۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه


یک. یک دختری بود که توی دبیرستان همکلاسیم بود و خیلی با هم رفیق بودیم و خیلی هم آدم فان و بامزه‌ای بود و کلن باهاش خوش می‌گذشت. آقا بعد از اینکه کنکور دادیم این دختره یه هو غیب شد. فقط دو تا از بچه‌های اون اکیپ دوست‌های دبیرستان کمابیش ازش خبر داشتند که اون هم لابد به خاطر این بوده که هم‌دانشگاهیش بودن. بعد از دانشگاه کلن دیگه هیچ‌گونه خبری ازش در دست نیست. من به شدت دلم براش تنگ می‌شه گاهی. بارها پیش اومده که خوابش رو دیدم یا یکی رو تو خیابون دیدم فکر کردم اونه و یه هو یه هیجان کاذب بهم دست داده و بعدش هم دیدم که نخیر اون نیست بلکه یکی دیگه‌ست. اسمش هانیه بهمنی بود یا بهتر بگم هست. از طریق یکی از همون دوست‌های قدیمی خبر دارم که زنده‌ست و ایرانه. گفتم تو وبلاگم بنویسم اگر احیانن یه وقت خودش پاشد اسمشو گوگلی چیزی کرد، برسه به وبلاگ من و بفهمه که من این‌جوری. به هر حال آدمیزاده دیگه ممکنه یه وقت فضولیش بگیره. شما تا حالا خودت اسمتو گوگل نکردی مگه؟
دو. فکر کن غروب جمعه‌ی پاییزی باشه، یک عالمه کار هم برای آخر هفته آورده باشی خونه که هنوز نصفش مونده، از بس هم درگیر بودی وقت نکردی غذا درست کنی و داری از گشنگی تلف می‌شی، حالت داره از کثافت خونه به هم می‌خوره ولی وقت نکردی تمیز کنی، با سر و کله‌ی ژولیده پولیده و حموم‌لازم قوز کردی پشت میز با فایل‌ها ور می‌ری و از چشمات می‌خوای کمتر بسوزن. حالا چطور می‌شه که شرایط تهدیدآمیز بالا تبدیل به فرصت بشن؟ مثلن اینکه نازلی و فیل بیان خونه‌ی آدم و یکی از بهترین کادوهایی که آدم تا حالاش گرفته رو بهش بدن. تازه قسمت جالب‌ترش هم این بوده که همون موقع‌های تولدم نازلی اینو پست کرده بوده ولی بسته برگشت خورده. اگه با پست بهم می‌رسید که حتمن مـــــی‌شدم درجا! نسبت به باقی ماجراهای دیشب یه حس رادیوطوری دارم. زیرا من داشتم پای کامپیوتر تو سر خودم و کارم می‌زدم و بقیه نشسته بودن اون‌ور هی عکسای خنده‌دار به هم نشون می‌دادن و هرر و کرر می‌کردن ولی من نمی‌فهمیدم چیه که خنده‌داره.
سه. همون دیشب، داشتیم شام می‌خوردیم که خس اومد گفت که آقای موسوی گم شده! یعنی قرار بوده صبح بره خونه و نرفته و موبایلشم جواب نمی‌ده. عرض شود که آقای موسوی آچار فرانسه‌ی کلینیک محسوب می‌شه. همه کار می‌کنه. مثلن چک نقد می‌کنه، ماشینا رو پارک می‌کنه، ماشینا رو می‌شوره، نگهبانی می‌ده و ... نمی‌دونم از کی و از کجا پیداش شده، ولی لابد اونقدر نزدیک و دوست‌داشتنی بوده که حتی توی مهمونی ازدباج ما هم جزء معدودمهمون‌ها بود. نازلی پرسید کلینیک چیه و خس گفت همین کلینیک مامانش اینا و بعد بحث کشیده شد به پروفایل فیس‌بوک مامان خس و فلان و بهمان و متعاقبن شوخی و خنده، و ما آقای موسوی رو یادمون رفت. چند ساعت بعد که من همچنان داشتم تو سر خودم و فایل‌ها می‌زدم، خس تلفنی با خواهرش حرف زد. تلفن رو که قطع کرد بهم گفت : آقای موسوی رو کشته‌ن. با چاقو. من؟ شوکه. چطور؟ کجا؟ کی؟ چرا؟ نمی‌دونم. من همچنان شوکه‌م و بسیاار غصه‌دار. هی یادم می‌افته که با اینکه سنش کم نبود باز هم کارهای سخت می‌کرد یعنی مجبور بود که کار کنه. مهربون بود و همه‌ش می‌خندید و به فی‌یت حسودی می‌کرد که اینهمه مرغ می‌خوره.

هیچ نظری موجود نیست: