۱۳۹۴ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

Devastated, hamin va tamam.

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

کابوس رفتنم بگو از لحظه‌های من بره

یه چیزی هست تو شهربازی به اسم یو. اسمش گوگوریه ولی خودش اصلا و ابدا!  خیلی هم عظیم‌الجثه‌ست. یه ریل‌طوری به شکل یویی با زاویه بازتر از حرف یو، و بسیار با ابهت. ارتفاعش هم چند ده متره. ملت می‌شینند رو صندلی‌هایی که با سرعت کم روی ریل می‌رن به نقطه‌ی بالایی یکی از اضلاع یوی مذکور. قراره بعد یه هویی ول بشن و با سرعت هرچه تمام‌تر روی این شیب بیان پایین.
صفش همیشه طولانیه. وقتی از اون پایین به عظمت قضیه نگاه می‌کنی و صدای نکره‌ش رو‌ می‌شنوی گاهی ممکنه به خودت بگی بیا و از خیرش بگذر، ولی هیجان تجربه‌کردنش به اضافه اینکه بابا این‌همه صف وایستادی خب برو تا تهش دیگه، نمی‌ذاره بی‌خیال شی. حتی در مواردی که چند دقیقه قبلش فشارت افتاده باشه و چشمات سیاهی رفته باشه و خورده باشی زمین. نه! تو اصن به خاطر یو اومدی اینجا، از دو سال پیش مونده بوده رو دلت، باید تا تهش بری.
اون لحظاتی که صندلی‌ها با سرعت حلزون دارن می‌رن بالا، قلبت میاد تو دهنت. هی فکر می‌کنی وای الان میفتم. شانست افتادی صندلی کناری. زیر پات خالی خالیه، صندلیتم کاملن کجه و فکر می‌کنی الانه که از لای میله سر بخوری و مغزت پخش شه کف زمین. از چنارهای قدبلند خیلی خیلی رفتی بالاتر. ای دهنت سرویس ولمون کن راحت شیم دیگه. فکر می‌کنی الانه که سکته رو بزنی. سکوت! هم‌قطاری‌هات هم جیکشون در نمیاد. هی لحظه ول‌شدن رو تصور می‌کنی و دلت شورشو می‌زنه. می‌ری تا بالای بالا. کمپرسور می‌گه پسسسسس. می‌دونی که این دیگه لحظه آخره.
لحظه ول‌شدن در وصف نمی‌گنجه. هم بالاخره از دلهره راحت شدی، هم هیجان فیزیکی و متعاقبن غیرفیزیکی پایین‌رفتن یه جورهایی نفست رو بند میاره. ولی بعد از چند ثانیه، وقتی بالاخره شروع می‌کنی به داد زدن، تازه حال دادنش شروع می‌شه. دیگه فقط کیف می‌کنی، دیگه چیز ناشناخته‌ای درکار نیست که بترسوندت. عین هر چند باری که توی یو بالا و پایین می‌ری دیگه فقط کیف می‌کنی. دلت می‌خواد تموم نشه.
اضطرابم از رفتن دوباره، منو یاد اون لحظات حلزونی بالا رفتن می‌ندازه که نمی‌دونی دقیقن چطور قراره بشه. من توی آینده زندگی می‌کنم و این بسیار آزاردهنده‌ست برام و بلد نیستم درست حال رو دریابم.
باید برگردی، می‌دونی که این‌بار با دفعه قبلی فرق داره، ولی نمی‌دونی بهتره یا بدتر. فکر برگشتن به اون تنهایی خورنده فلجت می‌کنه و فکر می‌کنی بیشتر از قبل پوستت کنده می‌شه تا خودتو جمع کنی. دیگه راه نداره بلیتتو بندازی عقب و از رفتن فرار کنی. کش‌اومدنش فرساینده‌ست، دیگه نمی‌کشی. می‌خوای بکنی زودتر این دندون لقو. می‌خوای روزها بگذرن و نگذرن. مرداد تموم بشه و نشه. به دلخواه تو که نیست ولی. پس گور باباش، هر چه بادا باد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

دل بی‌قرار دارم من / فکر فرار دارم من

توجه: خطر مواجهه با سانتی‌مانتالیسم مفرط در پست زیر

شد هفت ماه که اینجام. کلمه‌ها همیشه نمی‌توانند حق مطلب را ادا کنند، کم‌لطفی هم می‌کنند. شد و هفت و ماه، فقط سه تا کلمه هستند. آره شد، ولی آیا یک کلمه با دو حرف ش و د می‌تواند به همین راحتی از پس توصیفش بربیاید؟ شد؟ چطوری شد؟ و آیا این هفت ماه با یک هفت ماه دیگر یکی است؟ خیر.
شد هفت ماه که معلقم، که پام روی هیچ زمینی نیست. که هیچی سر جاش نیست. من سر جام نیستم، آدم‌هام سرجاشان نیستند، خواب و خوراکم، گریه و خنده‌م، درس و کارم سر جاش نیست. سر جام نبودم که مثل تمامِ، یا اکثرِ، تازه مهاجرها سه ماه اول هرروز صبح چشمم را که باز می‌کردم از خودم می‌پرسیدم من اینجا چه غلطی می‌کنم. البته الان لااقل دیگر هرروز نمی‌پرسم. اما هنوز گاهی باورم نمی‌شود که بالاخره آمده‌ام خارج زندگی می‌کنم!
حتی میز بزرگ آشپزخانه هم – همیشه یکی از آرزوهام بوده آشپزخانه‌ای که آنقدر بزرگ باشد که توش میز جا بشود – سر جاش نیست. راستش این خانه‌ای که گیر ما آمد با این آشپزخانه‌ی بزرگش، در مقایسه با قوطی‌کبریت‌های معمول اینجا می‌تواند حکم معجزه را داشته باشد. ولی چه فایده! میز آشپزخانه برای چی آفریده شده اصلن، غیر از چایی خوردن با مامان و دوست‌ها و خاله‌ها؟ غیر از نشستن پشتش و تا صبح حرف‌زدن با رفیق؟ غیر از کتاب‌خواندن پشتش، وقت غذا درست‌کردن؟ کتاب‌هام هم سرجاشان نیستند آخه. هیچی سرجاش نیست که من الان تنها چایی‌م را پشت این میز می‌خورم و به دیوار روبه‌رو خیره می‌شوم که رویش یک تابلوی خیلی بزرگ منظره‌ی رود سن و برج ایفل هست، یادگار مستاجر قبلی خانه، و رویا می‌بافم.
 حرف‌هام و سکوتم سرجاش نیست. دلم سر جاش نیست.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

آن دنیا اگر از من بپرسند روی زمین چه کار می‌کردی، می‌گویم یا داشتم به یه‌چی یا یکی فکر می‌کردم یا داشتم سعی می‌کردم بهش فکر نکنم.‏ خلاصه برنامه‌ کلن خوددرگیری بود آقا!‏

۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

همه‌ش می‌ترسم که از یاد آدم‌ها بروم. گهگاهی که بهم می‌گویند جام فلان‌جا خالی بوده، یک حالت خوشی غم‌انگیزی بهم دست می‌دهد. این را که خواندم، خوش‌ترین و غم‌انگیزترینم شد تا حالا. یک آدم خیلی عزیزی نوشته توی وبلاگش. من را می‌گوید، من را!! اشکم را درآورد لامصب. اعتراف می‌کنم که خودخواهانه خوش خوشانم شد، که لااقل همچین جایگاهی واسه‌ش دارم و من را این‌طوری توصیف کرده. آنقدر که دلم خواست اینجا پزش را بدهم. جالب اینجاست که این منم که می‌ترسم از یاد آنها بروم و تقریبن روزی نیست که بهشان فکر نکنم. اما او است که دیشب نوشته:


بهش گفتم "بازم بهم وایبری تکست بده"
گفتم "نذار آدم فکر کنه داری کمرنگ می شی"
گفتم "که فکر کنه داره مارو یادت می ره".
خواستم بگویم "نذار ما رو یادت بره". دیدم خواسته ی عجیبی ست. نمی تواند ما را -من را، فرناز را، خاله ی خوشرنگ یا حتا مادربزرگمان را- بگذارد توی یک قوطی ِ فلزی و رویمان را پنبه بریزد که در نرویم. نمی تواند هر لحظه به ما فکر کند. شاید حتا یک روزی سرش آن قدر شلوغ شود که نتواند حتا هفته ای-ماهی یک بار هم به ما فکر کند. آن وقت ما به عکس هایی که با او داریم، به بارهای خوب ِ خوبی که سرمان روی شانه اش بوده یا با شوخی روی گونه اش را بوسیده ایم خیره می شویم و فکر می کنیم دلمان برای خودش، برای دست های سوپراستخوانی اش و برای آبسِشِن ِ تماس ِ فیزیکی ِ متقارنش تنگ شده. دلمان برای اخلاق ِ عجیبش و سگ اخلاقی های گاه به گاهش تنگ شده. دلمان برای خودش، دیدنش، لهجه ی بدون ِ غلطش موقعی که انگلیسی -و یا گاهن فرانسه- حرف می زد تنگ شده.
خواستم بگویم "جات خالیه". دیدم جایش خالی تر از "جات خالیه" ست. دیدم جایش بیشتر از چند اقیانوس ِ بینمان خالی ست. دیدم جایش بیشتر از شب هایی که با فیلم ترسناک و قاه قاه ِ خنده نمی گذرد خالی ست. دیدم که می داند که جایش خالی ست و می داند که اگر هزار سال ِ دیگر هم کاپشن های سنگین ِ عصبانی بپوشد و توی هوای همیشه ابری ِ آنجا پیاده روی کند جایش خالی خواهد ماند. دیدم که جای خالی ئش پر نمی شود و این را هیچ جمله ای، هیچ کلمه ای، هیچ صدایی نمی تواند بیان کند.
خواستم بگویم "دوستت دارم". اینجا که بود نمی گفتم. برحسب ِ قانون ِ نانوشته ای می دانستم که دوستش دارم و می دانست که دوستم دارد. پیوند ِ خونی را ولش کن. ما با هم پیوند ِ خنده ای داشتیم. سر ِ بی مزه ترین چیزها خنده مان می گرفت و همین خنده کار را درست می کرد. آن بار که گوشی را برداشت و سرمان داد زد هم همینطور. فاصله ی آن عصبانیت ِ بی مانند تا تعریف کردن ِ جدید ترین خاطره، فقط یک خنده بود. یک مرتبه خنده ی بلند ِ نه چندان طولانی از ته ِ دل. خواستم بگویم "دوستت دارم". گفتم. اینجا بود که گریه ام گرفت. گفت او هم دوستم دارد. نگفتم من را فراموش نکن. نگفتم بیا برگرد. نپرسیدم آدرسش را که برایش تازه های کتاب ِ فارسی را بفرستم. فکر کردم اگر آن خنده ها واقعی بوده باشد، اگر آن خنده ها واقعی بوده باشد، اگر آن خنده ها واقعی بوده باشد

بلخره یک روز بر می گردد.