۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

یک نارنجی کوچک

این نارنگی به طرز غریبی بوی زنگ تفریح می دهد . زنگ تفریح های از اول دبستان تا آخر پیش دانشگاهی . فصل و سالش مهم نیست . مهم نیست که من چند سالم بوده باشد . فقط هر دفعه که نارنگی پوست می کنم ( از این نارنگی تپل خوب ها که دوست دارم ها ، نه از آن ها که هسته دارند و خیلی هم شیرین اند که من را فقط یاد مریضی می اندازند ) دختری را می بینم که وسط حیاط آسفالت مدرسه ای ایستاده ، گاهی تنهاست و گاهی با دوستی یا دوستانی . شاید هم نشسته باشد ، شاید هم بدود . گاهی غصه دارد ، گاهی ریسه می رود ، گاهی بغض دارد ، گاهی شادی دارد و گاهی خیلی معمولی است و هیچ احساس خاصی ندارد . گاهی حرف هم می زند و گاهی خیلی ساکت است . حیاط گاهی کوچک است برای آن همه بچه . یعنی دو تا حیاط به هم چسبیده اند که قبل تر ها هر کدام حیاط خانه ای بوده اند . گاهی حیاط بزرگی است که رویش خط کشی شده است . گاهی رویش دایره های زرد کوچک کشیده اند که بچه ها رویشان بایستند و شاید پرچم رنگ و رو رفته ی آمریکا و اسراییل هم . گاهی یک ورش حلقه بسکتبال است و یک ورش تور والیبال پاره پوره ای ، و گاهی یکی دو تا درخت کوچک هم توی باغچه ی احتمالی اش دارد . ولی توی همه ی آنها دخترکی هست که گاهی قدش تا یک کم بالاتر از جا گچی تخته می رسد و مقنعه سفید دارد و مانتوی پلیسه ی خاکستری و کفش صورتی . گاهی قدش از جا گچی بیشتر از یک کم بلندتر است و مقنعه سیاه خیلی خیلی بلند دارد ، آنقدر بلند که دختر وقتی مقعنه اش را جمع نمی کند دور گردنش و همینطوری صاف می ریزد دورش ، انگار می کند که روی سرش چادر زده اند . ولی دختر از آن مقنعه استثنائاً متنفر نیست . شاید حتی دوستش هم داشته باشد . ( آن مقنعه مهر و امضای خاطرات خیلی خیلی خوبی است و یک عالمه نارنگی دوست داشتنی که تنها خورده نشدند . ) دختر گاهی کتاب تاریخ دست اش است ، گاهی مشق حسابان کپی می کند ، گاهی گریه می کند ، گاهی شعر حافظ و ملک الشعرای بهار و یا ماجراهای خانواده آقای هاشمی را حفظ می کند . موهای دختر گاهی کوتاه است و گاهی بلند ، ولی نه آنقدر بلند که از پشت مقنعه بیایند بیرون که دختر همیشه آرزویش را داشت و هیچ وقت موهایش آنقدر بلند نشد . گاهی لحظه ها را هل می دهد که زودتر شرشان را کم کنند ، گاهی توی مشتش می گیردشان که نگذارد بروند . گاهی دختر سال آخر است و کنکور دارد و زنگ تفریح ها نمی رود توی حیاط چون حیاط خیلی خیلی کوچک است و اصلا نمی چسبد و با دوستانش می نشینند توی کلاس و اضطرابشان را با هم تقسیم می کنند و نارنگی می خورند و شاید هم بخندند از ته دل . گاهی با دوستانش صورتشان را پشت کتاب و نارنگی پنهان می کنند تا ناظم ها نبینند که چند تا مو از صورتشان کنده اند . گاهی با چند تا دختر کوچک دیگر عین خودش دست های هم را گرفته اند و حلقه زده اند و می خوانند : دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری می کنه ، عمو زنجیر باف و ما گلیم ما سنبلیم . اینها که این چیزها را می خوانند من یک هو عین سوپرمن یک دستم را می گیرم بالا و مییییی روم بالای حیاطشان و از آن بالا نگاهشان می کنم که فقط دایره های سفیدی هستند که دنباله های سفید هم دارند و می چرخند و سر و صدا راه می اندازند و گاهی همه می دوند به طرف مرکز حلقه و می شوند یک دایره سفید بزرگ و بعد دوباره می دوند سر جاشان و صدای زنگ که می آید جیغ می زنند و می دوند این ور و آن ور و یکی شان هنوز نارنگی می خورد . بعضی از وقتهایی که سوپرمن می شوم ، حیاط آسفالت پر از دایره های متحرک خاکستری و سرمه ای و سیاه است . دختر ، هر رنگی می شود . خاکستری که باشد ، با حسرت به سیاه ها نگاه می کند و نارنگی می خورد . سیاه که باشد ، انگار که فتحی کرده باشد و یا تو بگو رئیس همه ی سرمه ای ها و خاکستری ها باشد راه می رود و نارنگی می خورد و سربه سر این و آن می گذارد . نارنگی گاهی از کیف صورتی در می آید گاهی آبی ، گاهی سیاه ، گاهی سبز . گاهی روی کیف عکس مدرسه موشهاست ، گاهی کارتون ژاپنی ، گاهی هم عکس ندارد و فقط نوشته های خارجی دارد . نارنگی گاهی یکی است گاهی دو تا . فکر نکنم سه تا بشود . ولی همیشه هست و همیشه کیف و مدرسه و نیمکت ها و زنگ علوم و جغرافی و ریاضی و دختر و دوستانش بوی نارنگی می دهند .

هیچ نظری موجود نیست: