۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

جمعه ! تو چرا جمعگی از سر و رویت می بارد همیشه ؟

بی زحمت یک نفر پیدا شود که بیاید به من بگوید که
وقتی
خیلی جدی عینکم را می زنم و می نشینم پای کامپیوترم
و نه وبلاگ های نخوانده تلنبار شده را می خوانم و نه چت می کنم و نه فیلم می بینم و نه بازی می کنم و نه هیچ کار جذاب دیگری که بشود با کامپیوتر کرد
بلکه یک بند مقاله می خوانم و تند تند توی دفترم چیزهایی یادداشت می کنم و همه اش فکرهای جدی و علمی می کنم
و موهایم به هم ریخته می شود بس که دست می برم لایشان
و ستون فقراتم درد می گیرد بس که تکان نمی خورم
و هر از گاهی اخمم را به زور قورت می دهم
و بعضی وقتها هم گردنم را سفت به همه طرف می چرخانم
و دستهایم را به هم قفل می کنم و تا جایی که جا داشته باشد می کشمشان بالای سرم و همانطوری چند ثانیه ای به سقف خیره می شوم
و گاهی هم به درخت های بیرون پنجره زل می زنم و به رنگ متوسط الحال و خاک گرفته ی نه سبز و نه نارنجی برگ های چنار ها که خودش می تواند غم زا باشد در مواقعی مثل الان که پتانسیل غم در هوایم موج می زند
و برای زنگ تفریحم صفحاتی را که نوشته ام می شمارم و آنهایی را که هنوز نخوانده ام
و گاهی هم برمی گردم به دستم که روی موس مانده نگاه می کنم و به رگهای برجسته اش که همیشه خیلی ازشان خوشم می آمده و به لانگ ترین انگشتم ، و فکر می کنم یعنی الان به نظر کسی موس ام سکسی شده ؟ ( روی موج های مکزیکو هم هست لابد !؟ )

خیلی خواستنی می شوم .
هم اکنون نیازمند حرفهای نرمتان هستیم !

هیچ نظری موجود نیست: