۱۴۰۳ آبان ۲۴, پنجشنبه

 چهارشنبه‌روزی توی ماه اکتبر

امروز قرار بود از اداره که میخوام برم خونه، ایستگاه یونیون سوار مترو بشم و با میم هماهنگ کنیم که اون هم تو ایستگاه یانگ و بلور سوار همون قطار شه و با هم بریم بالا. من برم خونه و اون بره چایی ایرانی بخره. مترو غلغله‌ست. حتی برای عصر روز کاری وسط هفته هم زیادی شلوغه. نمیدونم چه خبره. کلافه‌م.حالا گیرم که میم هم سوار همین قطار شه. اصن نفس نمیشه کشید چه برسه به معاشرت. تو همون هیر و ویری یکی از لحظاتی که آنتن دارم، کاشف به عمل میاد که میم قطار اشتباه سوار شده. قرار میذاریم که من یه ایستگاه جلوتر پیاده شم و منتظر شم تا برسه. رزدیل از اون ایستگاههاست که نه به اون صورت کسی سوار میشه نه پیاده. خوشحالم که چند دقیقه‌ای از شلوغی قطار خلاص میشم و توی اون ایستگاه خلوت میشینم. رو نیمکت کناری یه دختر جوون نشسته و از دماغ قرمزش مشخصه که داره گریه‌ی آرومی میکنه. هدفون تو گوششه. فوری ذهنم میره سراغ ساختن داستان‌های مختلفی که ممکنه باعث گریه‌ش شده باشن. چند دقه بعد، گریه‌ش شدیدتر میشه. خیلی دلم میخواد یه کاری بکنم براش بلکه حالش بهتر بشه. یاد وقتهایی که خودم گریه کردم میفتم. یادم میاد اینکه یکی یه لیوان آب بده بهم حالمو بهتر میکنه. آب از کجا بیارم حالا. خوراکی موراکی هم ندارم چیزی تو کیفم. یا داشتم هم مثلن چی کار می‌کردم؟ عزیزم گور بابای زندگی بیا شکلات بخور؟ حالا باز چایی بود یه چیزی. اصن نکنه معذب بشه اگه بفهمه متوجهش شدم؟ خودمو بزنم به اون راه پس. خیلی طفلکیه آخه. سرشو دیگه گذاشته رو زانوش و هق هق میکنه. آهااا! دستمال کاغذی! یه بسته‌ی نصفه نیمه دستمال تو کیفم پیدا میکنم. پا میشم و میرم سمتش. دستماله رو از حفره‌ای که دستهاش دور سرش درست کردند میکنم تو جوری که چشماش ببینن. یه لحظه جا میخوره. برای یک لحظه گریه‌ش بند میاد و نگام میکنه و دستمال رو ازم میگیره. سعی میکنم لبخند بزنم بهش و توی همون یه لحظه که نگاهم میکنه تند میگم: ایتس گانا بی فاین. نمیدونم فهمید یا نه. هدفون تو گوشش بود. به هر حال، من دیگه تعلل نمیکنم و با همون سرعتی که اومدم، برمیگردم میرم سمت نیمکت خودم و میشینم سر جام. باید ازش میپرسیدم که کمکی ازم برمیاد یا نه؟ آیا همون دستمال کافی بود؟ حالا که اومدم نشستم دیگه، نمیشه که باز پاشم برم اون ور. برنمیگرده بگه خانوم بذار دو دقه تو خودم باشم؟ میم خبر میده که قطاری که سوارشه داره میرسه به ایستگاه. دیگه فرصت حرف‌زدن هم ندارم. بیخیال. سوار قطار که میشم، وقتی داره از جلوی نیمکت دختر رد میشه، براش دست تکون میدم و لبخند میزنم. منو می‌بینه، اون دستش رو که دستمال توش نیست برام تکون میده و لبخند کمرنگی می‌زنه.

در اولین فرصت، میرم تو گروه دخترها یه ویس میذارم با هیجان براشون تعریف میکنم که الان تو ایستگاه یه چیزی شد که خیلی شبیه صحنه‌های کلیشه‌ای توی فیلمها بود...


چهارشنبه‌روزی توی ماه نوامبر

امروز قراره بعد از اداره بریم با میم بیرون و حرف بزنیم. حرف‌های پست برک‌آپ که قاعدتن چیزهای خوشایندی نیستند. قراره ایستگاه رزدیل همدیگه رو ببینیم. این دومین باره که ایستگاه رزدیل پیاده میشم. دفعه قبل همون چهارشنبه‌هه توی اکتبر بود. بی‌حوصله و پایینم. نگرانم که حرف‌زدنمون چطوری میخواد پیش بره. تو ایستگاه یانگ و بلور، میون خیل آدمهایی که سوار قطار میشن یه دختری رو میبینم که داره با لبخند بهم نگاه میکنه و انگار که میشناستم، میاد به سمتم. یکی دو ثانیه طول میکشه تا تشخیص بدم که همون دختر گریان ایستگاه رزدیله. میگه تو احتمالن منو یادت نمیاد. می‌پرم وسط حرفش که معلومه که یادم میاد. یه هو بغل میکنیم همدیگه رو. بازم عین فیلما شد که. جفتمون خیلی هیجان‌زده هی تکرار میکنیم که وای خدایا باورم نمیشه. میگه تو اون روز خیلی بهم کمک کردی و حالمو بهتر کردی من هی با خودم فکر میکردم کاش لااقل ازش تشکر کرده بودم. منم میگم که اتفاقن منم هی با خودم فکر میکردم که کاش یه چیزی بهش گفته بودم. میگه نه همون دستمال بهترین کاری بود که میتونستی بکنی. تو خیلی آدم خوبی هستی و من همه‌ش فکر میکردم کاش آدمهای مثل تو بیشتر بودن. من بهش میگم خیلی خیلی خوشحالم که تونستم حالشو بهتر کنم و دوباره ببینمش و این حرفا رو بزنیم. تازه حرفامون داره گل میندازه که میرسیم ایستگاه رزدیل. میگم متاسفانه من باید اینجا پیاده شم. اسمت چیه؟ میگه نایومی. بعدشم میگه من مطمينم دوباره همدیگه رو میبینیم. من پیاده میشم و هی با خودم فک میکنم آخه چقققدر مگه احتمال داشت که قرار یکشنبه‌مون با میم بیفته چهارشنبه، به جای اینکه طبق معمول یانگ قرار بذاریم و من قبل از اینکه دختر سوار بشه پیاده بشم توی قطار بمونم تا رزدیل، ایلیا اتفاقن آخر وقت یه سوال ازم بپرسه که باعث بشه دیرتر از معمول از اداره بزنم بیرون، اون شخص بی‌خانمان بیاد نزدیک من بشینه و من برای فرار از بوی بدی که می‌داد واگنم رو عوض کنم و چقدر احتمال داشت برم تو همون واگنی وایستم که دختر گریان سابق و خندان فعلی میخواست از درش بیاد تو؟ ها؟ چقدر؟

از قطار که پیاده میشم می‌پرم توی گروه دخترها یه ویس میذارم که براشون بگم واقعن دیگه تو فیلم‌سینمایی‌ام مثکه!

۱۴۰۳ مهر ۲۳, دوشنبه

دوشنبه، چهاردهم اکتبر - روز، داخلی

پست قبلی رو هم همینجا نوشته‌بودم، توی فرودگاه وین.
Just boarded my flight back to Toronto. Am I really going home though? Was kommt als nächstes?

۱۴۰۳ خرداد ۲۶, شنبه

-

صبح شنبه پانزدهم ژوئن دوهزار و بیست و چهار، توی فرودگاه وین نشسته‌ام. پروازم چهل دقیقه‌ی دیگه‌ست. 
حدود یازده‌ساعت فرصت دارم برگردم به تنظیمات کارخانه.

۱۴۰۳/۳/۲۶
۹:۴۷ صبح ما
۹:۴۷ صبح شما

۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

شروع‌شدن آغاز برنامه‌های ما

 پریروز رسمن پیری‌کوری رو کلیدزدم. یه عینک مطالعه داروخونه‌ای گرفتم که تو کیف روزمره‌م همراهم باشه همیشه. چون چند بار رفته‌بودم چیزی بخرم و روش انقد ریز نوشته‌بود نتونسته بودم بخونم. عینک اصلیم هم که رو میز کار یا کیف کارمه دیگه. دیروز هم تو کنفرانس شرکتمون در حالیکه نشسته بودم و از کسشرها به شدت حوصله‌م سررفته بود، دیدم دیگه نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم و خیلی ضایع‌ست اگه یه هو گردنم کج‌شه عقب و خروپفم بره هوا. پاشدم رفتم ته سالن که وایستم مثلن خوابم بپره. هیچی دیگه ایستاده یه لحظه خوابم برد نزدیک بود بیفتم زمین :/  حالا خوبه باز هنوز توانایی اینو دارم که تو اتوبوس در حال حرکت به موبایلم نگاه کنم و این چیزا رو بنویسم.

