۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

گچ پامو باز كردم.
پائه تبديل شده بود به پروانه.‏
مي‌خواست پر بگيره ز غصه آزاد بشه.‏
ولي ديد چه كنه كه بسته جايش.‏
بله واقعيت اينه كه قدرتي خدا يه جاي ايشون بسته شده بود به من.‏
گفتم ببين منو با خودت ببر.‏
گفت خيلي سنگيني.‏
گفتم توكل كن. تو مي‌توني. پرواز را به خاطر بياور.‏
به خاطر آورد.‏
من سر و ته شده بودم.‏ البته نه نسبت به هوا، بلكه نسبت به زمين.‏
مي‌دونيد كه تمام انسان‌ها در شرايط عادي نسبت به هوا غير سر و ته هستن و مشكل اون‌طوري براشون پيش نمياد.‏
اون‌طوري يعني طوري كه من هرچي تو تهم بود افتاده بود تو سرم.‏
مثلاً قلبم تو دهنم بود، دل و زبونم تقريباً يكي شده بود و مجبور هم بودم از روي معده حرف بزنم.‏
وضعيت غريبي بود.‏
يه هو پروانه‌هه از اون بالا چشمش افتاد به رفيقاش كه چسبيده‌بودن به دمب اين قايق مايقا و آب‌بازي مي‌كردن.‏
پريد وسط دريا و منم كه بسته بود جايم به دنبالش طبعاً.‏
هيچي ديگه حالا مي‌خواستم بگم كه
جاي شما خالي
خوش مي‌گذره دور هميم.‏
بالاخره هم خوابيدم روي آب!‏

هیچ نظری موجود نیست: