۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم

من هیچ تضمین نمی کنم که یک روز باور کنم نبودنت را. من از آن روز که رفتیم آن قبرستان لعنتی که من بار اولم بود می رفتم آنجا و قلبم داشت توی سرم می زد، و آن مردک روی توکه لای ملافه و پارچه بودی خاک و گل ریخت و من به حال خفگی افتاده بودم، یک بند می گویم تو هستی. به تو و خودم می گویم ها. من از آن روز دیگر گریه نکردم. من آن روز دلم خواست که وقتی مردم، اگر بازماندگانی داشتم، بیایند بهترین لباسم را تنم کنند و بعد جسدم را بسوزانند و اگر خاکستری ماند بریزندش توی آب یا باد، هر کدام که دم دست بود و این بساط لعنتی را در نیاورند سر مرده ی من. اصلاً همه چیزش لعنتی است. از اولش تا آخرش.
تو هستی. من تو را می بینم توی خانه تان. حتی اگر چشمهایم را کامل هم نبندم. نه که بگویم روح می بینم و این جور چیزها ، نه. خوب تو هستی خودت. صدایت را هم می شنوم. من توهم هم نزده ام. من در تمام این روز ها بیدار بوده ام. هشیار هم بوده ام. الان هم هستم. اصلاً سلام علیرضا خمسه و آن همکارت که هشیار و بیدار بودید. من کاملاً هشیار و بیدار بودم وقتی تو هنوز بیرون بودی و من شازده کوچولو را محکم بغل کرده بودم و زل زده بودم به بته جقه های لباس تو. یادم هست که خیلی باد می آمد و موهایم هی می ریخت توی صورتم و من تکرار می کردم که تو هستی، تو همین جایی و من دارم نگاهت می کنم. حتی وقتی فردایش خاک ها را از روی کفش و شلوارم پاک می کردم هم می دانستم که تو هستی. من توی مسجد هم گریه نکردم و به همه ی آدم های غم و غصه و اشک آنجا با صافیت هر چه تمام تر خرما و حلوا تعارف کردم. لبخند هم زدم. چون تو که هنوز هستی. من حتی از دست آن آخوندها که توی مسجد دری وری می گفتند و قرآن می خواندند هم حرص نخوردم. تو هم نخوردی لابد. من صاف بودم آن روز. من الان هم در کمال صحت عقل دارم می نویسم که تو هستی.



این را نمی شود اینجا ننوشت:

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفس های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از یار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه ی لب ها و دست ها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظرکنند
در کاوش پیاپی لب ها و دست هاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است


«باور» - «سیاوش کسرایی»

هیچ نظری موجود نیست: