مامانبزرگم تصميم گرفته بميرد. به همين صراحت. زير بار هم نميرود هر كاريش ميكنيم. در شبانهروز فقط ميخوابد. گاهي هم غذا ميخورد. گاهي هم ميآيد دكتر و قرصهايش را هم ميخورد ولي نه بهخاطر اينكه به سلامتياش اهميت ميدهد، فكر ميكنم به خاطر اينكه بهش گير ندهيم. تا قبل از آن سكتهي نسبتاً خفيف سه سال پيش، سر جايش بند نميشد. طاقت نميآورد يك دانه بشقاب كثيف توي سينك بماند، يا لباسهايش را با دست نشورد و بگذارد بيندازيم توي ماشين. ولي از آن سكته به بعد امر بهش مشتبه شده. انگار افتاده باشد توي سرازيري و غلت بزند پايين. انگار وظيفه دارد براي بدترشدن حالش تلاش كند. نه راه برود، نه فكر كند، نه كار كند. دلم خوش بود كه اگر حافظهي كوتاه مدتش روز به روز خرابتر ميشود، لااقل حافظهي بلند مدتش هنوز سر جايش است. خسته نميشود اگر براي بار هزارم هم جريان آن روز را تعريف كند كه آمده بوده مهدكودك دنبال من و تا برسيم خانه من نصف نان سنگك را تمام كردهبودم و در ادامهي عين هزار بارش، فحش به مهدكودكيها كه من را گرسنه نگه داشتهبودند. يا مثل روز روشن يادش بود آن وقتي كه توي خيابان بهانه گرفتم كه دستم درد ميكند و نمي توانم راه بروم و بغلم كند. با لحن بچهگانه اداي من را در مي آورد. گه به من كه آن وقتها فكر ميكردم كه اي بابا چقدر آخه يك چيز را تكرار ميكند. تمام خاطراتش را از حفظ شده بودم. الان اينقدر دلم ميخواهد باز هم خاطرهي تكراري تعريف كند، باز هم بلند شود ظرفهاي آشپزخانه را جا به جا كند و ما هي دنبال يك چيز بگرديم و حرص بخوريم. كليشهاي؟ بله. همينطور است. بالاخره چيزي پيدا ميشود كه حسرتش را بخورم ديگر.
الان به وضوح علايم شروع آلزايمر را دارد. دلم ميخواهد بروم سفت نگهش دارم، دورش حصاري چيزي بكشم و هر چي دارو در جهان هست بهش بدهم كه آلزايمر نگيرد. اگر مهمان باشيد و حوصله داشتهباشد باهاتان حرف بزند، در يك ربع ممكن است دهبار ازتان بپرسد كه ازدواج كردهايد يا نه، يا كجا كار ميكنيد مثلاً. هر بار من را ميبيند، اگر خواب نباشد، ازم ميپرسد كه دانشگاهم تمام شد يا سر كار ميروم؟ من هر بار يك جوابي ميدهم. گاهي براي اينكه فكرش يك تكاني بخورد جواب كاملاً پرتي ميدهيم. مثلاً يك بار من بهش گفتم توي مكدونالد كار ميكنم. ولي تعجبي نكرد. انگار اصلاً گوش نميكند كه جواب سؤالش را چي ميدهيم. دوباره دو دقيقه بعد پرسيد كه ميروم سر كار يا نه. ولي بعضيوقتها هم حواسش هست. مثلاً غروب ميپرسد من ناهار كجا بودم؟ ميگوييم فكر كن. ميگويد هيچي يادم نمياد. ميگوييم با دايي رفتين جاده چالوس ناهار خوردين. ميگويد خاالي نبند! من كه همينجا بودم. همهش سعي ميكنيم وادارش كنيم فكر كند. اگر سؤالي بپرسد ميگوييم خودت فكر كن. ميگويد نميتواند. ميگويد مغزش تعطيل است. ميگويد نميبيند. ميگويد دستش بيحس است. بعد بيخيال همهچيز ميشود. آن دفعه كه كنترل تلويزيون را برداشته بود كه زنگ بزند خانهي خالهام دلم مچاله شد. يك بار بعد از ناهار خوابيد و ساعت 6 عصر بيدار شد. بعد هي گيج ميخورد و ميگفت الان صبحه يا شب؟ كشتيم خودمان را كه خودش بفهمد. نفهميد. يا نخواست كه بفهمد.
هميشه ميترسيدم از روزي كه ما را ديگر نشناسد. وحشت دارم از اينكه ديگر نفهمد من كي هستم. ماماني طلا خيلي دوست داشت. يعني تا همين چندوقت پيش هم كه خيلي چيزها يادش نميماند، حساب كتاب طلاهايش را داشت و تنها جايي كه حوصله داشت برود طلافروشي بود. چندبار تا حالا به بهانههاي مختلف تكهاي از طلاهايش را به من كادو داده. يكي دو هفته پيش هم همينطوري الكي يك جفت گوشوارهاش را داد به من. هر چي اصرار كرديم كه بيخيال شو آخه چرا؟ كوتاه نيامد. گفت دلم ميخواد به تو چه. من گوشوارهها را گرفتم و گذاشتم روي كنسول و يك ساعت بعد كه داشت ميرفت دادم بهش كه اين را جا گذاشته بودي. گفت ئه اين اينجا چي كار ميكنه! و گرفتش. آنوقت من فهميدم ديگر اوضاع جدي خراب است.
چند روز است دكتر داروهايش را عوض كرده. يك قرصي را يكهو قطع كرده و يك قرصي را اضافه كرده و خلاصه نميدانم چطور شده كه ماماني توهم زده كه هيچ، توي خواب هم با جديت و خيلي واضح حرف ميزند و با يكي بحث ميكند. من در جريان نبودم. ديروز كه خانهي ما بود و طبق معمول روي كاناپه دراز كشيدهبود و خواب و بيدار بود از جلوش رد شدم كه بروم توي آشپزخانه. با چشمهاي نيمهبسته گفت سلام خانمي چطوري؟ خوشحال شدم كه حرف زد. كه يك علامت مثبت از خودش نشان داد. باور كنيد وقتي ميگويم همهاش خواب است راست مي گويم. هر كاري هم ميكنيم حاضر نميشود دو قدم راه برود يا حتي بنشيند و دراز نكشد. براي همين وقتي مي نشيند يا يك كلمه حرف عادي ميزند خوشحال ميشويم. بهش گفتم خوبم. صدايم كرد فرناز؟ فرنازي؟ فرناز دخترداييم است. گفتم من دنيام :| گفت ئه دنيا؟ چيكار ميكني آماده شدي؟ گفتم براي چي؟ مي خوام ناهار گرم كنم. گفت مگه امشب عروسيت نيست؟ من دلم ريخت. گفتم تمام شد. ديگه همهچيو قاطي كرد. ديگه نميشناستمون. ديگه تو اين جهان نيست. گفتم نه بابا عروسيم كجا بود. گفت دروغ نگو بچه برو حاضر شو موهاتو درست كن الان همه اونجا منتظرن غذا زياد نخوريها نري اونجا آبروريزي كني و يك مشت نصيحت مادربزرگانهي ديگر. من ميخواستم بزنم زير گريه.
الان بگير نگير دارد. يكهو ميزند جاده خاكي. مثلاً با عصبانيت ميآيد اتوبوسي را كه وجود ندارد از پنجره به ما نشان ميدهد كه زود باشيد منتظرمونه وسايلتونو جمع كنيد بريم. امروز باز ميبرندش دكتر.
هيچوقت خودم را نميبخشم به خاطر تمام بداخلاقيهايي كه باهاش كردم. هر چند هر شب قبل از خواب حالم خيلي خراب ميشد و مثل سگ پشيمان ميشدم و قول ميدادم كه از فردايش خوشاخلاق بشوم، ولي نشدم. من عصبي لعنتي. الان كه لابد يادش نميآيد وقتهايي را كه ناراحتش كردم، ولي آن موقع كه ناراحت شده. آن موقع كه دلش سوخته. ماماني كه اينقدر من را دوست داشت. من الان ديگه چيكار ميتونم بكنم؟ الان ديگر ماماني نميفهمد هفتهي پيش كه آژانس گرفتم برايش و آدرس خالهام را نوشتم روي كاغذ و دادم دستش وگذاشتم خودش تنها برود سوار ماشين بشود، باز هم براي اينكه سعي كند از فكرش كار بكشد، و چند ثانيه بعد از ترس اينكه گم شدهباشد يك دمپايي گذاشتم لاي در كه باد نزند بسته شود، چادر گل منگلي بيريخت خديجهخانم را انداختم سرم و دويدم تا پاركينگ. نبود. برگشتم بالا نبود. تو لابي نبود. كنار خيابان نبود. هيچجا نبود. و من داشتم سكته ميكردم و به عقل خودم نميرسيد با آژانس تماس بگيرم و شمارهي راننده را بگيرم ببينم چي شد ماماني؛ كه خسرو بهم گفت. بالاخره زنگ كه زدم به راننده نزديك خانهي خالهم بودند. الان ديگر برايش فرقي نميكند. ميكند؟ ميفهمد چقدر دوستش دارم و چقدر از مردنش وحشت دارم؟
۳ نظر:
لعنت به تو كه اشكمو درآوردي
درک میکنم شما را. حدس میزنم با دیدن فیلم جدایی نادر و سیمین هم اشک ریخته باشید.
اشکم دراومد ....
اینکه انقدر خوب حال این روزای من را توصیف کردی... اونم یکی دو سال قبل از این روز...
فقط اینبار قضیه مادر بزرگ نیست
قضیه پیری و فرتوتی نیست
قضیه یک چیز لعنتیه که اسم و فکرش من را از پا در آورده و خودش مرد 28 ساله ی رویا های من را
ارسال یک نظر