مادرم مهارت عجیبی در خوردن تخمه بدون دخالت دست دارد. این تبحر را از دوران دبیرستانش پیداکرده. چون از همان موقع عاشق تخمه بوده و دلش میخواسته سر کلاس تخمه بخورد ولی نباید جلوی معلمها تابلو میشده. یک عدد تخمهژاپنی (جابونی؟) یا تخمهمحبوبی، که همانطور که مستحضرید اینها از تیره تخمگان سختپوستند، میاندازد توی دهنش و با دندانهای آسیا و زبانش شعبدهبازی میکند و بعد همانطور که دارد مغز تخمه را قورت میدهد، دو عدد پوست شکافتهشدهی درسته بدون لبپریدگی از لای لبهایش میدهد بیرون. دست کنار دهان آمادهاست تا محموله تخمه جدید را تحویلدهد و ضایعات قبلی را دریافتکند.
برای من، تصویر آرامش این شکلی است: مامانم که نشسته روی زمین و به مبلی دیواری جایی تکیهداده و پاهایش را درازکرده، یک کتاب گذاشته روی پاهایش و تخمهخوران میخواندش. هر چند ثانیه یکبار صدای خفیف شکستن تخمه هم میآید: پلق. (چرا خفیف؟ چون در دهان بسته میشکنند. نه مثل تخمهآفتابگردان با دندانهای جلو و چلق چولوق) چایی دارد دم میکشد و من هر از گاهی مامانم را نگاهمیکنم و نگران هیچی نیستم.
آخرین باری که این تصویر را دیدم یادم نمیآید. خیلی سال پیش بود.
پ.ن ساعت ۱ نیمهشب است و خوابم نمیبرد.