خیلی فوری به یک دلیل قانعکننده برای از خواب بیدارشدن احتیاج دارم.
۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه
دوست داشتم یکی دوربین برداره و هی فرت فرت ازم عکس بگیره. عکسای جالب. خودشیفته مودشیفته اصلاً نیستم. فقط خوشم میاد خب. فکر هم نمیکنم که خیلی خوشگل یا خوشعکس هستم ولی بازم دوست دارم ازم عکس بگیرن. حسودیم میشد میدیدم که فلانیها چپ و راست به بهمانیها میگن که خب حالا اینطوری کن ازت عکس بگیرم، اونطوری کن ازت عکس بگیرم، یا بدتر، از این عکسایی که طرف حواسش نیست ازش میگیرن. چند باری به دوست پسرم گفته بودم که اینطوریه، میگفت خب من که دوربین ندارم وگرنه ازت عکس میگرفتم. بعدن ها به هم زدیم. یه دو ماهی برک آپ بودیم بعد تصمیم گرفتیم که آشتی کنیم. روز تولدش هنوز آشتی نکرده پا شدم باهاش رفتم پایتخت که دوربینی رو که همیشه آرزو داشت بخره. نصف پولشو یا نمیدونم چقدرشو خودش داده بود بقیهش کادوی تولدش بود که مامانش داده بود. از این دوربین حرفهای ها. بهش گفتم آخ جون پس دیگه ازم عکس میگیری؟ گفت آخه تو کی منی که ازت عکس بگیرم؟ زنمی؟ دوستدخترمی؟ درست خاطرم نیست ولی لابد لب و لوچهم رو جمع کردم و بهش گفتم که دوست شیم دوباره، و شدیم. یه هفته بعد اتفاقی از یه جایی فهمیدم که با یه دختر دیگه رفته شمال و به من الکی گفته با یکی از دوستاشه. همه چی به لجن کشیده شد. چند روز بعد، توی شلوغیها گرفتنش؛ با همون دوربینه. لپتاپ و هاردش رو مامانش داد به من که هر چی فایل مشکوک داره از روش پاک کنم. عکسای شمالش هم بود. هزار تا عکس از دختره. که چی الان من بنویسم که اون روزها و شبها چه حالی داشتم؟ فقط اینو بگم که حالم از هر چی عکس و دوربینه به هم میخورد.
ولی من هنوزم میخوام که بالاخره یه روز یکی یه دوربین برداره و هی فرت فرت ازم عکس بگیره.
Posted by
Don Té
اشتراک در:
پستها (Atom)