۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

یک نامه ی سرگشاده ی نسبتاً معمولی

من الان که اینها را می نویسم یک عدد خل هستم که حداقل صد و هفت بار توی خودش پیچیده و دست آخر به کیبرد پناهنده شده است .
عصر ارتباطات یک موجود بسیار لعنتی است . نمی گذارد آدم با خیال راحت کله اش را بکند توی برف یا هر جای دیگری که دلش خواست . وقتی سپر مدافع درست و درمانی نداری ، وقتی زیر پایت زیاد محکم نیست ، از یک سایت social communication در پیت هم می خوری . خبر عروسی تویی که به هزار زور و زحمت ته دلم قایم ات کرده بودم و رویت هم کلی خرت و پرت ریخته بودم ، باید از اینجا و آنجا صاف بیاید و عین صاعقه بخورد توی کله خراب من و کن فیکونم کند . آخر این انصاف است نصفه شبی اینقدر بیچاره ام کنی ؟ و من توی خودم مچاله شوم و بیایم اینجا توی همین عصر ارتباطات وامانده برایت نامه بنویسم ؟ هان ؟داشتم از بی خبری ات لذتم را می بردم . لذتی از نوع خودم . راستش انتظار چنین چیزی را در واقع بین ترین بخش های وجودم می کشیدم ، ولی نه به این زودی . راستش را بخواهی آرزو می کردم روزگار بازی جالبی راه بیندازد برایم . طوری بشود که اینطور نباشد . نه خیال کنی می گویم فیلم هندی بشود و ما دوباره خوش و خرم به هم برسیم و لیو هپی لی اور افتر بکنیم . دوست داشتم طوری باشد که از شنیدن خبر عروسی ات خوشحال بشوم نه شوکه . نه devastated . تروخدا کسی نرود بالای منبر ، مخصوصا خودت ، و شروع کند به تکرار مکررات هزار بار گفته شده . به عمرم هیچ اینطور بی تاب نشده بودم . توی هیچ کدام از آن روزها که تک تک اش یادم هست . آخر تو ، پسرک ناخلف من ، که رد دست هایت هنوز روی بدن من هست ، چطور می شود که داماد دیگری بشوی ؟ فکر می کنم این بار دیگر نشود که باور نکنم . این چندمین closure است ؟ دیگر حسابش دستم نیست . تو کش می آیی . بدجور . تو جنست از چیست مگر ؟ یادم نیست چند سال است که با خودم قرار می گذارم روز تولدم دوباره متولد شوم و دیگر تویی نباشد . ولی هر سال انگار تو باز هم با من زاده می شوی . پس چیزی را حواله نمی دهم به ده روز دیگر . می دانی دوست داشتن تو در من ته نشین شده . حتی سنگینی اش را هم حس می کنم . شاید بتوانیم با هم به یک همزیستی مسالمت آمیز برسیم ، نمی دانم . شاید . روزی . اگر این را هم تاب بیاورم ، لابد می رسیم . شاید هم یک روز آفتابی معمولی نه چندان دور ، ته مانده هایت هم دیگر تویم نماند .
می دانی ، من پوستم خیلی کلفت تر شده است . بنا بر اصل پایداری ماده و انرژی لابد یک جای دیگرم نازک شده است . دلم ؟ مغزم ؟
پ.ن. شادوماد ، فقط یادت باشد ، خواستی بروی آن ورها ، بی خداحافظی برو . طاقتش را ندارم .

هیچ نظری موجود نیست: