دوبار . تا حالا دو نفر بودهاند كه وقتي ويزاشان آمد من بالاخره باورم شد كه دارند ميروند. آن دو بار بود كه درجا گريه كردم. يعني اينها گفتند ويزا آمد و من شروع كردم به اشكريزي. بعد اينطور مواقع معمولن براي خودم نقش مداح اهل بيت را ايفا ميكنم. يعني به ذكر مصيبت ميپردازم. چون خيلي پيش نميآيد كه بغضم بتركد. براي همين از فرصت استفاده ميكنم. يعني مثلن چيزهايي بوده كه دلم ميخواسته اشكشان را بريزم، ولي اشكم نميآمده. تو مايههاي اين كه شلوار پاته اشك فلان چيز را هم بريز قربون دستت. چون من از آنهايي هستم كه اگر دربارهي چيزي گريه كنم حالم دربارهي آن چيز كمي بهتر ميشود.
امشب يكي از آن دو بار بود.
عادي نميشود. عادت نميكنم.
دلم ميخواست يك دستگاهي داشتم كه شب كه ميرفتم توي رختخواب يك سرش را وصل ميكردم به سرم و آن يكي سرش را به وبلاگم. بس كه فقط وقتي ميخواهم بخوابم كلمهها ميآيند بيرون.
۱ نظر:
به
"عادي نمي شود.عادت نمي كنم."
عادت مي كني
ارسال یک نظر