۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

لیوان دو نیمه دارد : خالی - پر

دوربین هایمان ازمان آویزانند . از دست هامان ، شانه هامان یا گردن هامان . ولی انگار ما آویزان آنها می شویم تا به لحظه های خوبمان چنگ بیندازیم که از کفمان نروند ، لااقل مفت نروند . این لحظه را ثبت کنیم که دیگر تکرار نمی شود . که یادمان بماند فلان روز با که بودیم و چه کردیم و چه شد . که خنده هامان را ، با هم بودن هامان را ، لابه لای پیکسل ها و یا مثل قدیم تر ها روی مقواهای گلاسه نگه داریم .
چندین سال دیگر اگر عمری باشد و برویم سراغ عکس هامان ، هی آه می کشیم که :
آخی خدابیامرز فلانی ...
یادش به خیر فلان کس چقدر جوان بود . نگاه کن صورتش یک چین هم ندارد .
خدا چقدر این یکی شکسته شده !
وای آن یکی را ! دیگر اصلا یادم نمی آمد قبل از سرطان چه شکلی بوده .
یعنی این الان آن سر دنیا دارد چه کار می کند ؟
این یکی کجا رفت و گم شد ؟ حتی نمی دانم زنده است یا مرده .
اصلا نمی دانستم فلانی را دارم برای آخرین بار می بینم .
این یکی را ! آخرین عکسی بود که با هم گرفتیم . اگر می دانستم اینقدر نامرد است اصلا کنارش نمی ایستادم ! !

توی عکس ها دنبال دوستی های گم شده می گردیم و دست آخر هم می گوییم : هیییی ! یادش به خیر آن روزها ...
پس کو آن خنده هایی که توی عکسها قایم کرده بودیم ؟ فریز شان کرده بودیم که یک روز که هوس کردیمشان بگذاریم یخشان آب شود دوباره ؟ آخر یخشان که آب شود ، دیگر مثل روز اول نیستند . تلخ می زنند . پر از جاهای خالی اند . اما حیف است نگهشان نداریم . خودمانیم ، نگاه کردن این جور عکس ها ، گاو نر می خواهد و مرد کهن ؛ دل سفت می خواهد . یک عالمه شادی جانبی می خواهد . کنارش هم از آن عکس ها می خواهد که حواسمان را پرت کند . که حواسمان را بدهیم به آن که توی آن عکس دارد پستانک می خورد و دو روز دیگر عروسی اش است . به آن که توی قنداق است و الان خودش بچه دارد . به آن که چه روزهای وحشتناکی بود جنگ . به آن که خانه مان چقدر کوچکتر از الان بود . به آن که حالمان همچنان می تواند خوب باشد .

هیچ نظری موجود نیست: