۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

:| Dead On Arrival Is Very Donkey

اگر به نظرتان اين نوشته براي حوصله‌ي شما زيادي طولاني است،‌ نگران نباشيد. به نگارنده فحش ندهيد. بيچاره خب حرفش مي‌آمده ديگر. ضمناً آسايش شما آرزوي ماست. من سعي كردم اين پاراگراف‌ها را يك طوري بنويسم كه به هم ربطي نداشته باشند. شما مي‌توانيد با دوستانتان قرار بگذاريد كه هركس يك پاراگراف را بخواند و براي بقيه تعريف كند. 

     خب. بيست و هشت. يك سني است كه شما وقتي بهش نرسيديد فكر مي‌كنيد كه اووه چقدر زياد من وقتي بيست و هشت سالم بشود اين‌طور مي‌شوم و آن‌طور مي‌شوم. به عبارتي گه خاصي مي‌شوم. همين بيست و هشت سني است كه وقتي ازش رد مي‌شويد مي‌گوييد اوووه يادش به‌خير آن وقت‌ها كه طفل بودم و گه خاصي هم نشده‌بودم. بله. اين داستان همه‌ي سن‌ها است. مثل اينكه كلاً قضيه سركاري است. من اين‌جوريم كه الان آنجايي نيستم كه ده سال پيش فكرش را مي‌كردم كه ده سال بعد باشم. ولي خوشحالم. راضي نيستم. اما روي هم رفته خوشحالم.
     تولدم. بديهي است كه مهمترين اتفاق زندگيم است. البته همان بار اولش. (خب يكي نيست بگويد اگر يك چيزي بديهي است چرا مي‌گويي؟ چون يكي نبود بپرسد گفتم ديگر)دفعه‌هاي بعدي تولدم يك جور بازي شد برايم. هيجان اين‌كه كادو چي مي‌گيرم. خدا كند لباس بهم كادو ندهند و اسباب‌بازي باحال بدهند و كيك خاصي بگيرند كه شكلش بامزه باشد مثلاً زمين فوتبال و اينها، كه البته هيچ‌وقت هم نشد. آن‌قدرها هم بچگي فنسي نداشتم كه. حالا چند سالي است كه روز تولدم شده ميزان. همان ميزاني كه قرار بود رأي ملت باشد. نگذاشتند بشود رأي مردم، آمد شد روز تولد من. (خيلي استعاره‌ي فلسفي بامزه‌اي گفتم به به باريكلا به من. ) خيلي بد است ها. كلاً انتظار و توقع خر است. اين‌طوري حال مي‌دهد كه از هيچ‌كس هيچ انتظاري نداشته باشي بعد وقتي مي‌بيني يادشان هست و بهت تبريك مي‌گويند ذوق مرگ مي‌شوي. مثل امسال كه دو تا از دوست‌هاي جديدم كه نفري هشت‌سال از من كوچكترند (كي فكرش را مي‌كرد من بروم با دخترهايي كه روي هم رفته شانزده‌سال ازم كوچكتر هستند و سيستم زندگيشان كلاً با من فرق مي‌كند دوست بشوم و هرّ و كر كنم؟ بله خب آدم با آدم فرق مي‌كند قابل توجه بعضي‌ها :دي)  صبح تولدم آمدند توي كلاس جهاد و داد زدند تولدت مبارك و بهم كادو دادند. حقيقتاً كف كرده بودم!‌ اينكه منتظر باشي بعد توي مغزت كنار اسم هر كي تولدت را تبريك گفت يك تيك بزني و بگويي خب پس فلاني چرا چيزي نگفت بعد بشيني يك گوشه سرخورده بشوي براي خودت، كار خيلي گهي است. ولي من هنوز به آن مرحله‌ي والاي خودباوري نرسيدم كه تخمم باشد و حالم گرفته نشود و نروم توي فيس‌بوك بمشرم چند تا كامنت تبريك گرفتم :D
     آخرين باري كه جشن تولد گرفتم توي خونه‌مون، سوم راهنمايي بودم. بعدش كه تا چندين سال افسرده مفسرده بودم و روزهاي تولدم به نظرم گه‌ترين بود و دليلي براي مهماني دادن نداشت. مي‌رفتم مي‌چپيدم تو غارم دلم هم نمي‌خواست كسي بياد بهم تبريك بگه. بعدش سال‌هايي كه دلم مي‌خواست مهماني بگيرم هميشه يك بساطي بود كه جور نمي‌شد. يا افسردگي شروع پاييز گرفته بودم،‌ يا مي‌خواستم كنكور بدهم استرس داشتم حال و حوصله نداشتم، يا كنكور داده بودم دانشگاه قبول شده بودم دپ زده بودم، يا فكر مي‌كردم كه خونه‌مون خيلي زشت و كوچيكه و به درد مهموني نمي‌خوره، يا گشادي مانع مي‌شد و غيره و ذلك. بعد فانتزيم اصلاً اين بود كه دوستام برام تولد سورپرايزي بگيرن. البته پارسال زارا براي من و مينز تولد گرفت توي خونه‌شون و من خيلي خيلي ازش ممنونم كه لااقل من عقده‌اي از دنيا نمي‌رم. ولي خب راستش خيلي از آدم‌هايي كه دلم مي‌خواست توي تولدم باشن اونجا نبودن. از اين تولدا دوست دارم كه همه مي‌رن پشت در و ديوار قايم مي‌شن بعد تا مي‌ري تو خونه جيغ مي‌زنن مي‌پرن بيرون. عين فيلم‌ها. بعد مثلاً شامپاين باز كنن بپاشن در و ديوار. بعد دستگاه بستني با شير محلي هم گوشه‌ي خونه‌مون باشه. كلي هم پاستيل لاكريتز باشه لطفاً. حالا آرزوئه ديگه الكي پلكي بذارين هر چي مي‌خوام بگم. شام هم كباب‌ترش و دل‌جيگر و خوئك داشته باشيم. تازه همّه باشن همّه‌ي دوستام و فاميلام كه دوستشون دارم. هيچ كس هم كشور خارجه نباشه. همچين آرزويي مونده به دلم. آرزو به دل هستم بيست و هشت ساله از تهران باسلام به كسرز.
     خب ديگر از اين روياها مي‌كشم بيرون و به حقايق مي‌پردازم. حقيقت كفش است. كفش يك حقيقت هميشه زنده است كه مانعي سر راه خوشي من بوده. زيرا كه مامان و باباي من مي‌گويند كه مهمان كه دعوت مي‌كني نبايد با كفش بيايد تو. من خوشم نمي‌آيد مهماني شلوغ پلوغ بزن و برقص بگيرم بعد به مردم بگويم كفشتان را بي‌زحمت. بعد آنها بخواهند قيافه‌شان را يك جوري كنند و ضدحال بشود. من مي‌گويم فرش‌ها را جمع مي‌كنم و پاركت را بعدش تميز مي‌كنم ولي آنها با من راجع به كثافت كف كفش آدم‌ها بحث مي‌كنند كه انگار مانند رد پاي مورچه روي لوح سفيد در خانه‌ي ما ماندگار مي‌شود و از بين نمي‌رود. بعدش هم من شاكي و دلخور مي‌شوم هم آنها و كار كه دارد به جاهاي باريك مي‌كشد من مي‌گويم نخواستيم اصلاً و مي‌روم پي كارم. واقعيت اين است كه مملكت گهي داريم. وگرنه من الان بايد مستقل زندگي مي‌كردم كه هر كثافتي دلم بخواهد توي خانه‌ي خودم بالا بياورم. بعدش هم فرق من با مامان و بابام اين است كه از نظر من، كثافتي كه ديده نشود اهميتي ندارد و لازم نيست آدم تميزش كند. شايد شما بگوييد من ظاهربين هستم و اين عيب است يا همان تَرَ عيبه. ولي همين است كه هست. من معتقدم كه آدم نبايد زيادي لي‌لي به لالاي بدن خودش بگذارد. چون جهان جاي آلوده‌اي است و ممكن است بدن ما لوس بار بيايد و زرت و زرت مريض بشويم. من از قبلن ها حدس مي‌زدم كه اين‌طوري باشم چون هر بار كه يك چيزي دارم مي‌خورم و بيفتد زمين برش مي‌دارم و مي‌خورمش و بابام اينها اخ و پيف مي‌كنند و مي‌گويند كه اصلاً بيا آن را بمال كف پاي من و بخورش. ولي من اين‌كار را نمي‌كنم چون كثيفي كف پا قابل ديدن است ولي كثيفي فرش يا پاركت خير. بعد چند شب پيش كه سگ خسرو آمده‌بود خانه‌ي ما كه من تا صبح بچه‌ بنشاني بكنم، بار اول كه روي موكت اتاقم جيش كرد دويدم دستمال خيس آوردم و تميز كردم. ولي بارهاي بعد ديگر عادي شد برايم و مي‌گفتم ولش كن خودش خشك مي‌شود و ديده نمي‌شود پس من مي‌توانم فكر كنم تميز است. اين شد كه به ظاهربيني كثيف خود واقف گشتم. حالا دوستان از اتاق فرمان هي به من اشاره مي‌كنند كه مهماني بگير. چشم چشم. اجازه بدهيد مشكلات كفشي و كثافتي و نظافتي را با والدين خود حل كنم حتماً در خدمتتان خواهم بود تا اين چهار نفر و نصفي هم كه برايمان مانده ازمملكت متواري نشده‌اند.
     تولد امسال من مصادف شد با عروسي يكي از دوستان. خداوند خيرش دهاد كه لااقل ما بدون اينكه نگران كفش خودمان يا ديگران باشيم توانستيم در شب تولدمان با دوستانمان يك عالمه برقصيم. البته باز هم به لطف دوستان، كه به ما مشروب و ساير قضايا رساندند كه بتوانيم ميزان تولدمان (راجع به ميزان در پاراگراف دوم توضيح دادم و اگر هم نخوانديد بي‌خيال چيز خاصي از دست نداده‌ايد) و ساير گه‌بازي‌هاي روزگار را بي‌خيال بشويم. بعد اين‌قدر براي من اين عروسي غريب بود كه هنوز هم باورم نشده. آخه اين عروس و داماد كه طفل بودند تا پريروز چطور الان عروسي كردند؟ همين‌طور كه هي داشتم تعجب مي‌كردم، ياد لاو لايف  D.O.A.خود نيز افتادم. يعني يك حسي به من مي‌گويد كه اين دي.او.اي را از روي لاو لايف كوفتي من نوشته‌اند يا برعكس. به هر حال گاهي دلم مي‌خواهد يك لگد بزنم وسط زندگي خودم بعد آنچنان غلط گنده‌اي گير بياورم بكنم كه خودم هم نفهمم كج به كجا و نقل كجا و چي به چطور شد. مثل اين‌هايي كه موقع شطرنج وقتي مي‌بينند دارند مي‌بازند مي‌زنند صفحه را با مهره‌هايش كن فيكون مي‌كنند. يعني يك هو دلم خواست سر لج و لجبازي يك گهي پيدا كنم بخورم حالا تا بعد ببينيم چطور مي‌شود. چه‌جور گهش را نمي‌دانم. باري، شب عروسي من رفتم دنبال دوستم بگردم كه بيايد با هم برقصيم. ما داشتيم دست در دست يكديگر به آنجايي كه ملت مي رقصيدند مي‌رفتيم كه عمو جيم سر راهمان سبز شد. (بله ما انسان‌هاي باحالي هستيم كه عموهاي خارجي مانند جيم و جان و اين‌ها داريم) و به ما گفت شما دو تا كي عروسي مي‌كنيد پس؟ در همان لحظه آن صحنه‌ي اپيزود لاس‌وگاس آمد توي مغز من كه مونيكا و چندلر دنبال نشانه مي‌گشتند و در آسانسور باز شد و فلان. البته منظور عمو جيم اين نبود كه ما كي با هم عروسي مي‌كنيم، ولي همان‌طور كه برايتان توضيح دادم من شخص مستي بودم به دنبال غلط زيادي‌اي كه بكنم. از عمو جيم كه رد شديم بهش گفتم با من ازدواج كن. گفت جدي مي‌گي؟ گفتم آره. البته كاملاً هم جدي نمي‌گفتم ولي نمي‌خواستم جو را خراب كنم. گفت باشه. بالاخره عروسي است ديگر آدم ممكن است جوگير بشود. ولي شانسي كه آورديم عاقد رفته بود. من مطمئن نيستم ولي فكر مي‌كنم از ما بعيد نبود همچين غلطي. (لازم است راس و ريچل اپيزود لاس‌وگاس را هم اينجا يادآوري كنم يا خودتان يادش مي‌افتيد؟) به هر حال به خير گذشت. چون سر ميز شام باز همديگر را ديديم و يك كم حرف زديم البته نه راجع به ازدواج و اينها ها. بعد من بهش گفتم خب بيا بريم با هم شاممونو بخوريم گفت نه فلاني منتظرمه. فلاني يك دختر ديگر بود. گفتم باشه خدافظ پس.  
     اگر الان به من بگويند از اينكه بيست و هشت ساله شدي چه احساسي داري؟ مي‌گويم هيچي. تنها نكته‌ي جالب و جديد اولين روز بيست و هشت‌سالگيم اين بود كه موهام را براي اولين بار لخت لخت و صاف صاف كرده‌بودم. البته خودم كه نه، كلي سلفيدم تا خانم آرايشگرپوريان صافشان كند. آن هم با سشوار ها نه آن كاري كه آز با موهايش مي‌كند كه براي هميشه صاف مي‌شوند چون قبلاً هم گفتم كه من از هرگونه اقدام دائمي فراري‌ام. بعد موهام خيلي باحال شده. سرم سبك شده اصلاً. شده‌ام سبك‌سر. هر هر. چابكسر. رامسر. هار هار. الان بيشتر از 48 ساعت است كه موهام را نبسته‌ام. سابقه نداشته من بتوانم باز بودن موهام را بيشتر از دو ساعت تحمل كنم و خفه نشوم. هي مي‌روم جلوي آينه هدبنگ مي‌زنم. البته نه خيلي وحشيانه. يك طوري كه بتوانم خودم را توي آينه ببينم. حالا بدبختي دلم هم نمي‌آيد بروم حمام معضلي شده! الان كه اين‌ را مي‌نويسم نشسته‌ام روي تخت و سرم را تكيه دادم به ديوار. بدون مزاحمت هرگونه كليپس يا موهاي قلمبه در پشت سر. كاشكي امروز بدون روسري مي‌رفتم كلاس زبان بعد بچه‌ها بهم مي‌گفتند تو موهات صافه فر مي‌كني يا فره صاف مي‌كني؟ مثل گورخري كه ما سؤال برايمان پيش مي‌آيد سفيد است با راههاي سياه يا سياه است با راههاي سفيد.

۵ نظر:

پژوهشگران گفت...

با سلام
ما یک تیم پژوهشی دو نفره از دانشگاه های علامه طباطبایی و شاهد هستیم که در مقطع کارشناسی ارشد رواشناسی مشغول به تحصیلیم. برای پژوهش تازه مان به تعدادی از افراد نیاز داریم که وارد سایت پژوهشی ما شوند و در پژوهش ما شرکت نمایند. پژوهش ما مرتبط با بررسی برخی از ویژگی های شخصیتی با توجه به گرایش جنسی افراد است. کافی است برای شرکت در این پژوهش به آدرس سایت ما که در زیر می آید رفته و پرسشنامه ها را تکمیل کنید. قطعا جز با پاسخ گویی شما دوستان انجام این پژوهش میسر نیست و با شرکت خود لطف بزرگی به جامعه علمی و ما خواهید نمود. پیشاپیش از نگارنده وبلاگ بدلیل استفاده از این محل برای اعلان خواست پژوهشی مان بدون توجه به مطالب وبلاگ عذرخواهی می کنیم و اعلام می کنیم از آنجا که این پژوهش با بودجه شخصی انجام می شود هیچ سرمایه ای جهت تبلیغات نداشتیم. از این رو ناگزیر به این کار شدیم. در ضمن ممکن است در وبلاگی از روی فراموشی چند بار این آگهی را درج کرده باشیم. از این بابت هم عذر می خواهیم. آدرس سایت پژوهشی ما عبارتست از:
www.ravan-azmoon.otaqak.ir
در نهایت باز هم سپاسگزاریم.

پيگير - ميلان كوندرا گفت...

همه عمر رو دنبال یک اتفاق بزرگ مي گرديم و امروز خوب می‌فهمم که تو زندگی اتفاق مهمی وجود نداره.
همش عجله و سرعت برای رسیدن، اما خودم هم نمی‌دونم به چی؟ تا بچه‌ای می‌گی وقتی بزرگ شم …، تا دبیرستانی می‌گی برم دانشگاه بعد…، بعد که می‌ری دانشگاه می‌گی بذار درسم تموم شه بعد… ولی انگار هیچ اتفاق مهمی قرار نیست که بیافته، تنها اتفاق مهم همینه که داره می‌افته یعنی گذر زمان. اتفاق مهم اینکه تو دستت رو گرفتی جلوی شلنگ جریان زمان و اونم با فشار زیاد داره اینور و اونور می‌پاشه. آره شدی باغبونی که داره علف‌های هرز رو آب می‌ده.
تولدتم مبارك باشه وبلاگ نويس محبوب من

Don Té گفت...

ممنونم پيگير ناشناس عزيز :)

soha گفت...

(این کامنتو آروم بخون, خیییلی آروم)

دن!
...
دن!
...
تولدت مبارک!

Don Té گفت...

:))))
Merci Soha :*