خودش تنها برود سوار ماشين بشود، باز هم براي اينكه سعي كند از فكرش كار بكشد، و چند ثانيه بعد از ترس اينكه گم شده‌باشد يك دمپايي گذاشتم لاي در كه باد نزند بسته شود، چادر گل منگلي بي‌ريخت خديجه‌خانم را انداختم سرم و دويدم تا پاركينگ. نبود. برگشتم بالا نبود. تو لابي نبود. كنار خيابان نبود. هيچ‌جا نبود. و من داشتم سكته مي‌كردم و به عقل خودم نمي‌رسيد با آژانس تماس بگيرم و شماره‌ي راننده را بگيرم ببينم چي شد ماماني؛ كه خسرو بهم گفت. بالاخره زنگ كه زدم به راننده نزديك خانه‌ي خاله‌م بودند. الان ديگر برايش فرقي نمي‌كند. مي‌كند؟ مي‌فهمد چقدر دوستش دارم و چقدر از مردنش وحشت دارم؟
مرده‌شور لايك رو ببره. فك كن بنده‌خدا يه لايك افتاده رو تخت مرده‌شور‌خونه بعد آنلايكا و كامنتا و شرها و نت‌ها و ادد استارا وايستادن دورش دارن گريه مي‌كنن. ‏
اي لايك تو شدي دردي در ماتحت من. خار مژگون من. ‏تو شدي سند جاج مردم به من.‏ مي‌خوام بنويسم، چرتكه در ميارم حساب مي‌كنم كه چند تا لايك مي‌گيره. اگه زير ده تاس ننويسما. آره بابا قانعم. يه بار يه پستم مثبت صد شد تا هفت روز شيريني و شربت مي‌دادم تو محل.‏
مي‌شه به جاج مردم فكر نكنم؟ مي‌شه به لايك فكر نكنم لطفاً؟ مي‌شه فقط بنويسم هر چي مياد بي‌زحمت؟ مي‌شه اينقدر سانسور نكنم خودمو؟ مي‌شه بفهمم اينو كه نوشتن حالمو بهتر مي‌كنه پس قربون‌دستم يه دو خط بنويسم حالا هر كسشري هم بود بود بلكه سر دلم سبك شه؟
خب. فردا بهش فكر مي‌كنم.امضا اسكارلت اوهاراي درون

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

بچه‌هاي خيلي كوچك حتي مي‌خورندش يا آيا ما تحت تأثير فرهنگسازي مشمئز مي‌شويم؟

بيشتر وبلاگ‌هايي كه تا حالا خوانده‌ام راجع به درونيات آدم‌ها بوده‌اند. ولي من الان مي‌خواهم به مسئله‌ي مهجور بيرونيات بپردازم و يك خاطره‌ي رقت‌انگيز و خيلي خصوصي درباره‌ي بيرونياتم برايتان تعريف كنم. راستش را بخواهيد اول رويم نمي‌شد بيايم اين‌را اينجا بنويسم. ولي بعد فكر كردم كه اگر قبلاً چيزي شبيه اين‌ را جايي خوانده‌بودم حالم آن‌قدر رقت‌انگيز نمي‌شد و ياد نوشته‌هه مي‌افتادم كه يكي ديگر هم اين بلا سرش آمده بوده و سبب دلگرمي بود لااقل. از آنجا كه ممكن است هر كدام از شما يك روزي دچار اين بساط بشود، من براي خدمت به جامعه‌ي بشري تصميم گرفتم كه خاطره‌ي خيلي خصوصي‌ام را با شما شريك بشوم. لطفاً در نظر داشته باشيد كه اين پست حول محور مدفوع بشري و تبعاتش نگاشته‌شده‌است. بنابراين اگر حالتان مي‌خواهد به هم بخورد، بقيه‌اش را نخوانيد. فقط بي‌زحمت برويد و پيام اخلاقي آخر پست را بخوانيد.

واقعاً جاي تأسف است كه در قرن بيست و يكم انسان هنوز با فضولات خود درگير باشد. ما انتظار داشتيم كه الان ديگر اين مشكل حل شده باشد. سؤالي كه براي من پيش آمده اين است كه آيا ما از ويندوز هم كمتريم؟ كه دي‌باگ نمي‌شويم؟ آيا پي‌پي يك باگ نيست؟ اينكه آن خوراكي‌هاي زيبا تبديل مي‌شوند به اين چيز نكبت‌، اگر باگ نيست پس چي است؟ شوخي است؟ قدرت خداست؟ آيا اين باگ نيست كه آدم صبح كه از خواب پا مي‌شود حشري است و مي‌خواهد قبل از هركاري بسكسد ولي دهانش بوي لاشه مي‌دهد و حال پارتنر بيچاره را به هم مي‌زند؟ آيا استفراغ ناشي از اور دوز باگ نيست؟ چرا حال خوش آدم را خراب مي‌كنند آخه؟ چرا دست‌اندركاران اعم از خدا و كائنات بيشتر دقت نمي‌كنند؟

من همين الان از حمام آمدم بيرون و با حوله و موهاي خيس خدمت شما هستم كه تا هنوز در جو قضيه هستم اين‌ها را ثبت كنم. نه كه خاطره‌ي خيلي ارزشمندي است!! دوم‌شخص مي‌نويسم چون فكر مي‌كنم اين‌طوري بهتر مي‌توانم شما را توي خاطره‌ام ببرم.

با دوستانتان آمده‌ايد شمال و براي اولين بار است كه مي‌آييد ويلاي يكي از بچه‌ها. مي‌رويد يك دوش بگيريد. ناگهان طبيعت صدايتان مي‌كند و شماره‌ي دو به شما فشار تحمل‌ناپذيري وارد مي‌كند. توالت فرنگي به شما چشمك مي‌زند. دودل هستيد، نكند خراب باشد؟ يادتان مي‌آيد ديشب يكي از بچه‌ها به صاحبخانه مي‌گفت فلاني از توالت‌فرنگي‌تون راضي نيستم. فكر مي‌كنيد كه خب لابد خيلي قضيه حاد نبوده چون طرف فقط گفته راضي نيستم نگفته دهنم را سرويس كرد كه. سعي مي‌كنيد ادامه‌ي مكالمه‌ي ديشب را به ياد بياوريد. چرا راضي نبود؟ جواب صاحبخانه چي بود؟ هيچي يادتان نمي‌آيد. مقداري مو روي آب داخل جام توالت شناور است. سيفون را مي‌كشيد تا عملكرد سيستم را بسنجيد. در همين حال با خودتان فكر مي‌كنيد كه به دردسرش مي‌ارزد يا بيشتر به خودم فشار بياورم و طبيعت را از رو ببرم؟ ولي نمي‌دانيد چطور شده كه اينقدر ريسك‌پذيري‌تان رفته بالا. شايد به خاطر پوكر بازي‌كردن زياد باشد. سيفون موهاي روي آب را مي‌برد پايين. پس لابد درست است. دلتان را مي‌زنيد به دريا. اما مسئله اينجاست كه يادتان رفته آفتابه‌تان را با خودتان ببريد لب دريا و دريا خشك شده‌است. با حالت تهوع و درماندگي به محتويات جام خيره‌ مي‌شويد و به زمين و زمان لعنت مي‌فرستيد. بابا اينكه الان سيفونش كار مي‌كرد كه؟ صاحبخانه در همان اتاق كه حمام هست، با فاصله‌ي يك متر از در حمام خوابيده. سعي مي‌كنيد يك‌طوري كه صداي تلق تولوق سراميك بلند نشود در مخزن سيفون را برداريد و ببينيد آن تو چه خبر است. لعنت به اين سيفون كه هيچ‌وقت ياد نگرفتيد چطور كار مي‌كند. توي حمام نيم‌وجبي جا‌به‌جا مي‌شويد كه آب دوش روي بدنتان نريزد و بريزد روي زمين كه صداي شلپ‌ شولوپ بيشتري بدهد و بيروني‌ها نفهمند چه درگيري‌اي اين تو درست شده. خب مگر بيروني‌ها آدم نيستند؟ مگر آن‌ها خودشان پي‌پي نمي‌كنند؟ پس چرا شما از تمام منافذ بدنتان عرق و استرس مي‌زند بيرون؟ چرا بايد براي موقعيتي كه تقصير شما نيست اينقدر شرم‌زده باشيد؟ مگر كسي به شما گفته بود اين توالت خراب است؟ يك شير آب كوچك آن پايين است كه وصل شده به يك شلنگي كه مي‌رود توي مخزن سيفون. آن را هي مي‌پيچانيد اين ور، صبر مي‌كنيد و ماسماسك سيفون را مي‌كشيد، نمي‌شود. شير را مي‌پيچانيد آن‌ور و عمل را تكرار مي‌كنيد. باز هم هيچي. آن‌قدر هول شده‌ايد كه يادتان نمي آيد شير آب اصولاً كدام‌وري باز مي‌شود و كدام‌وري بسته. يادتان بيايد هم فرقي نمي‌كند، از كجا معلوم شير را اصولي كار گذاشته باشند. خوشبختانه سيستم كاملاً فرنگي نيست و يك شلنگ ديگر هم آن گوشه هست. آب را با فشار مي‌فرستيد داخل جام. صداي تابلويي مي‌دهد. صحنه‌ي كثافتي به وجود مي آيد. عق مي‌زنيد. چشمتان را مي‌بنديد و يك‌بند با خودتان تكرار مي‌كنيد يك ظرف پرميوه يك باغ پرگل. چند وقت است كشف كرده‌ايد كه اين شعر در موقعيت‌هاي استفراغ مي‌تواند به شما كمك كند. چند دقيقه گذشته؟ چند ساعت گذشته؟ الان آنها آن بيرون نمي‌گويند اين رفت يك دوش بگيرد چرا اينقدر طول داد؛ چه كار دارد مي‌كند؛ آب سرد شد آب گرم تمام شد و اينها؟ نكند بفهمند كه من چه گندي اينجا زدم و آبروريزي بشود؟ الان اگر صاحبخانه بيايد در بزند و بگويد اشكال نداره بيا بيرون بايد تو اون چاه‌باز‌كن بريزيم يا فنر بزنيم يا نمي‌دانم چه غلطي بكنيم، شما ديگر رويتان مي‌شود تو صورت بيروني‌ها نگاه كنيد؟ حاضريد همين الان سينه‌خيز فرار كنيد و ديگر پشت سرتان را هم نگاه نكنيد. بعد با اين دوستان لوده‌‌اي كه شما داريد حتي ممكن است اين قضيه بعد تاريخي هم پيدا كند. همان سفري كه فلاني پي‌پي كرد. قبل از پي‌پي فلاني. اه فاك. اگر كسي گفت چرا اينقدر طول مي‌دي مي‌گويم هر هر هر خيلي كثيف بودم. يا كر كر كر از دست شما فرار كردم اومدم اينجا بذارين دو دقه واسه خودم باشم. شامپو مي‌زنيد به سرتان و سعي مي‌كنيد آرامش خودتان را به دست بياوريد. شايد زمان قضيه را حل كند. شايد معجزه شود و سيفون به كار بيفتد. مگر سيفون چه كار مي‌كند كه شلنگ آب با فشار نمي‌تواند؟ چه مي‌دانيد. در همان وضعيت تقلا، داريد به نوشتن اين پست در وبلاگ هم فكر مي‌كنيد. تصور مي‌كنيد وسط يك پست وبلاگي هستيد و قضيه قرار است به خوبي و خوشي تمام شود و شما بنشينيد خاطره‌تان را بنويسيد. چطور؟ نمي‌دانيد. هنوز از حمام بيرون نرفته‌ايد و هنوز نمي‌دانيد قرار است آبرويتان برود يا خير، و آيا كار به پست‌نوشتن مي‌رسد يا نه. اوضاع جام مقداري بهتر شده ولي قابل‌قبول نيست. اميدوار مي‌شويد كه اگر همين‌طوري ادامه دهيد موفق خواهيد شد. در مخزن را براي بار دهم برمي‌داريد و سعي مي‌كنيد بفهميد چه مرگش است. خاك بر سر من كه نمي‌دانم اين سيفون نكبت چطوري كار مي‌كند. خاك‌بر‌سر آموزش و پرورش اين مملكت كه خير سرش براي ما درس حرفه و فن گذاشته بود و به جاي عملكرد سيفون به ما ياد مي‌داد چطوري جوراب ببافيم. آخر جوراب مي‌تواند يك مسئله اورژانسي باشد؟ آب دارد از يك جايي قطره‌ قطره مي‌ريزد توي مخزن. فكر مي‌كنيد لابد مرگش اين است كه آب ندارد كه كار نمي‌كند ديگر. شلنگ را مي‌گيريد توي مخزن. نكند يك دفعه دم و دستگاه سيفون كن فيكون شود؟ نمي‌شود. آب دارد از سوراخ‌هاي لبه‌ي جام مي‌ريزد پايين. پس دردش اين است كه مخزن خالي‌است. مكاشفه مي‌كنيد. اين ماسماسك را كه مي‌كشيد اين چيزه ميايد بالا. پس الان هم اگر بكشيدش قاعدتاً بايد كار كند. اينجاست كه به تناقض مي‌رسيد. اگر در مخزن باز باشد، ماسماسك كشيده مي‌شود و سوراخ پايين باز مي‌شود، در نتيجه هر چي آب بريزيد هم مخزن پر نمي‌شود. اگر هم بسته باشد كه چطوري آب بريزيد آن تو؟ چقدر گذشته؟ چند ساعت شده من اين‌تو گير كردم؟ الان آن بيرون همه نمي‌گويند فلاني چي كار دارد مي‌كند توي حمام؟

قطعات، توي آب مي‌رقصند و بعد مي‌روند در دهانه‌ي سوراخ پايين آرام مي‌ايستند. شلنگ آب و فشارش هم كه كاري از پيش نمي‌برند. آن‌قدر تشويش داريد كه ديگر عق نمي‌زنيد. باز اينش خوب است. درمانده شده‌ايد. دلتان مي‌خواهد جام را از زمين برداريد و كجش كنيد و اين مصيبت را تمام كنيد. ياد آن‌باري مي‌افتيد كه عينكتان افتاد توي چاه توالت و كيسه نايلون كشيديد روي دستتان و درش آورديد، و زنده مانديد. دور و برتان را نگاه مي‌كنيد. يادتان مي‌افتد به وقتي كه داشتيد مي‌آمديد توي حمام و ماسك مويتان را برداشتيد با خودتان آورديد تو، در حالي‌كه اصولاً وقتي از حمام مي‌رويد بيرون ماسك را مي‌زنيد به كله‌تان. اين خودش يك نشانه الهي. يك نشانه‌ي ديگر هم اينكه، مي‌خواستيد از توي كيسه درش بياوريد كه كيسه توي حمام خيس نشود، ولي در نياورديد. دلتان را باز هم مي‌زنيد به دريا، به همان درياي خشك شده. بقيه‌اش را زياد توصيف نمي‌كنم ديگر، فقط دست من بود و كيسه، چشم‌هاي بسته‌ام و عق‌هاي متوالي و مقادير معتنابهي ظرف پرميوه و باغ پرگل و كف‌شور كف حمام كه خوشبختانه دهانه‌اش گشاد بود، و اميدوارم كه تا الان نگرفته باشد.

تمام شد. باورتان نمي‌شود. هي به جام سفيد و تميز و آب شفافش نگاه مي‌كنيد و به خودتان مي‌گوييد آفرين دمت گرم. انگار يك شاهكار هنري زده‌ باشيد. حالا مي‌توانيد با خيال راحت برويد پست وبلاگتان را بنويسيد. كاش يك نفر بيرون حمام مي‌آمد شانه‌هايتان را مي‌ماليد و آب‌قند مي‌داد دستتان.

پيام اخلاقي : جان هر كسي كه دوست داريد قبل از مهمانتان بفهميد كه توالت‌ خانه‌تان درست كار نمي‌كند و اگر تعميرش نمي‌كنيد لااقل آزاده باشيد و به ديگران اعلام كنيد.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

J'avais été seule avec mon désespoir en ces jours

    نمي‌دانم روي چه حسابي، ولي نوشتن اين نامه مي‌طلبيد كه من كنار شومينه‌ي خانه‌ي خودم نشسته باشم، يك ماگ پر از چايي كه ازش بخار بلند مي‌شه كنار دستم باشه، بيرون برف بياد، من نگاه كنم به برف‌هايي كه بيرون مياد، بعد نگاه كنم به آتيش، بعد گوشه‌هاي لبم يك كم برن بالا و در حالي كه به آتيش خيره شده‌ام با خونسردي مثال‌زدنيم يك سيگار روشن كنم، خودنويس قشنگم رو بردارم و شروع كنم به نوشتن. ولي خب واقعيت اينه كه الان كه دارم اين رو مي‌نويسم، شرايط ظاهري خيلي با چيزي كه طلبيده مي‌شده فرق مي‌كنه. توي اتاقم هستم و نه خانه‌ي خودم. پشت ميز قديمي‌‌م با تاپ و دامن نشستم، يك كم هم گرممه، چايي ندارم و بيرون هم از آسمون چيز خاصي نمي‌باره. خودنويسي در كار نيست و سيگار هم چند هفته‌اي مي‌شه كه تقريباً نمي‌كشم. ولي لااقل گوشه‌هاي لبم كه يك كم بالا هست.
    ديدي بعضي وقت‌ها يك نفر جوري آب مي‌شود و مي‌رود توي زمين كه گاهي توهم مي‌زني كه اين آدم اصلاً وجود داشت يا من ساختمش؟ البته اين سؤالي است كه كاملاً بيخودي از خودت مي‌پرسي. مثلاً وقتي مي‌خواهي با خودت شوخي كني  دور هم باشيد. وگرنه تمام عكس‌ها و نوشته‌هاي بايكوت‌شده كه دلت نيامده بريزي‌شان دور و يك جايي قايمشان كردي، ولي طوري رفتار مي‌كني انگار اصلاً وجود ندارند و از اول هم نداشتند، تمام سوراخ سمبه‌هايي كه بستي يا سعي كردي ببندي مبادا چيزي - جز خودت كه دردش كمتر است- آن نفر را يادت بياورد، اينكه تو پروفايل فيس‌بوك دوست‌هاي مشتركتان نمي‌روي و هايدشان مي‌كني مبادا چيزي از آن نفر ببيني، اينكه خيلي آهنگ‌ها را تا چند سال بعد از آب‌شدنش هم گوش نمي‌كردي و خيلي جاها را نمي‌رفتي، يعني آن نفر بوده، و حالا نيست. اينكه يك حفره‌ي بي‌ريخت تويت مانده يادگاري آن نفر، كه هنوز هم پر نشده، يعني كه يك روزي وجود داشته، و حالا لابد ندارد. نمي داني كه هنوز هم يك جاي اين جهان هست يا نيست. فرق چنداني هم برايت نمي‌كند. ياد گرفته‌اي چطوري كنار بيايي. ديگر وقتي از ميدان دم خانه‌شان رد مي‌شوي، قلبت تند تند نمي‌زند. نگاهت را نمي‌دوزي به داشبرد ماشيني نوك كفشي كف دستي جايي. فكر نمي‌كني آن طرف اين در قهوه‌اي الان آيا مامان باباي آن نفر زندگي مي‌كنند يا نه. برايت فرقي نمي‌كند. شايد آن‌ها هم از ايران رفته باشند.
     چند شب پيش، مي‌خواستم كتابي براي عزيزي بخوانم، رفتم سراغ كتاب‌هايم و عشق‌هاي خنده‌دار را كه دوستش داشتم، برداشتم. يادم نبود دست‌خط تو صفحه‌ي اولش هست. مثل چند سال پيش كه يادم نبود دست‌خط تو اول خورشيد را بيدار كنيم هست و كتاب را باز كردم ليترالي تكان خوردم. آن شب چند ثانيه به كاغذ خيره شدم. با خط خرچنگ قورباغه‌ت نوشته بودي كه شايد تو راست مي‌گي، هيچ‌كس نمي‌فهمه. هوم. پس تو واقعاً وجود داشتي يك وقتي. يادم آمد  ماجراي كتاب عشق‌هاي خنده‌دار جزء معدود بارهايي بود كه فكر كردم تو آنقدر‌ها هم كه تظاهر مي‌كني بيشعور نيستي. بگذريم. نمي‌خواهم زياد برايت بنويسم. اين‌ نامه را هم مطمئن نيستم چرا مي‌نويسم. شايد چون نوشتن را دوست دارم. شايد چون آدم حرف‌زدن نيستم، مي‌داني كه. شايد چون پاي تلفن كه هم من شوكه بودم و هم خودت، حرف‌بند شده بودم. من دلم نمي‌خواست كه بعد از اين‌همه سال، لول آو كانورسيشن‌مان آني باشد كه بود. خودت هم ازش شاكي بودي. ولي نگذاشتي لول را عوض كنم. نخواستي. باز هم قايم شدي. حس كردم كه خوشحال نيستي. اگر واقعاً اين‌طور باشد، يكي از آرزوهاي من برآورده شده. بله. اعتراف مي‌كنم كه آرزو كردم خوشبخت نشوي. كه خواستم ديگي كه براي من نجوشد سر سگ تويش بجوشد. اگر هم خوشحالي، كه با اين اعترافم صرفاً
pathetic به نظر مي‌آيم، كه برايم چندان هم مهم نيست. هوم. آره. عشقم به تو خالص نبود و خالص هم نشد. خودخواهي و نفرت هم قاطي داشت. ولي عجب جنسي داشت. هنوز هم يك چيزهايي ازش مانده. كه اگر نمانده بود، تو ديگر اسمشو نبر نبودي. شده بودي يكي مثل خيلي‌هاي ديگه.
     تو آدم قايم شدني، آدم رو بازي كردن نيستي. برخلاف من. گفتي خودت هم نمي‌داني چرا زنگ زدي. نترس
I'm not reading too much into it. !  من خيلي بزرگ‌تر شدم. خيلي با تجربه‌تر و خيلي بالغ‌تر. و البته خيلي عاقل‌تر. (فكر كنم طبق كتاب ديني‌ راهنمايي ديگر شرايط مجتهدشدن را داشته باشم! هار هار هار. ياد آن روزي افتادم كه با هم رفتيم سينما، مارمولك را ديديم. و تو هي مي‌پرسيدي كه مسح چيه و غسل چيه و اين چي گفت و اون چرا اون‌طوري كرد و اينا) من به راستي‌اي كه در مستي هست معتقدم. تو خيلي وقت‌هايي كه مست بودي، كارهايي كه ذات محافظه‌كارت در حالت عادي اجازه نمي‌داد مي‌كردي.
    صدايت همان طوري بود كه توي ذهنم مانده بود و روي پيغام‌گير تلفنم، كه هيچ‌وقت دوباره گوشش نكردم. از آخرين باري كه ديدمت، ديگر هيچ وقت عكسي ازت نگاه نكردم. ولي قيافه‌ت توي چشمم مانده. گاهي مي‌شد كه يك‌هو نگاهم به كسي گير مي‌كرد، كه شبيه تو بود. شايد اگر من هم آدم وان نايت استند بودم، چيزي شبيه ماجراي آمستردام تو براي خودم درست مي‌كردم. ولي نبودم  و هيچ‌كس هم هر چقدر شبيه، تو نبود، و نمي‌خواستم هم باشد. مي‌خواستم فكر كنم كه تو ديگر توي اين جهان وجود نداري. شايد اگر هم به اندازه‌ي كافي زور مي‌زدم مي‌توانستم فكر كنم كه لابد از اول هم نداشتي. ولي حالا كه باز هم شماره‌ت را كه افتاده روي گوشي‌م چك مي‌كنم و مطمئن مي‌شوم كه زنگ زده بودي پس هنوز توي اين جهان وجود داري، فرق خاصي به حالم نمي‌كند. گفتم گوشي، ياد اين افتادم كه چقدر تعجب كرده‌بودم كه شماره‌ام را هنوز داري. مي‌دانستي كه يكي از بدترين جواب‌هاي ممكن را بهم دادي؟ تو با اين شماره منو سرويس كردي، يادم نمي‌ره. ( بي‌ادبانه‌تر گفتي، كه فرقي در اصل قضيه نمي‌كند.) فكر مي‌كنم مي‌دانستي كه جواب بدي است، ولي تو كه عوض نشدي؟ پس اگر جوابي غير از اين مي‌دادي بايد تعجب مي‌كردم. شايد هم حواست نيست كه خودت با من چه‌كار كردي. نمي‌گويم يادت نيست، ‌چون  ظهر يكي از شنبه‌هاي شهريور 90 يا صبح يكي از شنبه‌هاي سپتامبر 2011 نشانم دادي كه يك چيزهايي يادت هست؛  قسمتي از بار عام‌ت هم اگر باشد فرقي نمي‌كند. گفتم كه، آيم نات ريدينگ تو ماچ اين‌تو ايت.
فكر مي‌كني چند كلمه‌ي ديگر براي نوشتن داشته باشم؟ هر چند تا. درست نمي‌دانم. اما دليلي براي نوشتن همه‌اش ندارم. پس خداحافظ.
پ.ن. چرا نامه‌اي با مخاطب خاص توي وبلاگم مي‌گذارم؟ چون دلم مي‌خواهد. مي‌خواهم اگر احياناً كسي دوباره آمد اينجا كه ببيند چيزي در موردش نوشتم يا نه، دست خالي نرود. 


*  مقداري از تيتر از اين آهنگ‌جونم هست كه امروز وقتي داشتم اتاقم را از حالت بازار مكاره (؟) خارج مي‌كردم، نزديك بيست‌بار زدم تكرار شه. رفته بودم متنش را هم پيدا كرده بودم و در حالي كه روي صندلي وايستاده بودم و شيشه‌ها را پاك مي‌كردم،  جوگير شده و جاهاييش را كه خيلي سخت نبود با احساس هرچه‌تمام‌تر همراه با بادي لنگوئج هم‌خواني مي‌كردم. اميدوارم كه همسايه‌هايي كه شاهد اين صحنه‌ها بودند، به استعدادهاي نهفته‌ي من پي برده باشند. با تشكر.

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

مي‌فرمايند كه : وقتي كه هق‌هق عشق ضجه‌ي احتياجه، سر جنون سلامت كه بهترين علاجه

از دوم سوم راهنمايي عقده‌ي دوست‌پسر گرفته‌بودم. البته بعدش عقده‌هاي ديگري هم اضافه شد. مثلاً اين‌كه خواننده‌هاي خارجي را نمي‌شناختم و مامانم اجازه نمي‌داد آرايش كنم. از وسط حرف‌هاي دوست‌ها و همكلاسي‌ها اسم چند تا خواننده‌ي خارجي را ياد گرفته بودم. اگر كسي ازم مي‌پرسيد تو از كي خوشت مياد مي‌گفتم بن‌جوي يا تِيك دَت مثلاً. حالا اصلاً نمي‌دانستم چه پخي هستند‌ها. توي مهماني‌ها همه‌ بلد بودند ماكارنا برقصند به جز من. مي‌رفتم آن وسط و عين ورزش صبح‌گاهي به بقيه نگاه مي‌كردم و سعي مي‌كردم هركاري مي‌كنند بكنم و الان كه فكر مي‌كنم مي‌بينم چقدر مضحك بوده‌ام. دوست‌هاي من توي مدرسه همه‌ش از دوست‌پسرهاي بالفعل و بالقوه‌شان حرف مي‌زدند و من فكر مي‌كردم كه من چقدر داغانم كه هيچ پسري در زندگي من نيست. احساس مي‌كردم خيلي زشت و بي‌مصرف هستم. اينكه اجازه‌ي آرايش‌كردن هم نداشتم تا لااقل يك كم از زشتي‌ام كم شود حالم را تخمي‌تر مي‌كرد. همان وقت‌ها بود كه تصميم گرفتم بزرگ كه شدم يك دختر به دنيا بياورم و آن‌كارهايي را كه مادر و پدرم آن موقع با من مي‌كردند با او نكنم. آن‌ سال‌ها عقلم خيلي كمتر از حالا بود و فكر مي‌كردم اگر پسري توي خيابان به آدم متلك بگويد، يعني آدم جذاب است. البته تا جايي كه يادم مي‌آيد حتي كسي به من متلك هم نمي‌گفت. فقط يادم هست يك‌بار توي يك اتوبوس شلوغ، روي مرز آن وسط وايستاده بودم و يك‌هو ديدم يك چيزي به شدت به باسنم ماليده مي‌شود. كپ كرده بودم. نمي‌فهميدم چي است. حتي جرئت نداشتم برگردم پشتم را نگاه كنم. بعد نمي‌دانم چي‌شد كه فهميدم يك ازگل عوضي دارد آنجايش را مي‌مالد به من. خاطره‌ي گهي است. يك دختري هم بود، به نظر من خيلي خوشگل بود. يكي دو سال بزرگتر از من بود. قدش هم بلندتر از من بود. دماغش هم از دماغ من كوچك‌تر بود. ريمل هم مي‌زد. هر روز توي اتوبوس توي راه كلاس زبان مي‌ديدمش. دختره هم كلاس زبان ما مي‌آمد. يك بار دختره با دوستش وسط اتوبوس وايستاده بود در حالي كه يك كوله انداخته بود كولش. يك پسري گفت آخ كاشكي من جاي اون كيف بودم. دختره پشتش به پسره بود و من ديدم كه چشم‌هايش گرد شد و آرام رو به دوستش گفت بيشششور كثثثثافت. من توي دلم گفتم خوش به حال دختره كه اين‌قدر جذاب است و وا چرا بهش برخورد. يك پسري هم بود زنگ مي‌زد خانه‌ي ما مزاحم تلفني. من از روي صدايش عاشقش شده‌بودم. بعدها فهميدم كه اين شوخي بامزه‌ي همكلاسي‌هاي قشنگم بوده جهت سركار گذاشتن من. روزها كه از مدرسه مي‌آمدم تا مامان و بابا از سركار برگردند، من سلطان تلفن‌ بودم. روي تلفن مي‌خوابيدم تا زنگ بزند. در حالي كه قلبم توي دهنم مي‌زد بهش مي‌گفتم كه ديگر زنگ نزند و اميدوار بودم كه باز هم زنگ بزند، كه مي‌زد.
من فكر مي‌كردم دختري هستم نفرت‌انگيز، بي‌ريخت، بي‌مزه، بيخود و بي‌جهت و هيچ‌ خري پيدا نمي‌شود كه يك شماره‌ي كوفتي به من بدهد. حال بدي بودم آن سال‌ها.
بزرگ‌تر كه شدم طي فرآيندهاي متعددي بهتر شدم. الان مي‌شود گفت خوبم و خودم را دوست دارم. حالا اصلاً چي شد كه اين‌ها را نوشتم؟ امروز يك پسري باعث شد من ياد اين خاطراتم بيفتم. من داشتم براي خودم تند تند راه مي‌رفتم. اين پسر هم داشت از رو‌به‌رو مي‌آمد. يك لحظه ديده بودمش كه جوان مقبولي است. طبعاً من كه يك زن هستم كه در ايران زندگي مي‌كنم، كلاً آن‌گاردم در خيابان. يعني منتظرم از بغل هر عنصر ذكوري كه رد مي‌شوم يارو يك زر مفتي بزند. البته خيلي وقت‌ها هيچ عكس‌العملي نشان نمي‌دهم. براي اينكه فكر مي‌كنم كه اين آشغال دارد اين زر را مي‌زند كه من را اذيت كند. پس من هم طوري وانمود مي‌كنم كه انگار آشغال مذكور اصلاً وجود ندارد تا چشمش در بيايد و من هم خون خودم را كثيف‌تر نكرده باشم. عرض مي‌كردم كه، اين پسر از كنار من داشت رد مي‌شد كه يك‌هو وايستاد و گفت اِ چقدر خوبين شما! من ديگر ازش رد شده‌بودم و خنده‌م گرفت. راستش را بخواهيد باهاش موافق هم بودم. چون وقتي مي خواستم از خانه بيايم بيرون توي آينه را كه نگاه كرده بودم فكر كرده بودم چه خوب شده‌ام. پسر گفت مي‌شه يه دقه وايسين؟ طبق عادت عكس‌العملي نشان ندادم. دوباره حرفش را تكرار كرد. نمي‌دانم چرا وايستادم. آه بي‌شك به‌خاطر صداقتي بود كه در صدايش موج مي‌زد؟ نه بابا. آخر بامزه گفته بود. يك حالتي دادم به صورتم كه اِ با من بودي؟ و برگشتم به سمتش.
حالا اميدوارم طرف وبلاگ‌خوان از آب در نيايد و شانس ما بيايد اين‌جا را بخواند و ما ضايع شويم. البته آن‌طور كه صاحب اين وبلاگ به من گفته، اينجا چندان هم معروف نيست و خلاصه كه توكل به خدا.
پسر آن‌طور كه مي‌گفت سه سال از من كوچك‌تر بود و وقتي داشتم باهاش حرف مي‌زدم قشنگ حس والدين‌طوري بهم دست داده‌بود. پسر خوش‌هيكل و خوش‌قيافه‌اي بود، ولي از نظر من فرقي با يك پسر زشت و بدهيكل نداشت. منظورم اين نيست كه خيلي آدم معنوي هستم و اي برادر سيرت زيبا بيار. منظورم اين است كه من وقتي سيب مي‌خواهم و سيب نيست، برايم فرقي نمي‌كند پرتقال‌خوني بهم بدهند يا پرتقال هسته‌دار گندالو؛ من سيب مي‌خواهم. دلم نيامد توي ذوقش بزنم. شايد هم براي جبران يك كم از همه‌ي آن وقت‌هايي كه دلم مي‌خواست يك نفر به من شماره بدهد ، بود. شماره‌ش را گرفتم و شماره‌م را دادم و رفتيم پي كارمان. شايد هم در آن لحظه فكر كرده‌بودم كه ايول يك هيجاني،‌ تغييري، آدم جديدي، چيزي. بعدش كه رفتم داشتم فكر مي‌كردم قواعد بازي چطوري بود؟ بايد دختر كلاس بگذارد و زنگ نزند؟ بايد يك نخي بدهد؟ بايد خودش را چس كند؟ ول كن بابا اين مسخره‌بازي‌ها را. ديگر حوصله‌اش را ندارم. آشنايي‌هاي اين مدلي، به من نمي‌آيد. ديگر اصلاً بهش فكر هم نكردم. داشتم اين را مي‌نوشتم، پسر بهم مسج زد. اسمم را هم توي مسج نوشته بود : سلام فلاني، خوبي؟ لابد كه ببيند راست گفته‌ام يا نه، يا اگر اسم الكي هم گفته‌ام يادم بيايد كه به كي چي گفته‌ام. پنجاه تا مسج زد با محتويات مختلف از به نام‌ خدا هستم گرفته تا به اميد ديدار و غيره، كه براي من در يك خط قابل ترجمه بود : من پسر خوبيم حاضري با من سكس داشته باشي؟ آدرس فيس‌بوكش را داد. فكر كن كه من نروم فضولي! يك عالمه عكس گذاشته فقط از خود خودشيفته‌اش. قد بلند، تاپ‌لس، فيگورهاي بروسلي‌طوري، هيكل ميكل ميزون، بازو و سيكس پك رديف. هوم كه اين‌طور.
نع. اين شماره‌ها را آن‌وقت كه بايد مي‌گرفتم نگرفتم و تمام شد رفت. قضيه منقضي شده. (چه جمله‌اي! بگذاريد آن شده را هم بردارم و بگويم : هذه القضيةٌ منقضيتاٌ) حالا هر چي.
قطعاً اين نيست چيزي كه من مي‌خواهم. جنوني كه بخواهد به دل رواني من بچربد، خيلي كله‌خرتر از اين‌ چيزها بايد باشد پسر جون. ديگر حوصله‌ي بازي ندارم. من تا اطلاع ثانوي موچم.

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه


آدمي هستم كنترل+زِد محور. يعني زندگيم بر محور آندو مي‌چرخد. آفرين به من با اين استعارات بامزه‌ام. هار هار هار. مي‌گويم كه در زندگاني تا جايي كه ممكن باشد خودم را درگير فرآيند‌هاي برگشت‌ناپذير نمي‌كنم. حالا يك‌وقتي هم ممكن است من خودم را با كله بيندازم توي چاه، ولي قبلش چك مي‌كنم كه طنابي چيزي توي چاه آويزان باشد. الان بديهي است كه راجع به چيزهايي كه ذاتاً آندوپذير نيستند حرف نمي‌زنم مثل مرگ و زندگي و بيرون آمدن خميردندان از تيوب و استفراغ روي صندلي ماشين. چيزهاي انتخابي را مي‌گويم. فكر مي‌كنيد من مي‌روم يك جاييم را تتو كنم؟ خير. چرا؟ چون خوشم نمي‌آيد. البته براي اينكه اين مثال در اين پست قابل استفاده باشد بايد يك كم تغييرش بدهم. پس دوباره مي‌پرسم : چرا؟ چون آمديم و پس‌فردا ديگر دلم نمي‌خواست آن‌جايم تتو داشته باشد. چه كسي پاسخگوست؟ من ديده‌ام كه مي‌روند تتو را مثلاً پاك مي‌كنند ولي وضعيت گه‌مالي به وجود مي‌آيد.
من مي‌گويم انسان  بايد براي خودش در هر جايي كه ممكن است آندو قائل باشد. آندو خيلي خوب است و با ما دوست است. درست است كه كنترل+زد هميشه هم جواب ايده‌آل را نمي‌دهد ولي خوب است كه فكر كني كه اجازه و فرصت اشتباه احتمالي را داري، راه برگشت هم داري. زندگي راحت‌تر مي‌شود. مثلاً اين قضيه بليط يك‌سره كه ديروز پريروز بحثش در گودر داغ شده بود، آنقدرها هم كه مي‌گويند به نظر من تراژيك نمي‌آيد. بليط يك‌سره است، لولو خرخره كه نيست. بله مي‌دانم خيلي سخت است، ولي بليط يك‌سره به خودي خود باعث نمي‌شود آندو از كار بيفتد. شما ممكن است يك خيابان يك‌طرفه را اشتباه بروي مي‌تواني از پاييني دور بزني برگردي. مگر اينكه يك‌هو زلزله‌اي چيزي بشود و خيابان پاييني كن فيكون بشود، كه آن هم دست شما نيست و اينكه درباره‌اش نگران باشيد به هيچ دردي نمي‌خورد.
بعد من يك‌طوري هستم كه به ازدواج كه فكر مي‌كنم دچار حمله‌ي پنيك مي‌شوم. (فكر مي‌كنم كه پنيك معادل فارسي خوبي ندارد. اشتباه مي‌كنم؟) من هنوز نتوانسته‌ام براي خودم هضم كنم كه چطور مي‌شود آدم تعهد بدهد كه همه‌ش با همين يك نفر زندگي كند. من از كجا بدانم خب. حتي به زبان گفتنش هم به نظر من مسخره‌ است. چرا بايد چيزي را كه ازش مطمئن نيستم با اين قطعيت بگويم و امضا كنم؟ نمي‌شد مثلاً موقع ازدواج بگوييم عزيزم من از اين لحظه تا اطلاع ثانوي با تو هستم؟ بعد آن‌جوري توقع آدم‌ها هم اينقدر از هم بالا نمي‌رفت. حالا چه ربطي داشت اين وسط؟ هيچي مي‌گويم يعني خدا را شكر كه آندوي ازدواج هم اختراع شده. درست است كه آندوي گهي است ولي از هيچي كه بهتر است. بعدش هم من همي گويم و گفته‌ام بارها (يادم نيست اين شعره چي بود فقط يادمه تو كتاب فارسي خونده بوديم) كه چرا فكر مي‌كنم آدم نبايد بچه‌دار بشود. حالا تمام آن دلايل يك طرف،‌ تو يك طرف عزيزم، عزيزم. يعني همين‌كه گزينه‌ي آندو تحت هيچ شرايطي براي اين قضيه تعريف‌شده نيست، كافي است كه من اصلاً فكرش را هم نكنم. دروغ گفتم فكرش را مي‌كنم. ولي فكرش كه من مي‌كنم اين است كه اپسيلوني احتمال ندارد من يك وقتي بزايم. مخاطب اين قسمت بيشتر مامانم است اگر هنوز اينجا را مي‌خواند. ايشان چپ مي‌روند راست مي‌روند از من درخواست بچه مي‌كنند. انگار آهنگ‌هاي درخواستي است.