۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

یک پست نسبتاً طولانی درباب بستن در !

امروز ظهر قرار بود به صرف ناهار و کیک و کادو دِهون و اینها برویم خانه خاله ام ، به مناسبت تولد آقایان برادر و پسر خاله . مامانم زودتر رفت و قرار شد من یکی دو ساعت بعدش بروم دنبال آقای برادر دم مدرسه شان و با هم برویم خانه خاله ام . نیم ساعت بعد ، مامان زنگ زد که آقای برادر خودش رفته خانه خاله و من هم زودتر بروم که دیر می شود و همه منتظر من اند . من هم جلدی پریدم توی حمام و دوش گرفتم و با عجله آمدم توی اتاقم که لباس بپوشم و از آنجا که به شدت مأخوذ به حیا هستم (!) حتی وقتی هم که در خانه تنها باشم ، موقع لباس عوض کردن یا کلاً از نو پوشیدن ، طبق عادت در اتاقم را می بندم . لباس پوشیدم و آمدم بروم بیرون که دیدم ای داد و بیداد ، از بس هول بودم کاری را که نباید می کردم که همانا بستن در اتاق بوده ، کرده ام . چون چند روزی می شود که دستگیره در اتاق من خراب شده و در از داخل باز نمی شود و این چند روزه هم من هی تنبلی کرده ام و درست اش نکرده ام و برای این هم که یادم نرود در را نباید ببندم ، یکی دو روز یک روتختی تا شده گوشه چار چوب در گذاشته بودم و بعدش حوصله ام از آن سر رفت و یک جعبه خالی هارد دیسک را گذاشتم آنجا و بعد هم فکر کردم که یادم که نمی رود بابا ! و جعبه را برداشتم و این شد که حالا مانده بودم چه کار کنم . چون در به هیچ عنوان و با هیچ وسیله ای از تو باز نمی شد و تنها راهش فقط شکستن در بود که آن هم شک دارم که زورم می رسید ! از خانه خاله هم هی زنگ می زدند که پس کجایی و چرا نمی آیی . من بعد از مقداری تقلا برای باز کردن در، محض تعریف یک خاطره بامزه که البته هنوز خیلی هم خاطره نشده بود ، با دوست عزیز تماس گرفتم و برایش تعریف کردم که چه شده و ایشان هم آبی را که دستشان بود گذاشتند زمین و راهی خانه ما شدند و هر چه که من اصرار کردم که نیایند و خودم یک کاری اش می کنم و فوقش اهل بیت می آیند و در را باز می کنند ، مؤثر واقع نشد . در این فاصله که دوست عزیز در راه بود ، من داشتم فکر می کردم که اگر اهل بیت رفته بودند مسافرت و ایضاً دوست عزیز و همه کسانی که می شناسم آن هم یک هو با هم ، اگر کلیدم توی اتاقم نبود ( بالاخره کلید است دیگر ممکن است یک بار هم یک جای دیگر خانه باشد از قضا ) ، اگر در شرایط اورژانسی فراخوانی طبیعت بودم ، اگر الان می خواستم بروم سر جلسه کنکور ، اگر من توی این شهر غریب بودم و کسی نبود بیاید در را باز کند و تلفن هم در اتاق نبود که زنگ بزنم به 911 نوعی و اگر تخیلتان را به کار بیندازید باور کنید شرایط بدتری هم قابل تصور است ( خودمانیم سوژه داستان کوتاه است ها! ) ، من اینقدر ریلکس نمی نشستم توی اتاقم و به خریت خودم بخندم . و آنجا بود که تشکر صمیمانه از جناب مورفی به عمل آوردم که لااقل این یک بار ما را بی خیال شده است ! خلاصه . . . دوست عزیز آمد زیر پنجره اتاق من ( که ارتفاعش زیاد است و نمی توانستم از پنجره بروم بیرون ) و من هم آمدم خرمن گیسوانم را برایش بیندازم که بگیرد و بیاید بالا ، ولی چون موهایم زیاد بلند نیست ، کلید های خانه را گذاشتم توی کیسه پلاستیک و . . . از آن ور بگویم از گربه های محلمان که قدرت خدا تعدادشان هم بسی زیاد است . بعد اینها از بس که همه از پنجره ها برایشان غذا ریخته اند ، شرطی شده اند . یعنی به محض اینکه شما بروید دم پنجره ، نمی دانم لامصب ها از کجا می فهمند که یک هو همه هجوم می آورند زیر پنجره تان . حالا من هم که رفتم کلید ها را بیندازم ، دوستان میو میو کنان تشریف آوردند و جملگی زل زدند به دست من که ببینند غنیمت را کجا پرت می کنم . خوشبختانه دوست عزیز کیسه را در هوا گرفت وگرنه لابد باید کلید ها را از شکم گربه ها در می آورد . نمی دانم این گربه ها چرا اینقدر پررو بودند که نمی ترسیدند و بروند پی کارشان و هی بالا و پایین می پریدند که کیسه را بگیرند و کم مانده بود از گردن دوست عزیز آویزان شوند .
و بالاخره دوست عزیز آمد و مرا آزاد کرد و ما در اینجا نتیجه می گیریم که اولاً دوست عزیز خیلی دوست خوب و رهایی بخشی است و ثانیاً ما انسان ها نباید هیچ گاه کار امروز را به فردا بیفکنیم و دستگیره در اتاقمان که خراب شده است را در اسرع وقت درست نکنیم و نیز اشکال ندارد اگر وقتی از حمام می آییم بیرون و لباس تنمان نیست و کسی هم خانه مان نیست ، در اتاقمان را نبندیم ، چون چندلر همسایه ما نیست .


بی ربط : می گویند وزیر آموزش و پرورش گفته اگر چهارشنبه عید فطر باشد ، پنجشنبه هم مدارس تعطیل اند . خوب مردک ! اگر چهارشنبه فطر نباشد ، پنجشنبه هست . یعنی در هر حال پنجشنبه مدارس تعطیل اند . چرا بیخود سفسطه می کنی ؟!! D:

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

میمونی دیگر برای شوت کردن ، یا من هم ربع قرنی شدم !

من فکر می کنم وقتی به کسی می گوییم تولدت مبارک ، یعنی خوشحالیم که او یک روزی به دنیا آمده ، و اینکه یک نفر این خوشحالی اش را بهت یاد آوری کند خیلی لذت بخش است . چند سالی می شود که دیگر روز تولدم را دوست ندارم و ذوقش را نمی کنم و اصولاً به دنیا آمدنم را جشن نمی گیرم . این روز برایم غم ملایم خاصی توی خودش دارد . اصلاً یک جوری است با آن پاییز نورسیده اش . ولی چیزی که باعث می شود زهر ماری اش گرفته شود این است که می بینم آدمها به یادم هستند و تولدم را تبریک می گویند . کسانی که خیلی دوستشان دارم و یا کسانی که فکرش را هم نمی کردم تولدم یادشان باشد . کسانی که تولدم را یک سایت اینترنتی یادشان می آورد و می آیند توی یاهو مسنجر برایم پیام تبریک می گذارند . کسانی که ممکن است سالی بیشتر از دو سه بار نبینمشان یا باهاشان حرف نزنم . ولی روز تولد همدیگر را فراموش نمی کنیم . حتی شده فقط با یک اس ام اس یاد هم می آوریم که یاد هم هستیم . گرچه این تبریک های اس ام اسی خیلی گرم و دوستانه و صمیمی نیستند ( این هم از صدقه سر قرن بیست و یکم است . شاید دو روز دیگر همین هم نباشد ! ) ولی من دوستشان دارم . من قانعم ! من خوشحال می شوم وقتی یکی ساعت دوازده شب که می دانم یا توی فرودگاه دوره بوده یا داشته می رفته آنجا و حالش هم خراب بوده ، به من اس ام اس می زند که" تولدت مبارک . اول !" و توی موبایلم می خندد . من ذوق می کنم که توی آن شرایط یادش بوده . [ یادم می آید 7/7/77 ، بچه ها زنگ تفریح ، توی مدرسه برای من یک تولد حسابی گرفتند ، آنقدر خوب بود که من شدیداً احساساتی شدم و تقریباً زدم زیر گریه و همانکه دیشب رفته بود فرودگاه توی گوشم گفت که تو لیاقتش را داری و من مشعوف شدم و این حرفش هنوز به یادم مانده ! لالا بابت آن هم مرسی ، بعد از ده سال!!!! ] من خوشحال می شوم وقتی دوستم که نیم ساعت است دارد تلفنی با من حرف می زند در حالی که زل زده به ساعتش ، ساعت دوازده یک هو داد می زند تولدت مبارک . من خوشحال می شوم وقتی کسی که فکر می کردم به یادم نیست بهم می گوید تولدت مبارک . وقتی مادرم با چنان عشقی می گوید تولدت مبارک و هزار بار می بوسدم ، خوشحال می شوم که اینقدر از به دنیا آوردن من خوشحال است . من غصه نمی خورم که چرا هیچ وقت تمام آنهایی که من تولدشان یادم است و بهشان تبریک می گویم ، تولد من یادشان نیست . چون من منم و آنها هم آنها . و من مغزم ساخته شده برای حفظ کردن تاریخ تولد تمام آدم های مهم و غیر مهم زندگی ام . و من ساخته شدم برای دوست داشتن همه شان و دلتنگی برای همه شان . و من از همه آنها که امروز تلخی روز تولدم را شیرین کردند - مخصوصاً آنهایی که اصلاً فکرش را هم نمی کردم و بهم زنگ زدند و آنهایی که کادوهای بی نهایت عالیِ هیجان انگیز بهم دادند – ممنونم ، خیلی زیاد .

پ.ن. aZ من از همین تریبون آن پرت و پلایی را که یک وقتی در مورد روز تولدم ومخلفاتش به تو گفته بودم پس می گیرم . احتمالاً آن موقع حال عادی نداشته ام !!!

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

طعم خوش قهوه!

الان نه ؛ ولی یک روز که آردم را بیخته بودم و الکم را آویخته بودم ، می آیم از ساییدگی و انزجار درسی که در طول این حداقل نوزده سالی از زندگی ام که مجبور بودم درس بخوانم ، بر نگارنده - لاله من حس می کنم با نوشتن این کلمه یک جوجه تیغی بالغ قورت می دهم هنوز هیچی نشده - مستولی شده است ، می نویسم و با هم به این روزهای من که با غول مرحله آخر (؟) می جنگم ، می خندیم . لابد آن موقع دیگر پاییز اینقدر توی دل من رخت نمی شوید . و لابد آن موقع دیگر من از قهوه بدم نمی آید چون مزه شب امتحان و تحویل پروژه و از این جور چیزهای عذاب آور می داده است . شاید هم خودم یک قهوه دبش درست کنم که بدون عجله با هم بخوریم و حالش را ببریم . بعد برایتان تعریف کنم از این روزها و با دل گشاد لبخند های گنده بزنم بهتان .
حالا می بینید که راست می گویم .

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

بابا این دکمه Fast Forward 4.00X لامصب زندگی من کجاست پس؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

یک نامه ی سرگشاده ی نسبتاً معمولی

من الان که اینها را می نویسم یک عدد خل هستم که حداقل صد و هفت بار توی خودش پیچیده و دست آخر به کیبرد پناهنده شده است .
عصر ارتباطات یک موجود بسیار لعنتی است . نمی گذارد آدم با خیال راحت کله اش را بکند توی برف یا هر جای دیگری که دلش خواست . وقتی سپر مدافع درست و درمانی نداری ، وقتی زیر پایت زیاد محکم نیست ، از یک سایت social communication در پیت هم می خوری . خبر عروسی تویی که به هزار زور و زحمت ته دلم قایم ات کرده بودم و رویت هم کلی خرت و پرت ریخته بودم ، باید از اینجا و آنجا صاف بیاید و عین صاعقه بخورد توی کله خراب من و کن فیکونم کند . آخر این انصاف است نصفه شبی اینقدر بیچاره ام کنی ؟ و من توی خودم مچاله شوم و بیایم اینجا توی همین عصر ارتباطات وامانده برایت نامه بنویسم ؟ هان ؟داشتم از بی خبری ات لذتم را می بردم . لذتی از نوع خودم . راستش انتظار چنین چیزی را در واقع بین ترین بخش های وجودم می کشیدم ، ولی نه به این زودی . راستش را بخواهی آرزو می کردم روزگار بازی جالبی راه بیندازد برایم . طوری بشود که اینطور نباشد . نه خیال کنی می گویم فیلم هندی بشود و ما دوباره خوش و خرم به هم برسیم و لیو هپی لی اور افتر بکنیم . دوست داشتم طوری باشد که از شنیدن خبر عروسی ات خوشحال بشوم نه شوکه . نه devastated . تروخدا کسی نرود بالای منبر ، مخصوصا خودت ، و شروع کند به تکرار مکررات هزار بار گفته شده . به عمرم هیچ اینطور بی تاب نشده بودم . توی هیچ کدام از آن روزها که تک تک اش یادم هست . آخر تو ، پسرک ناخلف من ، که رد دست هایت هنوز روی بدن من هست ، چطور می شود که داماد دیگری بشوی ؟ فکر می کنم این بار دیگر نشود که باور نکنم . این چندمین closure است ؟ دیگر حسابش دستم نیست . تو کش می آیی . بدجور . تو جنست از چیست مگر ؟ یادم نیست چند سال است که با خودم قرار می گذارم روز تولدم دوباره متولد شوم و دیگر تویی نباشد . ولی هر سال انگار تو باز هم با من زاده می شوی . پس چیزی را حواله نمی دهم به ده روز دیگر . می دانی دوست داشتن تو در من ته نشین شده . حتی سنگینی اش را هم حس می کنم . شاید بتوانیم با هم به یک همزیستی مسالمت آمیز برسیم ، نمی دانم . شاید . روزی . اگر این را هم تاب بیاورم ، لابد می رسیم . شاید هم یک روز آفتابی معمولی نه چندان دور ، ته مانده هایت هم دیگر تویم نماند .
می دانی ، من پوستم خیلی کلفت تر شده است . بنا بر اصل پایداری ماده و انرژی لابد یک جای دیگرم نازک شده است . دلم ؟ مغزم ؟
پ.ن. شادوماد ، فقط یادت باشد ، خواستی بروی آن ورها ، بی خداحافظی برو . طاقتش را ندارم .

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

فارسی سازی زیر واژه ای!

الان داشتم تو وبلاگستان فارسی موج سواری می کردم ( درسته دیگه ؟ به جای surfing باید اینو بگیم؟)، دیدم پایین یک وبلاگ نوشته " با نیروی ورد پرس " و توی ستون کناری آن یکی نوشته " با قدرت پرشین بلاگ " . ( همان powered by فلان )
:))))))
اینها هم لابد از مزاح های فرهنگستان ادب پارسی است دیگر؟ آدم یاد قدرت خدا و نیروی صد اسب بخار و اینها می افتد.
خوب بگو مثلا با پشتیبانی وردپرس!!
پ.ن. حالا خوبه نگفته با نیروی کلمه فشار !

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

...Love shouldn't be so melancholy

تو نمی دانی که من با چه عشقی زنانگی ام را به کار انداختم و صبح یکی دو ساعت زودتر از زود همیشگی بیدار شدم و برای دوتاییمان ناهار درست کردم و آوردم دانشگاه و تو سر ظهر غیبت زد و بعد هم که برگشتی ، ناهارت را با رفقا خورده بودی و شانه بالا انداختی که چه فرقی می کند حالا . من عشق زنانه ام را لای نان و برنج پیچیدم و پرتش کردم لای آشغال ها ؛ که گم و گور شد و دیگر توی هیچ غذایی نریختم و غذا هایم دو نفره نشد ، که واقعاً هم فرقی نکند که با هم بخوریم یا نه ، که تو بخوری یا نه ، که غذاهایم دیگر مزه ی خاصی ندهند .
تو نمی دانی که از آن به بعد من چقدر از زنانگی هایم را از تو پنهان کردم ، که با تو بودن چه مردی از من ساخت .


