۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

وجه سگی من ، از آن نظر!

خوشحالم که همینطوری سرم را نینداختم پایین و بروم کتاب "خداحافظ گری کوپر" را برای خودم بخرم و اول از مامانم پرسیدم که این کتاب را دارد یا نه ؛ و الان دارم برای اولین بار " خداحافظ گاری کوپر " مامان را می خوانم که چاپ سال 1351 است و جداً خیلی می چسبد . یعنی هم می چسبد ، هم می چسبد . چسبیدن اولی یعنی خود متن شدیداً لذت بخش است و دومی یعنی من وسط خواندن هی صورتم را می برم لای کتاب و بینی ام را می چسبانم به صفحه ای که دارم می خوانم و بو می کشم . یک بوی عمیق می کشم و بوی آن نقطه کمتر می شود انگار و من بینی ام را جا به جا می کنم و می گذارم یک جای دیگر که بویش بیشتر باشد . این بوی ابَرنوستالژیک کاغذهای کهنه و کاهی زرد شده ، ( زرد که نیست البته . تو بگو اسم رنگه چه می دانم اخراموژینستانگ مایل به قهوه ای فوق العاده کمرنگ است یا من بگویم DCB870 #. چه فرقی می کند اسمش چه باشد . من می گویم زرد و شما می فهمید منظورم چه رنگی است ) با آن فونت قدیمی که انگار خودش شخصیتی است برای خودش و می آید دستت را می گیرد و می برد . هر جا که بخواهی . دیده باشی یا نه ، ندیده باشی ، فقط تعریفش را شنیده باشی . مثلا کتاب فروشی ای که این کتاب از آنجا آمده . مثلا خیابان های تهران سی و شش سال پیش . مثلا روز اولی که رفتی مدرسه ، کلاس اول دبستان ؛ یا روزی که برای اولین بار کنکور دادی . مثلا آغوش های دوست داشتنی دور . لباسهایی که برایت کوچک شدند . آن موقع که مادربزرگت شانزده ساله بوده و هزار تا خاطرخواه داشته . وجب به وجب حیاط دبیرستان . بوسه های قدیمی . بچگی های پسرخاله . خروس زری پیرهن پری . یعنی هر چیز و هرجای نوستالژی برداری که فکرش را بکنی ، فقط با همین بو ...

خلاصه که این کتاب حالی به ما می دهد غریب ! و دوست نداریم تند تند بخوانیمش و تمام شود . مثل آن خوراکی خوشمزه ای که دلمان نمی آید زود بخوریمش و هی نگاهش می کنیم ، مزه مزه ای می کنیم و خوش می شویم که هنوز تمام نشده !

پ.ن. لای همین کتاب من یک برگ کاغذ پیدا کردم که چهار نفر در سال 1343 که نوجوان یا جوان بوده اند ، روی آن نفری یک پاراگراف نوشته اند و بالای کاغذه نوشته : محل نوشتن قطعات ادبی . دو نفر از آنها الان دیگر زنده نیستند .

هیچ نظری موجود نیست: