۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

هزار و چند شب، هزار و چند نفر؛ پاي ثابت قضيه : من

دلمو به اين خوش مي‌كنم كه شااايد، يه رووووزي يه شبي‌ي‌ نصفه‌شبي، اگه منم خواستم بار و بنديلمو ببندم كه برم،  همه‌ي اين اسنپ‌شات‌‌هاي كريه و مكرر كه تو كله‌م گير كردن بهم كمك كنن خودمو دلداري بدم يه كم. بلكه آروم شم يك كم.‏ مي‌دونم كه حال خرابي خواهم داشت. بعله.‏
يه چمدون پر ِپر يه چمدون نصفه و درش باز
يه كوله پشتي در حال انفجار از بس چيز چپوندن توش
به زور چمدون پره رو بلند مي‌كنه باهاش مي‌ره رو ترازو
عددشو مي‌خونه و نچ نچ مي‌كنه
در چمدون باز مي‌شه دوباره
نشسته وسط اتاق منفجر شده و هي اينو در مياره اونو مي‌ذاره
نه نشد. اونو دوباره مي‌ذاره توش يه چيز ديگه رو در مياره
من همين‌طوري هي نگاش مي‌كنم
هي فكر مي‌كنم كه چند سال شد؟ چي شد؟ اين يكي رو ديگه كي مي‌بينم باز؟ اين يكي چقدر با من اختلاف ساعت داره؟ كيلومترها رو كه ديگه نمي‌شمرم
الكي چرت و پرت مي‌گيم و مي‌خنديم
الكي
هي نظر مي‌ديم كه چيو ببره چيو نبره
مامانا. همه‌شون عين همن. چشماشون. همشون مي‌خوان نشون ندن تو دلشون چه خبره.‏ هي الكي مي‌خندن.‏ مامان‌ها.‏
دوستا. دوستا چطورين؟ دوست‌ها. اين‌طورين. مثل من.‏ ببين منو.‏

پ.ن. شازده كوچولو هم رفت.‏

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

دوبار . تا حالا دو نفر بوده‌اند كه وقتي ويزاشان آمد من بالاخره باورم شد كه دارند مي‌روند. آن دو بار بود كه درجا گريه كردم. يعني اينها گفتند ويزا آمد و من شروع كردم به اشكريزي. بعد اين‌طور مواقع معمولن براي خودم نقش مداح اهل بيت را ايفا مي‌كنم. يعني به ذكر مصيبت مي‌پردازم. چون خيلي پيش نمي‌آيد كه بغضم بتركد. براي همين از فرصت استفاده مي‌كنم. يعني مثلن چيزهايي بوده كه دلم مي‌خواسته اشكشان را بريزم، ولي اشكم نمي‌آمده. تو مايه‌هاي اين كه شلوار پاته اشك فلان چيز را هم بريز قربون دستت. ‏ چون من از آنهايي هستم كه اگر درباره‌ي چيزي  گريه كنم حالم درباره‌ي آن چيز كمي بهتر مي‌شود. ‏
امشب يكي از آن دو بار بود.‏ 


عادي نمي‌شود. عادت نمي‌كنم.‏


دلم مي‌خواست يك دستگاهي داشتم كه شب كه مي‌رفتم توي رختخواب يك سرش را وصل مي‌كردم به سرم و آن يكي سرش را به وبلاگم. بس كه فقط وقتي مي‌خواهم بخوابم كلمه‌ها مي‌‌آيند بيرون. ‏