* تیتر از آهنگ "Rose Garden" By "Lynn Anderson" هست .

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

حرامزاده




این موجودی که در عکس فوق مشاهده می کنید ، توسط یکی از دوستان در باغ منزلشان " وسط چند تا درخت نمی دونم چی چی " ( عین عبارتی که خودشان فرمودند ) یافته شده . هم قد و قواره گلابی ، بالا تنه اش مانند کدو و پایین تنه اش مانند هندوانه و یا نوع خاصی از خیار می باشد . حال شما بیابید پرتقال فروش را .


ضمنا باغ این دوست ما واقع در شمال ایران است و من فقط در آن درخت مرکبات و چند جور گل و سنبل دیدم !!(البته همین الان اعتراف می کنم که در این مورد اخیر - فقط مرکبات - خیلی هم معصوم نیستم .فردا روز دردسر نشود برایمان ! )

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

می دانید دلتنگی داریم تا دلتنگی . یعنی اصلا جنسشان با هم فرق می کند . دلتنگی برای دوستان درست و حسابی و عزیزمان که هر وقت هم بخواهیم می توانیم ببینیمشان ، از جنس ابریشم است و رنگی ؛ بیشتر وقت ها سبز چمنی یا نارنجی یا صورتی جیغ . دلتنگی برای معشوق از حریر است . حریر بنفش روشن . یک وقت هایی حتی توی بغلش هم که باشی دلت برایش تنگ می شود . آن هم حریر است ، سفید . دلتنگی برای پدر و مادر ، چرم سفت است و سیاه . گاهی هم ترمه ی ارغوانی . دلتنگی روزهای خوش تکرارنشدنی از سنگ ریزه های تیز است که ممکن است بعضی وقتها هم از نوع رنگی شان باشد . شبیه همین ها که توی گلدان یا آکواریوم می ریزند . دلتنگی آنها که خیلی دوستشان داریم ولی آنقدر ازمان دورند که دیده نمی شوند ، از پشم شیشه است ؛ کلفت و زبر . یک سری از آدم ها هم هستند که اصولاً خاص اند برایمان. دلتنگی شان هم یک جور خاصی است . تک است برای خودش . مثلاً کشمیر قرمز یا جنس پتوی گلبافت ! هوم سیک شدن ، از جنس اعماق اقیانوس سرمه ای است . دلتنگی برای مادربزرگ و پدر بزرگ ، از چیت گلدار آبی است . دلتنگی برای آنها که زنده نیستند ، از جنس قیر سیاه داغ است . دلتنگی های معمولی روزمره هم ، گاباردین خاکستری می تواند باشد یا از جنس پوست پرتقال یا هسته خرما . دلتنگی های دیگر هم هستند . مثلا از جنس پوست گردو ، شیر داغ با سرشیر نفرت انگیزش ، ورق آلومینیوم و شربت سینه . شاید یک روز آمدم و آنها را هم نوشتم .
راستی جنس دلتنگی من برای تو ، سمباده است .

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

لقاء الله!!!

اینکه میگن طرف به لقاح الله (!) پیوست یعنی خدا شخصاً مورد عنایت قرارش داد دیگه ، نه؟! D:

پ.ن. به عنوان نمونه یک سرچ مختصر بفرمایید در گوگل : " لقاح الله " ( توی double quote )

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

خاطره در آینده!

من اگر یک روز دوباره برمی گشتم به مدرسه ، حتما سر جلسه یک امتحانی با بچه ها هماهنگ می کردم که هر وقت جناب مراقب آن جمله کلیشه ای " سرتون رو برگه ی خودتون باشه " را گفت ، همه مان یک هو با هم برگه هایمان را بگذاریم روی میزمان و سرمان را هم بگذاریم رویش !

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

آقا جون من اصن با این اسلام مشکل شخصی دارم . اسلام زنگ خورد وایسا دم در !

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

گریه بر هر درد بی درمان رفع کوتی است !

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

!Undeniably,All Around the World

وجه سگی من ، از آن نظر!

خوشحالم که همینطوری سرم را نینداختم پایین و بروم کتاب "خداحافظ گری کوپر" را برای خودم بخرم و اول از مامانم پرسیدم که این کتاب را دارد یا نه ؛ و الان دارم برای اولین بار " خداحافظ گاری کوپر " مامان را می خوانم که چاپ سال 1351 است و جداً خیلی می چسبد . یعنی هم می چسبد ، هم می چسبد . چسبیدن اولی یعنی خود متن شدیداً لذت بخش است و دومی یعنی من وسط خواندن هی صورتم را می برم لای کتاب و بینی ام را می چسبانم به صفحه ای که دارم می خوانم و بو می کشم . یک بوی عمیق می کشم و بوی آن نقطه کمتر می شود انگار و من بینی ام را جا به جا می کنم و می گذارم یک جای دیگر که بویش بیشتر باشد . این بوی ابَرنوستالژیک کاغذهای کهنه و کاهی زرد شده ، ( زرد که نیست البته . تو بگو اسم رنگه چه می دانم اخراموژینستانگ مایل به قهوه ای فوق العاده کمرنگ است یا من بگویم DCB870 #. چه فرقی می کند اسمش چه باشد . من می گویم زرد و شما می فهمید منظورم چه رنگی است ) با آن فونت قدیمی که انگار خودش شخصیتی است برای خودش و می آید دستت را می گیرد و می برد . هر جا که بخواهی . دیده باشی یا نه ، ندیده باشی ، فقط تعریفش را شنیده باشی . مثلا کتاب فروشی ای که این کتاب از آنجا آمده . مثلا خیابان های تهران سی و شش سال پیش . مثلا روز اولی که رفتی مدرسه ، کلاس اول دبستان ؛ یا روزی که برای اولین بار کنکور دادی . مثلا آغوش های دوست داشتنی دور . لباسهایی که برایت کوچک شدند . آن موقع که مادربزرگت شانزده ساله بوده و هزار تا خاطرخواه داشته . وجب به وجب حیاط دبیرستان . بوسه های قدیمی . بچگی های پسرخاله . خروس زری پیرهن پری . یعنی هر چیز و هرجای نوستالژی برداری که فکرش را بکنی ، فقط با همین بو ...

خلاصه که این کتاب حالی به ما می دهد غریب ! و دوست نداریم تند تند بخوانیمش و تمام شود . مثل آن خوراکی خوشمزه ای که دلمان نمی آید زود بخوریمش و هی نگاهش می کنیم ، مزه مزه ای می کنیم و خوش می شویم که هنوز تمام نشده !

پ.ن. لای همین کتاب من یک برگ کاغذ پیدا کردم که چهار نفر در سال 1343 که نوجوان یا جوان بوده اند ، روی آن نفری یک پاراگراف نوشته اند و بالای کاغذه نوشته : محل نوشتن قطعات ادبی . دو نفر از آنها الان دیگر زنده نیستند .

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

این رابطه های منفجر شده کاش اینقدر ترکش نداشتند ، یا لااقل ترکش هاشان اینقدر تیز و سوز نبود .

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

در عبارت "پدرسگِ کره خر" کدام آرایه ادبی به کار رفته است ؟

الف – ترکیب اضافی
ب – قید زمان مستتر ( هنگام رانندگی )
ج – در واقع اشاره به مادر طرف بوده که به قرینه معنوی حذف گردیده است .
د - هیچم ادبی نیست . خیلی هم بی ادبی است .