۱۴۰۱ فروردین ۲۰, شنبه

 حالا که بعد از این‌همه وقت ابرهای تیره از جلوی چشمام و توی کله‌م رفتن کنار، دارم می‌بینم که چطوری شوک مهاجرت کن‌فیکونم کرد و همراه با بقیه چیزهای تلنبارشده از قبل باعث شدند که زمستون ۲۰۱۵ عقلم رو از دست بدم و تا چندین سال بعدش هم به دستش نیارم. بیشتر منظورم به اون ماجرای عجیب و مزخرف و دیوانه‌وار مربوط به ر. هست.

من قشنگ حس می‌کنم که مثل یه ساختمون قدیمی فروریختم و پدرم هم دراومد تا باز آجر رو آجر گذاشتم، که الان یه ساختمون نوسازم با پی‌ای خیلی محکمتر از قبل. حالا جملات کلیشه‌ای دارم میگم درسته، ولی جور دیگه‌ای الان به ذهنم نمیرسه توصیف کنم. میخوام دوباره وبلاگ بنویسم (گوش شیطون کر) خیلی چیزها الان تو ذهنم هست که باید ثبتشون کنم چون بعدن به دردم میخورن قاعدتن. بعدن که یادم رفته و لازمه یادم بیاد. 

۱۳۹۸ بهمن ۲۴, پنجشنبه

مادرم مهارت عجیبی در خوردن تخمه بدون دخالت دست دارد. این تبحر را از دوران دبیرستانش پیداکرده. چون از همان موقع عاشق تخمه بوده و دلش می‌خواسته سر کلاس تخمه بخورد ولی نباید جلوی معلم‌ها تابلو می‌شده. یک عدد تخمه‌ژاپنی (جابونی؟) یا تخمه‌محبوبی، که همان‌طور که مستحضرید این‌ها از تیره تخمگان سخت‌پوستند، می‌اندازد توی دهنش و با دندان‌های آسیا و زبانش شعبده‌بازی می‌کند و بعد همان‌طور که دارد مغز تخمه را قورت می‌دهد، دو عدد پوست شکافته‌شده‌ی درسته بدون لب‌پریدگی از لای لب‌هایش می‌دهد بیرون. دست کنار دهان آماده‌است تا محموله تخمه‌ جدید را تحویل‌دهد و ضایعات قبلی را دریافت‌کند.
برای من، تصویر آرامش این شکلی است: مامانم که نشسته روی زمین و به مبلی دیواری جایی تکیه‌داده و پاهایش را درازکرده، یک کتاب گذاشته روی پاهایش و تخمه‌خوران می‌خواندش. هر چند ثانیه یک‌بار صدای خفیف شکستن تخمه هم می‌آید: پلق. (چرا خفیف؟ چون در دهان بسته می‌شکنند. نه مثل تخمه‌آفتابگردان با دندان‌های جلو و چلق چولوق)  چایی دارد دم می‌کشد و من هر از گاهی مامانم را نگاه‌می‌کنم و نگران هیچی نیستم.
آخرین باری که این تصویر را دیدم یادم نمی‌آید. خیلی سال پیش بود.

پ.ن ساعت ۱ نیمه‌شب است و خوابم نمی‌برد.  ‌ 

۱۳۹۸ مرداد ۸, سه‌شنبه

دفترچه‌ی جلدسورمه‌ای


قضیه مال دیروز و پریروز و دو ماه پیش و سه سال قبل نیست. همه‌چی از اون روز صبح شروع‌شد. یکی از روزهای شهریور یازده سال پیش، آفتاب‌نزده پاشدم رفتم در سفارت خدابیامرز کانادا تو یکی از خیابون‌های فرعی عباس‌آباد، اگه اشتباه‌نکنم خیابون سرافراز. چیز زیادی یادم نمیاد. البته چیز خاصی هم نبود که یادم بمونه به‌جز اینکه پونصددلار کانادا رو نقدی از زیر شیشه‌ی باجه هل‌دادم سمت کارمند سفارت. دلار کانادا اون‌وقتها هشتصد نهصد تومن بود، و نقد هم می‌گرفتند و مکافات مانی‌ترنسفر و کردیت‌کارد و اینا نداشتم. گرچه بعدها خیلی هم داشتم.
یک‌سال بعدش از سفارت زنگ‌زدند که تشریف‌‌تون رو بیارید کارتون داریم. کارشون این بود که یه چک بدن دستم به مبلغ پونصددلار و بگن شرمنده ما شما رو نمی‌خوایم. یادم هست که هنوز تحریم و کثافت‌کاری به شکل الان نبود، و من اون چک صادره از کانادا رو بردم بانک سامان خوابوندم به حسابم! جل‌الخالق. یک‌ سال طول کشید تا یه راه دیگه پیداکنم. یعنی این‌ها که در رو بستن، من بعد از گذراندن دوره یآس و سرخوردگی و مدت طولانی دور خودم چرخیدن، یه راه دیگه از پنجره پیداکردم. دیگه حالا خیلی نمی‌خوام طول و تفصیل بدم. مگه یه پست وبلاگ چقدر جا داره؟ مگه می‌شه همه‌ی اون ده سالی رو که منتظر این بودم بنویسم؟
یادم نیست کدوم ترم و کدوم کلاس و کدوم معلم فرانسه بود که ازمون پرسید چرا فرانسه می‌خونید. فقط لحن و صدای خودم یادمه که گفتم:
Je veux obtenir mon passeport Canadien.
پروسه مهاجرت از اونی که انتظار داشتم خیلی طولانی‌تر شد. دیگه انگیزه‌مو از دست داده‌بودم. ولی سر تصمیمم برای رفتن موندم. سر تصمیمم برای گرفتن پاسپورت موندم. من برای گرفتن این چهارتا کاغذ چیتان‌فیتان، که جلدشون زرشکی نباشه و دیگه دلم نخواد که تو همه‌ی فرودگاه‌ها قایمش کنم، خون دل خوردم و به گا رفتم.
چند سال پیش، یک بار هلند و یک بار بلژیک تقاضای ویزای توریستی‌م رو ریجکت کردن. خیلی توهین‌آمیز بود برام. اون موقع با خودم گفتم وایسین نکبتها حالا وقتی پاسپورت کانادایی‌مو گرفتم دیگه منت‌تونم نمی‌کشم، سر راه برگشتنم به ایران یه تک‌پا میام دو تا تف می‌ندازم تو هلند و بلژیک. حالا الان که برنامه‌ی سفر ندارم ولی اگه رفتم حتمن تفه رو می‌ندازم. برنامه‌ی برگشتن به ایران هم که ... ای بابا دست رو دلم نذار.
گذاشتمش کنار دستم. هر چند وقت یه‌بار دست می‌کشم به جلدش. هنوز باورم نشده که دارمش.  عقده‌ای شده‌بودم اصلن. من دهنم صاف شده واسه این چس مثقال دفترچه جلد سورمه‌ای.

پ.ن. دلم تنگ شده‌بود برای نوشتن. هنوز هم خیلی بهم حال می‌ده. ولی خیلی وقته که وبلاگ نمی‌نویسم. چون هرچی که دلم بخواد بنویسم، گفتنی نیست. حتی به شما دوست عزیز.


۱۳۹۷ خرداد ۶, یکشنبه

سبیل بابای آدم چطوری می‌چرخه؟

امروز برای اولین بار در زندگیم توی شهر دوچرخه‌سواری کردم. شاید چون اولین بارم بود به‌نظرم اومد که عجب لذت نابیه! شاید چون تمام زندگیمون از این کار ساده محروم بودیم؛ چون زن بودیم، و البته هستیم هنوز. اینکه مسیرم خیلی قشنگ و پر از دار و درخت و گل و سنبل و خونه‌های قشنگ بود هم در کیفیت ماجرا بی‌تأثیر نبود؛ و البته اینکه توی این شهر دوچرخه‌سوارها خیلی مهمند و راننده‌های ماشین‌ باید بذارنشون رو تخم چشماشون و خیلی هواشونو داشته‌باشن. یک قسمتی که خیلی بهم حال داد، جایی بود که رسیدم پشت چراغ‌قرمز و از سمت‌راست‌ترین جای خیابون از چند تا ماشین زدم جلو، تا جایی که دیگه راه نداشتم برم. فکر کنم چهار پنج تا ماشین جلو افتادم، و احساس کردم که اوه خدای من چقدر برد کردم! اون‌موقع بود که حال موتورسوارهای ایران رو فهمیدم که هی از اون لا لو ها خودشونو می‌چپونن و جلو می‌زنن، و با این حساب لابد برنده‌ی واقعی اونان.
نتیجه چی می‌گیریم؟ اینکه خاک بر سرم که تو این‌همه مدت تا حالا اینجا نرفته‌بودم دوچرخه‌سواری و یکی دیگه هم اینکه لعنت به باعث و بانی همه‌ی محرومیت‌های احمقانه‌مون، و اونایی که باعث‌ شدن من امروز هی یاد مامانم بیفتم و بگم کاش اینجا بود و با هم دوچرخه‌سواری می‌کردیم.

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

پ...پ...پ...اون وقتا اسمشم رو زبونم به سختی می‌چرخید

دیشب بی‌خوابی زده‌بود به سرم و مغزم شروع کرد از هر دری سخنی. یاد اولین پریودهای زندگی‌م افتاده بودم. این اولین که می‌گویم منظورم مثلن چهار پنج تا نیست. من چندین سال طول کشید تا با قضیه کنار آمدم. در دوران بلوغ و نوجوانی اگر نگویم بزرگترین، یکی از بزرگترین دغدغه‌های ذهنیم همین پریود خاک‌برسر بود. احساس بدبختی مفرط می‌کردم. نه فقط خودم که به فکر بدبختی بقیه زن‌ها هم بودم. مثلن یک فیلمی می‌دیدم که بازیگر زن وسط کوه و بیابان بازی کرده‌بود، تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم این بود که این اگر پریود بشود چی کار می‌کند، وسط ناکجاآباد و با حضور آن‌همه عوامل سرصحنه. شنیده بودم که تاریخ عروسی را اصولن خانواده‌ی دختر تعیین می‌کنند و فکر می‌کردم برای این‌ است که دختره پریود نباشد و عروسی‌اش کوفتش بشود. ولی این لازمه‌ش این بود که پریود عروس‌خانم منظم باشد که برای من پدیده‌ی ناشناخته‌ای بود و چون من باید روزهای متمادی منتظر حمله‌ی زامبی‌ها می‌ماندم که آیا بشود آیا نشود. یا مثلن خواننده‌های زن که کنسرت می‌گذاشتند، اگر پریود بودند چطور می‌شد؟ لیلا فروهر چطوری می‌توانست بخواند یا برقصد وقتی پریود است؟ چطوری تنظیم می‌کردند که سر کنسرتشان پریود نباشند؟ (البته بعدها فهمیدم که می‌شود تنظیم کرد و آن‌قدر خوشحال شدم که نگو) بس‌که خودم فلج می‌شدم وقت پریود. همه‌چیز متوقف می‌شد تا این بلای آسمانی از سر من بگذرد. وقت‌هایی که پریود بودم زمان کندتر از همیشه می‌گذشت و من مفلوک‌ترین آدم روی زمین بودم. شب‌ها خوابیدن را دیگر نگویم که عذاب الیم بود.
بزرگترین چالش توی مدرسه این بود که چطوری نوار بهداشتی را از کیفم دربیاورم که کسی نبیند. انگار من مجرمم و این هم آلت جرمم است. توی مدرسه باب نبود که کیفمان را با خودمان این‌ور آن‌ور ببریم. اگر با کیف می‌رفتم دستشویی که رسوا می‌شدم. نمی‌دانم چی توی مغزم بود که این‌قدر خودم را معذب می‌کردم و فکر می‌کردم هیچ‌کس نباید بفهمد. اگر کسی می‌فهمید عصبانی می‌شدم و فکر می‌کردم به حریمِ به‌شدت خصوصی‌ام تجاوز شده.  زشت بود و مایه‌ی سرافکندگی. شاید توی مغز بقیه هم بود چون من هم از پریودبودن همکلاسی‌هام خبردار نمی‌شدم. یک وقت‌هایی می‌نشستم با خودم فکر می‌کردم که این چه بلای لعنتی‌ای است که سر زن‌ها می‌آید، و کاشکی لااقل از یک جای دیگرشان مثلن دماغ یا زیربغلشان خون می‌آمد نه از «آنجا»، که یک منطقه‌ی بسیار خصوصی است و باید همیشه و از همه پنهان باشد (آن‌وقت‌ها از ماجرای سکس چیزی نمی‌دانستم). چقدر نذر و نیاز و آرزو و خیال‌بافی کردم که معجزه‌ای بشود و من تغییر جنیست بدهم.
از مامانم یاد گرفته بودم که نوار بهداشتی استفاده‌شده را لای روزنامه بپیچم و توی سطل آشغال بندازم. حالا چه بساطی داشتیم سر اینکه از توی توالت کسی خدای نکرده صدای خش‌خش روزنامه را نشنود. سیفون را می‌کشیدم و فی‌الفور دست‌به‌کار پیچیدن می‌شدم. ولی باز هم بعدش احساس می‌کردم که از توالت که بیایم بیرون، آنهایی که آنجا بودند هو م می‌کنند و با انگشت نشانم می‌دهند و در گوش هم می‌گویند این دختره پریوده.
آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم دیگر تا آخر عمرم (یائسگی برایم آخر عمر حساب می‌شد) این بلا گریبان‌گیرم است و وقتی فهمیدم زن حامله پریود نمی‌شود، برای رسیدن آن نه ماه طلایی روزشماری می‌کردم. تازه من جزء آن خوش‌شانس‌هایی بودم که درد هم نداشتم ولی باز چه مسافرت‌هایی که زهرمارم نشد. نوار بهداشتی مصیبت عظما بود. راه‌رفتن، نشستن، خوابیدن و به‌طور کلی حرکت‌کردن باهاش کار نکبتی بود. ضریب خطایش هم بالا بود و ممکن بود لباس آدم هم خونی بشود. آن روزها اگر می‌دانستم و می‌توانستم از تامپون استفاده کنم، قطعن زندگی‌ام زیباتر می‌شد. یا اگر یکی، مادری خواهری کسی، بهم اطمینان خاطر می‌داد که پریودشدن آخر دنیا نیست و این‌قدر بهش فکر نکنم و غصه نخورم، و اینکه یک روزی میاد که دیگه بهش فکر هم نمی‌کنم و نمی‌فهمم کی پریود شدم و کی تمام شد.


۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

کاسیو بیا جلو

یک ساعتی دارم که عمرش -به نسبت سن خودم- می‌شود گفت که دراز است. به دلایلی که زیاد برایم روشن نیست این ساعت خیلی برایم عزیز بود، یا هست. نمی‌دانم حالا که دیگر درست کار نمی‌کند باید از فعل مضارع استفاده کنم یا ماضی. نه همان مضارع بهتر است چون با وجود داغانی‌اش هنوز دوستش دارم. چرا این‌قدر دوستش دارم؟ احتمالن چون هم خوشگل بود (البته به نظر خودم. تا جایی که یادم است مامانم همیشه می‌گفت این آشغال چیه) هم پرکتیکال و هم در بسیاری از لحظات سرنوشت‌ساز و حیاتی زندگیم باهام بود. در تمام این پانزده شانزده‌سالی که از عمر ساعته می‌گذرد، ساعت‌های دیگری آمدند و بعضن هم رفتند ولی این سر جای خودش وایستاده بود. یادم نمی‌آید چند دفعه بندش را عوض کردم از بس زیاد بود. حتی یک‌بار هم بعد از جست‌وجوی زیاد موفق شدم یک بند شبیه بند اوریجینال خودش پیدا کنم که البته آن هم بالاخره پکید. هروقت می‌رفتم بندش را عوض کنم نگاه تحقیرآمیز ساعت‌فروشه را حس می‌کردم، ولی برایم مهم نبود که یک نفهم چه فکری درباره‌ی من و ساعتم می‌کند.
 دفعه‌ی اولی که رفتم ایران از توی کارتن مارتن‌ها پیداش کردم و با خودم آوردمش، در حالی که خوابیده بود و بندش هم دیگر عملن قابل‌استفاده نبود. این‌جا ساعت‌سازی به‌دل و ارزان پیدا نکردم که نونوارش کنم. سفر دوم با خودم بردمش ایران و توی همان شلوغی‌های قبل از عید از بازار تجریش مرغوب‌ترین و قشنگ‌ترین بند و گران‌ترین باتری مغازه‌ی ساعت‌فروشی را برایش گرفتم. آمدم خانه و دیدم دکمه‌هایش درست کار نمی‌کنند. تا آمدم غصه بخورم بابام که سوپرمن است شنلش را پوشید و شیرجه زد روی ساعتم و با تقریب خوبی درستش کرد. چند روزی دستم کردم و قربان‌صدقه‌اش رفتم و باهاش نوستول‌بازی کردم. ولی بعد از یکی دو هفته دیدم که هی عقب می‌ماند. گفتم این بدبخت دیگر عمرش را کرده و دست از سرش بردارم. البته توی دلم فکر می‌کردم که چند وقت بعد می‌روم سراغش و شاید خودش درست شده باشد. ولی نشد که نشد. تعمیرش هم که آفتابه خرج لحیم بود تازه اگر تعمیر می‌شد. ولی به هر حال دلم نمی‌آمد که از خودم جداش کنم. باز آوردمش اینجا ولی این‌بار رفت توی جعبه‌ی یادگاری‌هام.
بزرگترین مزیت ساعته این بود که هم عقربه‌ای داشت هم دیجیتال (تازه دو تا دیجیتال)، سر هر ساعت تک‌زنگ می‌زد (و این چیزی بود که از بچگی که ساعت ماشین‌حسابی خفن پسرداییم را دیده‌بودم عقده‌اش به جانم افتاده بود)، الارم و کرونومتر و تاریخ و روز هفته هم داشت. تازه چراغ هم داشت؛ آب‌هویج هم می‌گرفت. آدم دیگر واقعن چه توقعی می‌تواند از یک ساعت داشته باشد؟ تازه مهم‌تر از آن کاسیو بود که کاسیو به نظر من سرور و سالار ساعت‌هاست. چرا؟ چه می‌دانم لابد چون ساعت عروسی بابام کاسیو بوده و سالها دستش می‌کرد و ساعت جادویی عموم که آهنگ‌های خفن می‌زد کاسیو بود و اولین ساعتی که داشتم کاسیو بود و یک سری دلیل دیگر تو این مایه‌ها.
ساعت‌هایی که بعد از آن خریدم یا کادو گرفتم، هیچ‌کدام دو موتوره نبودند و مرضش به جانم مانده بود. حالا آن موقع‌ها دو موتور می‌خواستم چه کار نمی‌دانم. چند روز پیش طی اتفاقاتی که به دنبال هم افتاد (این اتفاقات در نوع خودشان مهم بودند ولی شرحشان در این مقال نمی‌گنجد)  تصمیم گرفتم که بالاخره جای خالی ساعت عزیزم را پر کنم. در عرض چند دقیقه گشتن در سایت کاسیو، چیزی پیدا کردم که می‌توانست جای خالی عشق از دست‌رفته را پر کند. قیمتش هم به طرز غریبی ارزان بود و اینکه ساعته به زعم سایت و طراحانش مردانه بود برام مهم نبود. معطل نکردم.

ساعت جدیدم امروز به دستم رسید. قشنگ است. خیلی. سادگی‌ش را خیلی دوست دارم. فورن تنظیمش کردم. لازم نبود منوال طول و درازش را بخوانم. اینکه کدام دکمه را چندبار و چه‌مدت باید فشار بدهیم که چی بشود، توی مغزم حک شده‌بود، با تشکر از کانسیستنسی کاسیو. سر هر ساعت که تک‌زنگ می‌زند منقلب می‌شوم و می‌گویم ای جونم. رنگ و منگش با قبلی فرق می‌کند طبعن. چراغ هم ندارد متأسفانه. ولی فرق مهم‌تر این است که آن‌وقت‌ها نمی‌دانستم با دوال‌تایم‌ش (موتور دوم دیجیتال)  چی‌کار کنم. ولی الان می‌دانم. الان عقربه‌ای‌ش به وقت اینجا، و دوال‌تایم‌ش به وقت ایران است.





پ.ن. چرا عکس گذاشتم؟ برای این‌که اینستاگرام ما را معتاد کرده، و برای اینکه تصویری از چیزی که ازش حرف می‌زنم به مخاطب بدهم. شاید هم برای آیندگان. آن‌هایی که صد سال بعد این وبلاگ را خواندند بدانند که ساعت‌های عصر نیاکان‌شان چه‌شکلی بوده.