۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

Improvisation

بهم می گه - تو اس ام اس - بخواب دوست نحیفم. و من احساس نحافت می کنم جداً و خوابم نمی برد و هر چه زور می زنم و پیچ ساعتم را می چرخانم، زمان نه عقب می رود و نه جلو.وایمیستد سر جاش. زل می زنیم توی چشم هم. او دهن کجی می کند و من دهن صافی. یعنی صاف صافی. آره الان که خوب دقت می کنم یک کم هم دهنم کج نیست. ولی انگار فقط دهنم است که کج نیست چون توی همه جایم احساس خمیدگی می کنم.شاید هم خمودگی. جناس بود یا چی چی؟دوستم قدیمی است. خیلی قدیمی. همان که بهم گفت نحیف را می گویم. خوب است. همین که قدیمی است خوب است. من نسبت به قدیم احساس خاصی دارم. دیشب که در راستای همان صافیتم داشتم محله گیشا را پیاده گز می کردم دقیقاً رسیدم دم مهدکودکی که شانزده سال پیش می رفتم کلاس ارف و خیلی یک جوری شدم و فکر کردم که آن روزها که من می رفتم توی آن مهدکودک با فلوت ریکوردر فسفری ام عمراً فکر نمی کردم که شانزده سال بعد در یک روز صافیت متمایل به اشک از آنجا رد شوم و ده دقیقه به در مهدکودکه زل بزنم و به دیوارهایش که دیگر عکس بچه و گل و سنبل نداشت انگار خانه مسکونی شده بود. مخصوصاً آن روزی که کلاس تعطیل بود و من نمی دانستم و والدینم من را رساندند آنجا و رفتند و من بعدش فهمیدم که کلاس تعطیل است و آمدم نشستم توی چمن های جلوی مهدکودک و نمی دانستم که شانزده سال بعد، منی که نمی دانم چه می شود که حالا نمی گویم همیشه ولی خیلی روزهایی که تصمیم می گیرم شلوار کبریتی کرمم را بپوشم یا باران می آید یا برف یا قبلاً آمده است و زمین خیس و گل و شل است و من هم کوتاه نمی آیم و شلواره را می پوشم و از آنجا که عین شتر راه می روم تا زیر زانویم لک می شود . حالا نه که فکر کنید چله تابستان هم من اگر خواستم آن شلواره را بپوشم یحتمل باران می آید ها. نه دیگر قصد خالی بندی که ندارم دارم راست می گویم. خوب ؟ منی که آنطور، می آیم توی همان چمن ها و فحش می دهم بهشان که اینقدر خیس و گلی اند و من کفشم خیس می شود و پایم هم متعاقب آن. البته من خیلی برایم مهم نبود که کفش و پا و جوراب و شلوارم خیس و گلی شود، فقط دلم می خواست فحش بدهم. آن هم فحش ناجور. خوب من شانزده سال پیش نمی دانستم که بعدها اینطوری می شود و اگر هم می دانستم اهمیت خاصی نمی دادم لابد. ولی الان یک کم اهمیت می دهم که آن موقع تو این چمن نشسته بودم و هرگز به عمرم آن قدر احساس تنهایی و بی کسی و بی پناهی نکرده بودم. چون اولاً که خاطره جالبی بود برایم و ثانیاً هم که خوب قدیم بود و همانطور که قبلاً گفتم من احساس یک جوری نسبت به قدیم دارم. حالا الان ده دقیقه به یک بامداد است و من ساعت چهار و نیم باید بیدار شوم. ولی یک حالت دارد که من از زیر این کار در بروم و آن این است که نخوابم که اصولاً لازم باشد که بیدار شوم. شاید هم بخوابم چه می دانم. من با صافی هر چه تمام تر به لیست مسنجرم نگاه می کنم و یکی که چراغش روشن بود و من به آن هم نگاه کرده بودم می گوید وازاپ به لحن راس که مسخره بازی در می آورد. من می دانم که منظورش از این کلمه این است که تو که فردا صبح زود یعنی خیلی زود باید بیدار شوی چرا الان بیداری و چته یا احیاناً چیزی هست که بخواهی به من بگویی. چون من تو را می شناسم مثل کف دستم. می دانم که چقدر خواب را دوست داری و وقتی که باید زود بیدار شوی صدی به نود زود می خوابی و وقتی که تا الان بیداری حتماً یک مرگیت هست. منظورش این است که بدانم حواسش است. ولی من صافم. می گویم ناثینگ و می آیم اینجا جریانش را تعریف می کنم که بعداً که خودش خواند بداند که من هم حواسم هست. این روزها فکر می کنم که دوست داشتنی از جنس آب بهتر است یا از جنس نوشابه گازدار؟

هیچ نظری موجود نیست: