۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

شاید یکی از همین روزها یکی در بیاید به من بگوید تو این روزها را به خودت بدهکاری . این روزهای بی تفاوتی محض را . این روزهای انفعالی را . من هم شاید بگویم خوب بدهکار باشم . چه فرقی می کند ؟ شاید هم بگویم من طلبکارم این روزها را . از زندگی طلبکارم . شاید فقط به خاطر اینکه وجدان خودم را راحت کرده باشم که تقصیر من نبوده . ولی چه فرقی می کند که تقصیر که باشد یا من بدهکار باشم یا طلبکار ؟ شاید هم اصلا چیزی نگویم .
این روزهای خواب های طولانی و بی هدف را .
روزهایی که برایم چندان مهم نیست که یک ساعت و نیم توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم و نمی کردم هم با یک چیز دیگر بروم ، صرفا چون از صبح اش – ببخشید - راست کرده بودم با اتوبوس بروم . برایم چندان تفاوتی نمی کند که توی همان ایستگاه ، پسرک لاغر سبزه ای را دیدم که یک نفری ایستگاه را گذاشته بود روی سرش ، یک بند حرف می زد و به هر گوشه ای یک انگولی می کرد و حالتهای صورتش موقع حرف زدن عین تو بود و من آن موقع با خودم شرط بستم که پسرک ، بچگی های تو است و یک هو به خودم آمدم و دیدم چهل و پنج دقیقه است با لبخند بهش زل زده ام و همچنان در اعماق ذهنم دنبال تو می گردم . مهم نیست که دیدم با تو از دانشگاه پیاده راه افتاده ایم و بزرگراه نیایش را با یک توپ پلاستیکی زیر پاهامان گز می کنیم ، نصف هدفون توی گوش من است و نصفش توی گوش تو . با هم حرف می زنیم و دعوامان هم نمی شود و هنوز یک چیزی نیفتاده توی دل من که هی چنگ بزند در و دیوارش را .
این روزها که پروژه ها و پایان نامه عقب افتاده ام ، به بعضی نقاطم هم نیست .
این روزها که فرم های سفارت را هی پر نمی کنم . انگار که برایم فرقی نکند که پر بکنم یا نکنم ، که بروم یا نروم .
این روزها که برایم مهم نیست که خیلی وقت است قرار است بروم دکترِ فلان و دکترِ بهمان ، ولی نمی روم .
این روزهای دیوانگی و دل نازکی – قطر دل در حد انگستروم می شود گاهی – که نصف جاده چالوس را به خاطر اینکه 13 سال پیش یک بار خیلی عصبانی شده ام و داداش کوچیکه را زده ام - که هیچ وقت یادم نمی رود – و هنوز هم عذاب وجدان دارم و دلم برای خودش و مامان و بابایش یک هو تنگ شده ، یواشکی آبغوره می گیرم ؛ ولی وقتی بر می گردم خانه ، ساعت ها می چپم توی اتاقم و با هیچ کدامشان حرف نمی زنم چون غرق شدم توی خودم و کامپیوترم و حواسم به هیچ جای دیگر نیست .
این روزها که سفر هیجان انگیزی – تو مایه های توفیق اجباری - را از خودم دریغ می کنم به دلایلی که خودم قبول دارم . دلایلی که بعدا زبانم سر خودم دراز نباشد که خاک بر سرت که نرفتی . دست آخر هم به خودم می گویم رفتن یا نرفتن چه تفاوتی می کند در کل قضیه ؟
بی تفاوتی بد دردی است و ضمنا خوب دردی هم می تواند باشد بعضی وقت ها .
ولی خانه پرش این است که کلی اگر نگاه کنی ، فرق زیادی نمی کند ؛ که این نیز بگذرد .

هیچ نظری موجود نیست: