هي ميپرسند ازم. قبلاً ها خودم هم هي ميپرسيدم از خودم. جواب سادهاي برايش پيدا كردهام: دفعهي اولم است كه زندگي ميكنم. وقتي كه ده سال پيش ديدم رتبهام به هنرهاي زيبا كه سهل است، به هيچكدام ديگر از دانشگاههاي تهران نميرسد و آنقدر خستهام كه حالش را ندارم يك سال ديگر هم عذاب كنكور را تحمل كنم، عطايش را به لقايش بخشيدم. گفتم خب بگذار ببينيم چي داريم: رشتهي نسبتاً بااهميتي ميخوانم. به اندازهي كافي باكلاس است. كار هست. خوب است. درس هم كه هميشه گه بوده، الان هم رويش. دوازده سال درس خواندم ميدانم ديگر. خودم را مقاديري جر ميدهم ليسانسه را ميگيرم. آيا من يك كارشناس شدهام؟ خير. بنده كار را از گا تشخيص نميدهم. همه دارند ميروند خارج. آيا من ميخواهم بروم؟ خير. پس از آنجا كه همانطور كه گفتم كار خاصي هم نميشناسم، تصميم ميگيرم تنها كاري كه بلدم را ادامه بدهم كه لابد حال هم بدهد: درسخواندن. از زجري كه ميكشم. بله. اين فكر كنم اسم يك كتابي است. از رنجي كه ميبريم. نميدانم موضوعش چيست. لابد راجع به رنج يك عدهاي است ديگر. فكر كنم كتاب مهم و معروفي باشد. ولي من آنطور خفن نيستم كه همهي كتابهاي مهم و معروف را خوانده باشم. لابد منظور نهانيام اين است كه يك طور ديگري خفنم؟خير. خفنبودن به اعلامكردن نيست.
فكر ميكنم اگر فوقليسانس بگيرم، گه خاصي ميشوم. راست ميكنم بگيرم. راست كردن همانا و گرفتن همان. ميزان پارگي و فرسودگي من در اين شش كلمه جملهي قبلي به هيچ عنوان نميگنجد. تمام ميشود. آيا من گه خاصي شدهام؟ خير. چي خوانده بودم؟ كور خوانده بودم. كارشناس ارشد شدهام؟ خير، ولي لازم نيست همه اين را بدانند. كار هست؟ بله. ميروم سر كار. كار خوب است؟ خير. از زجري كه ميكشم. عيب ندارد همه همينطورند. كي كارش را دوست دارد كه من دومياش؟ برو زجر ميكش مگو چيست زجر. بدبخت اينهمه درس خواندي. بله. از درس خواندنم جايي كه قرار است دهان كسي پر يا بسته شود استفادهي مبسوطي ميبرم. مانند دهان مديرعامل، مسئول مصاحبهي استخدام، همكلاسيهاي ان و چس قديمي، دولت فخيمهي كان + ادا (ماتحتي كه هي براي ما اطوار ميريزد و ما ميخواهيم برويم تويش) تازگيها هم در خبرنامهي مهاجرت برايم نوشتهاند كه در زمينهي قشنگ و جذاب آيتي آدم ميخواهند و من تصميم گرفتم مثل يك پاپكورن جلوي آفيسر بالا پايين بپرم و شكوفا بشوم و با صداي جيغ جيغي بگويم : من! من! من را ببينيد! من يك آيتي وُمن سوپرمن هستم. من را ببريد توي كانتان تا برايتان عصا را اژدها كنم. او ميگويد فكر نميكند كه عصا و اژدها موارد مناسبي براي كان باشند، فلذا سر برگ چنار توافق ميكنيم. سپس او از من خوشش ميآيد و من را ميبرد و من در دل به ريش و ميش وي خنده ميكنم و ايشالا كه وبلاگم را نميخواند. هار هار هار.
بعضي وقتها چهجوري است؟ بعضي وقتها اينجوري است كه انسان در يك گهي به سر ميبرد كه خودش هم حالياش نيست. وقتي از آن گه آمد بيرون حالياش ميشود كه كجا بوده. اين نوع گه از نوعي كه انسان ميداند كه در آن به سر ميبرد، بدتر است. آيا خر حرفها و پيشنهادها و خاطرات اغواكنندهي ملت ميشوم بروم دكترا بخوانم در فرنگ و حالش را ببرم و پولش را بگيرم؟ خير، خيلي غلط بكنم به دكترا اصلاً فكر كنم. آيا ادامه ميدهم به كارم؟ خير. چرا؟ دوست ندارم. همين. اشتباه كردم. اشتباه فكر ميكردم كه ميروم سر كار مثل همه و درست ميشود؛ خيلي خستهام. چون از رشتهي گه به روز و جهانيام (چيزي كه مامانم خيلي ميگفت البته منهاي گه) متنفرم و طبيعي است كه از كارش هم متنفر باشم. (البته اين باعث نميشود كه وقتي تبريك روز مهندسي ميگيرم يك طور خوبيم نشود. شايد اين برميگردد به عنفوان كودكيم كه دور و برم مهندس پهندس كم نبودند و لابد فكر ميكردم مهندسي شغل باحالي است و در انشاهاي خود مينوشتم كه در آينده ميخواهم مهندس بشوم.) ولي ديگر فكر نميكنم كه حيف اينهمه زحمت. چون دفعهي اولم است زندگي ميكنم. (اين شد دو بار كه گفتم)
شش ماه پيش كه تازه شروع كردم به خواندن طراحي داخلي، فكر ميكردم چقدر دير است، چقدر حيف شد، چقدر عقبم، چقدر پير شدهام. الان ديگر نه. بگذاريد با ذكر مثال بگويم. به يك مهماني خيلي شيكان پيكان رسمي دعوت شدهام، فكر ميكنم مجبورم بروم وگرنه طور بدي ميشود. چطور بدش را كاري نداريم. فرض كنيم ميخواهند آخر مهماني به همه جايزهاي، كاپ قهرمانياي چيزي بدهند. خب؟ همه هم دارند ميروند به يك مهمانياي. پس من هم ميروم. پاشنهي كفشم به قاعدهي يك وجب فيلي. لباسم تنگ و معذب. سلام و عليكها و لبخندهاي مسخره با كساني كه تخمت نيست وجود داشته باشند يا نداشته باشند. چرا من اينجام؟ چهميدانم لابد چون همانطور كه گفتم اگر نباشم طور بدي ميشود. من نميدانم چرا بعضي آدمها وقتي خيلي خستهاند و يا وقت زيادي كفش پاشنهبلند پوشيدهاند ميگويند پايشان را حس نميكنند؟ به هر حال من به شدت هر دو پايم را حس ميكنم. دلم ميخواهد بروم خانه ولي ميترسم اگر زود بروم طور بدي بشود و جايزه را نگيرم. ميمانم تا بعد از شام. در نتيجه ساعتها در مهمانيه ميمانم. بيشرفها جايزه هم نميدهند. بعدش برميگردم خانه. تصور كنيد لحظهي درآوردن كفشها را. اگر تا حالا كفش پاشنهبلند نپوشيدهايد پيشنهاد ميكنم حتماً بپوشيد و به اينجايتان كه رسيد درشان بياوريد ببينيد چه حالي ميدهد. حتي از جيشكردن با مثانهي حاوي جيش اضافه بر سازمان هم بيشتر. لباس راحت و كفش راحت. چيزي كه دوست دارم بپوشم. اگر زودتر ميآمدم هم اينقدر از اين راحتي لذت ميبردم؟ اگر اصلاً نرفته بودم چه؟ خير فكر نميكنم. آيا همهش نميترسيدم طور بدي بشود؟ چرا فكر ميكنم.
آيا من پشيمان هستم؟ خير. چرا؟ چون هميشه سعي ميكنم كاري را بكنم كه بعداً پشيمان نشوم. يعني حتي اگر بعد به اين نتيجه برسم كه اگر يك كار ديگر ميكردم الان بهتر ميشد، باز هم پشيمان نميشوم. چون در آن لحظه دلايل كافي براي آن كار داشتهام و بهترين انتخاب را به نظر خودم كردهام. بابت اين از خودم متشكرم. اين الان يك تلقين نيست كه هي بخواهم به خودم بكنم كه ناراحت نباشم. واقعني است. آيا آنطور كه فكر ميكردم خسته و بيحوصلهام؟ خير. آيا اينهايي كه هي به من ميگويند حوصله داري دوباره بكوبي بروي ليسانس بخواني روي من تأثير منفي ميگذارند؟ خير. به جاييم نيست. چرا؟ بعد از نوزده سال درسخواندن، براي اولين بار از درسي كه ميخوانم لذت ميبرم. حس خيلي جالبي است. من اگر چندهزار خط كُد ميزدم و ران ميكردم و ارور نميداد چه كار ميكردم؟ آيا ذوقمرگ ميشدم؟ خير. ميگفتم تو اون روحت كه پدر منو درآوردي فلانفلان شده و ميرفتم يك چايي براي خودم ميريختم كه در حال خوردنش فكر كنم براي كدهاي بعدي چه خاكي به سرم بريزم. ولي يك طراحي ساده آن هم روي كاغذ كه ميكنم (منظورم اين است كه بسيار در اول راه هستم)، از هر ذرهي كربن كه به كاغذم ميمالم لذت ميبرم. بعد هي عين مامان سوسكي كه قربان دست و پاي بلوري بچهاش ميرود بهش زل ميزنم و كيف ميكنم. بعد لاي كاغذهاي گوشهي اتاقم قايمش ميكنم و هر بار كه رد ميشوم هي ميروم نگاهش ميكنم. خسته نيستم. از خودم راضيم. از خودم خوشحالم. با خودم روشنم، لااقل از اين نظر كه ميدانم چه كار ميخواهم بكنم. اين براي كسي كه حدود ده سال از زندگياش را خمودهاي بوده كه نميدانسته چه كاره ميخواهد بشود خيلي خوب است.
چقدر نوشتم!