۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

A Fragment of My Private Life

در زندگی من چاییسیگارهایی هستند که از لحاظ تئینیسم و نیکوتینیسم تفاوت ساختاری خاصی با بقیه شان نداشته اند، ولی خیلی لامصب می باشند. آنها که وقتی لنگ در هوایم و می شود صبحانه ام را هم نمی گویم. اینها اصلاً یک چیز دیگرند. نمی شود هم بروم مغازه بگویم آقا لطفاً یک پاکت سیگار مخصوص با فلان طعم بدهید یا بخواهم چایی ای با آن مزه بخرم و دم کنم. یعنی نمی شود که... راستش علاقه ای ندارم خودم را جلوی فروشنده مربوطه مضحکه کنم و خوب این هم مسلم است که آن چیزی که من می گویم توی سوپر سر کوچه که سهل است، توی دکان هیچ عطاری پیدا نمی شود. مطمئنم که موقع استعمال آن چاییسیگار ها نه پشتک زده بودم و نه مست بودم و نه در ویلای شخصی ام در جنوب فرانسه. اگر دارید فکر می کنید که لابد در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی بوده ام هم اشتباه می کنید. من در همین جا این پست را تقدیم می کنم به آن کسانی که طعم خاص بودنشان را دادند به چاییسیگارهای دو نفره ی من، شاید به عاریت ولی برای من ماندگار شد. چه آنها که حاضرند و چه آنها که غایب. چه آنها که توی ترک بودند و با من کشیدند و چه نه. من هم مثل خیلی از شما با خیلی ها چای خورده ام و یحتمل با تعدادی کمتر سیگار کشیده ام و همه شما می دانید که این «با همی » یک مزه دیگر دارد. ولی این چاییسیگاری که می گویم حتی با آنها هم فرق دارد. یعنی فرقش آن قدر بوده که من بردارم اینجا ازش بنویسم. توی محیطی که سیگار کشیدن و راجع به آن نوشتن چه بسا پز روشنفکری تلقی بشود. حالا تلقی هم نشود آخر چه دلیلی دارد من بیایم اینجا بنویسم که آه ای مردم من الان سیگار دلم می خواهد یا غر بزنم که این فلان فلان شده ها چرا هرکدامشان به هر قیمتی که عشقشان بکشد می فروشند و یا گزارش کنم که دیروز چند نخ و نصفی کشیدم و غیره و ذلک. والا به خدا. سیگار هم یک امر شخصی است مثل مسواک! این چاییسیگار ها ولی چیز دیگری است. حالا هم شما اگر می خواهید من را جاج بکنید خوب بفرمایید. ولی من همه حواسم پیش این چاییسیگار هاست که در بایگانی ذهن من هستند. که حکم همان عطر را دارند که یک بار توی یک پستم نوشته بودم. یعنی دی ان ای آن لحظات تویشان تعبیه شده. هیچ هم نمی خواهد انگشت کنم توی حلقم و بالا بیاورمشان یا اینقدر فوت کنم که همه اش بیاید بیرون. اصلاً چه کاری است من هی توضیح می دهم. این چاییسیگار ها را که نمی شود نوشت. کل قصه این است که من تعدادی چاییسیگار دارم در گذشته – سلام علی – که رسالت من در برابر آنها این است که هر از گاهی یادشان بیفتم و لبخندی بزنم. لبخندی از جنس خود لامروّت زندگی.

هیچ نظری موجود نیست: