۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

نوروز 91 را آمده‌ایم تاجیکستان. کشور خیلی فقیری است طفلکی. امروز رفته‌بودیم مراسم ویژه‌ی جشن نوروز، توی یک پارک بزرگی که سردر ورودی‌اش ملغمه‌ی قشنگی از ستون‌ها و موتیف‌های تخت‌جمشید و طاق‌های بلند با نقاشی‌های تاجیکی و غیره و ذلک بود. موسیقی و بزن و بکوب به راه بود. دخترهای سبزه به دست با لباس‌های رنگی به گروه سی‌نفره‌ی ما خوشامد و نوروز مبارک می‌گفتند. لهجه‌شان هم که می‌دانید چقدر بامزه‌است. ما مَهمُنُن اِرُنی‌شان بودیم و کلی تحویلمان گرفتند. وقتی آن وسط داشتیم با دخترها و پسرهای تاجیکی می‌رقصیدیم، با اینکه می‌خندیدیم ولی همه‌مان از دم داشتیم توی دلمان حسرت می‌خوردیم و گریه می‌کردیم. فکر کنم دلیلش واضح باشد نه؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

یک. با کوچک‌ترین دخترداییم چت می‌کنم. یک‌هو ازش می‌پرسم نظرش درباره‌ی اینکه من ازدباج کنم چی است. می‌گوید متباین. دختردایی مذکور رشته‌اش انسانی است و همیشه یک مشت از این کلمه‌های قلمبه سلمبه که من حالیم نمی‌شود توی مشتش دارد. می‌پرسم متباین چی هست. سعی می‌کند با ذکر مثال توضیح دهد. یک جمله‌ای می‌گوید تو این مایه‌ها که عروض و قافیه و نمی‌دونم چی‌چی در فلان صورت متباین هستند. طبعن نمی‌فهمم. بالاخره بهم می‌فهماند که یعنی دوتا چیز که دورند، در یک مقال نمی‌گنجند. می‌گویم ئه اتفاقن من هم همین فکر را درباره‌ی خودم و ازدباج می‌کردم.
دو. از قضای روزگار یک پسری را در خیابان می‌بینم که یک زمان نه چندان دوری برای مدت نسبتن کوتاهی مناسبات خاصی داشتیم با هم. بعدش قضیه‌مان به گا رفت و خداحافظ شما. پسر آمده‌ یک ساندویچی چیزی بخورد و می‌گوید اگر بیکارم بشینم آنجا یک کم گپ بزنیم. چندان بیکار نیستم ولی می‌خواستم خودم را تست کنم. پسر در آن لحظه برای من سمبل دوران لاابالی‌گری و با این و آن پریدن و فان و هیجان و نو استرینگْز اَتچْد است. هر چند که خوشم نمی‌آمده از بیخودی هرز چرخیدن؛ ولی فکر می‌کنم که لابد اگر تعهدی بدهم، عاشق هرز چرخیدن می‌شوم و احساس خفگی بهم دست می‌دهد. دلم می‌خواهد ببینم عکس‌العملم به پسر چی است و چطوری می‌شوم. (سلام فامیل دور. نوروزت پیروز. هر روزت نوروز.) گپ‌مان رسیده به مرحله‌ی خب درستان صفحه‌ی چند است و اینها، که خس زنگ می‌زند به من. در فرصتی که پسر ساندویچش را می‌چپاند توی حلقش من یک کم با خس حرف می‌زنم. قطع که می‌کنم پسر می‌پرسد همان دوستت بود که آن‌وقت‌ها با هم مشکل داشتید و اینها؟ می‌گویم آره همان بود و الان می‌خواهیم چیز کنیم (خسته شدم از تکرار کلمه‌ی مربوطه). پسر مقادیری تعجب‌ می‌کند و بعدش هم می‌گوید که من را می‌شناسد و من آدم ازدباج نیستم و مطمئن است که پشیمان می‌شوم. چند دقیقه بعد، مچ خودم را می‌گیرم که دارم از تصمیمم دفاع می‌کنم و دلایلم را برایش توضیح می‌دهم. بعد به خودم می‌گویم تو چرا اینقدر خری آخه این آدم صرفن فکر می‌کند که تو را می‌شناسد و ضمنن معصوم هم که نیست. قبلن به من ثابت شده که پسر به اندازه‌ی کاهو هم من را نمی‌فهمد. بعد هم اصلن دلیلی ندارد که همه با من موافق باشند یا من را تأیید کنند که. نمی‌دانم چه مرضی بود که بخواهم همه نظرشان مثبت باشد. چیزی که از خودم سراغ داشتم، کله‌شق‌تر از این حرف‌ها بود!
سه. وقتی به بابا گفتم، لبخند مبهمی زد. می‌دانم این جمله شبیه این داستان‌های مجله‌های زرد شد ولی واقعن لبخندش مبهم بود خب. نفهمیدم منظور لبخنده دقیقن چی بود. خوشحالی؟ راحت‌شدن خیال؟ نگرانی؟ هرچی که بود، چیز خیلی اطمینان‌بخشی به نظر نمی‌آمد. بعد از چند ثانیه پرسید فکراتو کردی؟ اینجا بود که من وا رفتم. بله فکرهام را کرده‌بودم، ولی وقتی ازت می‌پرسند فکرهات را کردی انگار مسئولیت آدم چند برابر می‌شود. یعنی لابد بعدن هر گندی بالا بیاید، تقصیر خود آدم است که درست فکرهاش را نکرده بوده. مامان آمد کمکم، که آره فکراشو کرده. بعد من فکر کردم که خب واقعن فکرهام را کرده بودم، البته تا جایی که عقلم قد می‌داده.  دیگر بقیه‌اش را چه بدانم. از کجا بدانم آخرش خوب در می‌آید یا نه. بهشان گفتم که می‌ترسم و با اینکه چند سال است که دارم فکر می‌کنم نمی‌توانم تضمینی بدهم که بعدن تصمیمم عوض نشود. بابا گفت خب معلومه! پس طلاق رو واسه چی گذاشتن؟ آخیش خیالم یک کم راحت شد. پس مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌ام ازم توقع ندارند که حالا که این‌همه بالا و پایین رفتم و فکر کردم، حالا که تصمیم گرفتیم اسممان را توی دفترچه‌های هم بنویسیم و مجبوریم برویم کاغذهای مسخره را امضا کنیم، به این معنی است که تا دسته مطمئنیم که می‌خواهیم هرجورشده تا آخر عمر پاش وایستیم، مطمئنیم که می‌توانیم به خوبی و خوشی با هم زندگی کنیم.
چهار. خرس توی وبلاگش می‌نویسد خوب شد طلاق گرفتم ، من پنیک می‌زنم که ای بابا پس حتمن من دارم اشتباه می‌کنم چون طلاق خوب است و ازدواج بد است. هنوز تعداد دوست‌های مجردم از مزدوج‌ها بیشتر است. فلان دوستم بعد از اینکه با دوست‌پسرش ازدباج کرد، دید دارد خفه می‌شود و یک‌سال نشده طلاق گرفتند. آن‌یکی بعد از چند سال طلاق گرفت. فلانی این‌طور و بهمانی آن‌طور. حالا نکند من هم خفه یا افسرده و منفعل بشوم؟ نکند دارم زودتر از موعد خودم را بازنشسته می‌کنم؟ نکند چیز خیلی خاصی از دست بدهم؟ مثلن فردا روز بزند و خود خدا با اسب سپید بیاید سراغم و من مجبور بشوم ردش کنم؟
Chandler: No. You decided to go into the out-of-work actor business. Now that wasn't easy, but you did it! And I'd like to believe that when the right
woman comes along, you will have the courage and the guts to say- 'No thanks, I'm married'.
(1.13.The One With the Boobies)
دختر آرایشگر در حالی که دارد ابروهای من را برمی‌دارد می‌گوید ازدواج مثل توالت عمومی است هرکس بیرون است می‌خواهد برود تو و هر کس تو است می‌خواهد برود بیرون. الکی می‌خندیم. ولی من واقعن وجه تشابه یا بامزگی قضیه را نمی‌فهمم.
پنج. خوشبختانه زیاد طول نکشید که به این نتیجه رسیدم که ازدباج هم مثل مهاجرت و نیز مسواک، یک امر شخصی است. اینکه من بخواهم اول نظر همه‌ی مردم جهان را بدانم تا بتوانم برای خودم تصمیم بگیرم به شدت مسخره است. بنده و ایشون راست کرده‌ایم که این حرکت را بزنیم. پس می‌زنیم ببینیم چطور می‌شود. یا به عبارتی همان "لاکن صبر کنید شاید خندَه‌دار باشَه" .  
 شش. اگر به خودمان بود، می‌خواستیم اینقدر دیل بیگی ازش درست نشود. برویم واسه خودمان با هم زندگی کنیم تا ببینیم بعدش چه می‌شود. ولی به دلایلی تخمی مجبوریم کاغذها را امضا کنیم. می‌فهمید؟ مجبوریم. نه خدایی این مسخره‌بازی‌ها و برو و بیاها چه فایده‌ای دارد به جز اینکه بار قضیه را سنگین‌تر کند و همه‌چیز را پیچیده‌تر کند؟ موو آوت کردن هم می‌تواند به اندازه‌ی طلاق سخت و طاقت‌فرسا باشد. چرا فکر می‌کنند که صرف موو این حق مطلب را ادا نمی‌کند و حتمن باید این کاغذها امضا بشود؟ جهت محکم‌کاری یا چی؟! تازه در مورد شخص ما دو تا که این برک آپ آخری یک پریویو طور از طلاق بود اصلن. بعله خب کم الکی که نیست پنج شش سال است که آن‌جور رابطه‌ای داشته‌ایم. لابد یک چیزی‌مان می‌شود دیگر!
 هفت. منصف دلم می‌خواست که من فرستاده باشه بودم ولی واقعیت این است که من بسته‌هه را نفرستاده بودم. فکر می‌کردم عید پیش شماهام و چیزهای مورد نظر را خودم می‌آورم!

March versus Esfand

امروز هجدهم مارس است. نه بابا!؟ باور کن. چهار پنج هفته‌ی پیش، یکی از آن روزهایی که اش هوس کرده بود به من زنگ بزند و داشت از استخر فوق بزرگ و خفن آخن برای من تعریف می‌کرد، بهش گفتم که من هجده مارس آنجام و توی همان استخره می‌بینمش. بلیتم به تاریخ میلادی بود در نتیجه سعی می‌کردم همه‌ی تاریخ‌هام را از روی آن حساب کنم. آن موقع مطمئن بودم که هرطور شده ویزاهه را می‌گیرم و با آن بلیت یازده مارسم (که اتفاقن همین هفته‌ی گذشته پیش پای شما رفتم پسش دادم) خیلی هم معقول است که یک هفته بعدش آخن باشم. توی ذهنم هزار بار تصور کردم که با اش یک ماشین از آمستردام کرایه می‌کنیم و می‌رویم آخن و توی راه بانوی موسیقی و گل گوش می‌دهیم. جالبش این است که این برنامه‌ریزی صرفن توی کله‌ی خراب خودم بود و به اش نگفته بودم. فکر می‌کردم وقتی رسیدم آنجا، برایش می‌جنگم. می‌جنگم که یک هفته، دو هفته یا هر چند روز کوفتی هم که شده با اش زندگی کنم؛ حالا توی آخن، آمستردام، کلن یا هر قبرستان دیگری که شد. بله در همین حد من لوزری پثتیک‌ بوده‌ام. فکر می‌کردم که من باید اش را برنده بشوم. و خب من از اول این‌طوری بوده‌ام که وقتی پای اش وسط باشد، سیستم تعقل بدنم کمپلت از کار می‌افتد و همیشه هم بعدش به گه‌خوری می‌افتم. یک آهنگی متالیکا دارد (آهنگ واقعن؟ به آن سر و صداها هم می‌شود گفت موسیقی؟) نمی‌دانم اسمش چی است. ولی از بس برادرم توی خانه از این چیزها به خورد ما می‌دهد، می‌دانم که توی آهنگه می‌گوید آف تو نِوِر نِوِر لَند. حالا من هم بامزه و نکته‌سنج شده بودم و آن موقع که جواب ویزایم منفی آمد، هی راه می‌رفتم و واسه خودم می‌خواندم: فاک یو نِدِر نِدِر لند. ولی خدا وکیلی ندرلند با اینکه همچنان معتقدم فاک یو کلن، باید اعتراف کنم که خوب شد ویزا ندادی.
آن روز  توی خواب هم نمی‌دیدم که یک روزی حوالی همان هجده مارس کذایی به جای مست‌کردن توی استخر آخن و جنگیدن احمقانه برای بردن اش یا وانمودکردن به اینکه برایم مهم نیست کلن در زندگی عشقی مشقی‌ سکسی‌اش چه غلطی می‌کند و من بسیار کول هستم و اینها، با خس دم یک پاساژی توی کریم‌خان وایستاده باشیم که زنگ بزنیم به مامان‌هامان که از این مسخره‌بازی‌ها بکشند بیرون و رضایت بدهند که ما خودمان حلقه‌هه را بخریم و قال قضیه را بکنیم.
در مزخرفی و دست و پاگیری رسم و رسومات ایرانی مربوط به ازدواج که شکی ندارم. ولی دلیل مهم‌تر اصرار من برای کندن قال خرید حلقه این بود که از اولین طلافروشی که آمدیم بیرون فشار من شده بود منفی هزار. تا حالا فقط حرفش بود و از پشت ویترین دیده بودم. گفته بودیم که حالا برویم ببینم چه خبر است توی طلافروشی‌ها. ولی وقتی خس داشت آمار دقیق می‌گرفت که حلقه‌ی ساده را اگر سفارش بگیرند چند روزه آماده می‌شود و فلان، یک‌هو امر بهم مشتبه شد. مثل وقت‌هایی شده بودم که آنژین می‌گرفتم و از ترس آمپول پنی‌سیلین رو به قبله می‌شدم. اگر خس نبود که من را بکشاند، فرار می‌کردم و می‌رفتم گوشه‌ی اتاقم قایم می‌شدم. فکر می‌کردم تغییر بزرگ و ترسناکی دارد اتفاق می‌افتد و من اصولن از تغییر وحشت دارم. فکر کردم الان که تا اینجا آمده‌ایم و فقط خودمان هستیم و چیزها یک کم آسان‌تر هستند از وقتی که پای خانواده‌ها وسط باشد، من به این حال افتادم. اگر الان نخریم ممکن است پشیمان بشوم یا جانم در بیاید تا دوباره خودم را بکشانم در مغازه‌ی حلقه فروشی. سطح استدلالم از خودم! خلاصه که خریدیم. یارو گفت اگر حکاکی می‌خواهید بروید فلان‌جا. خس آدرس را یادداشت کرد. من توی دلم فکر کردم که نمی خواهم بابا ولم کنید، هی همه‌چیز را می‌خواهند همه جا ثبت کنند و بنویسند. دوستم چند ماه پیش با خوشحالی حلقه‌اش را به من نشان داده بود که اسم طرف را تویش حکاکی کرده بودند. من فکر می‌کردم لابد من یک مرگیم هست که از حکاکی یک اسم هم حتی می‌ترسم. تمام راه برگشت تا خانه به حالت فریک آوت بودم. درِ خانه را که می‌خواستم باز کنم فکر می‌کردم که وااای من چقدر این در را دوست دارم. واای من نمی‌خواهم خانه‌ام عوض بشود. اصلن از هزارسال پیش تا حالا من هر وقت حالم بد بوده و کابوس دیده‌ام، بخشی از کابوسم این بوده که خانه‌مان عوض شده. وای من می‌ترسم. وای من نمی‌توانم. وای ال وای بل. یعنی منتهی‌الیه منفی‌بافی. لیمیت ایکس ایکس میل می‌کنه به سمت منفی بی‌نهایت بودم. چند ساعت بعد توی اتاقم حلقه‌هه را دستم کردم. فکر کردم به دستم می‌آید. توی مغازه اینقدر گرخیده بودم که میاد نمیاد حالیم نبود. فقط می‌خواستم زودتر تمام بشود. بعد فکر کردم که بابا خسرو است ها. خسرو  که قدیمی و آشنا و مهربان است. پا به پای من کس‌خل است. باهوش و قابل اعتماد است. دوست‌داشتنی است. راحت است. باهاش راحتم. خودمم.
   بعدش خیلی آرام شدم. 

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

But now he's dear, and so I'm sure; I wonder why I didn't see it there before*

معمولن وقتی یک اتفاق غیرمعمول برایم می‌افتد، تا پدرجد قضیه را نیاورم جلوی چشمش ول‌کن نیستم. یعنی تمایل خاصی پیدا می‌کنم به بررسی تأثیرات پروانه‌ای مربوطه. نمی‌دانم الان این اصطلاح را درست به کار بردم یا نه. فکر کنم قضیه برمی‌گردد به اینکه می‌گویند اگر توی چین یک پروانه بال بزند توی آمریکا نم‌چیطو می‌شود. حالا هم یک اتفاق غیرمعمول افتاده و من تمام پروانه‌های ممکن را بررسی کرده‌ام.  تا الان حدود شونصد سناریوی مختلف را تجزیه‌ و تحلیل کرده‌ام و همه را با رسم چندین دیاگرام، داکیومنت کرده‌ام برای مراجعات احتمالی نسل‌های بعدی. این وسط از همه بیشتر سناریویی برایم جذاب است که از افسانه‌ی‌اژدهای قرمز شروع می‌شود، وسط راه از گودر می‌گذرد و در نهایت به قضیه‌ی اسکار جدایی می‌رسد. این پروانه‌ها اگر در یکی از این لحظه‌ها، قدر یک اپسیلون یک طور دیگر بال زده‌بودند، من الان اینها را نمی‌نوشتم. البته در صورتی که به قسمت و سرنوشت و لابْستریسم مسلم بین دو نفر(به گیرنده‌های خود دست نزنید. اگر اهل فرندز نیستید طبیعی است که متوجه نشوید چی گفتم) اعتقاد نداشته باشیم. حالا چون دیگر دارم شورش در می‌آورم از این‌همه طول و تفصیل و مقدمه‌چینی و بررسی هزار میلیون جنبه‌ی دیگر قضیه- مثلن اینکه اگر پلیس‌ها هی ماهواره‌ی ما را جمع نمی‌کردند و ما توی خانه‌مان ماهواره داشتیم و بلاه بلاه – می‌کشم بیرون. خلاصه‌ش این می‌شود که اگر من آن شب نمی‌رفتم خانه‌ی بر و بچ که اسکارگرفتن فرهادی را ببینم، و فردایش نمی‌رفتم فیس‌بوک، خیلی چیزها را نمی‌فهمیدم یا لااقل به موقع نمی‌فهمیدم. از وجود رابطه‌ای که مدت‌ها بود بهش شک داشتم و قلقلکم می‌داد، مطمئن نمی‌شدم؛ رابطه‌ی بین دوست‌پسر سابقم و یک دختر دیگر. بعد این‌طوری شد که من فهمیدم که چقدر بودن با این آدم برای من مهم است. بله، به نظر خودم هم مسخره می‌آید، اینکه من شش ماه پیش تصمیم قطعی گرفتم که این آدم من نیست، من هم آدم ایشون نیستم. پس باید به هر جان کندنی شده، شر این رابطه‌ی بیمار پنج شش ساله از سر خودم و ایشون کم بشود، حتی اگر ... شب و روز بر ما گلوله بارد. هار هار. (نیم ساعت بود این "حتی اگر" را نوشته بودم و دنبال ادامه‌ی جمله می‌گشتم، دیدم چیز خوبی به ذهنم نمی‌رسد، این بود که جای خالی را با کلمات کاملن نامناسب پر نمودم.)
الان دلم نمی‌خواهد راجع به رولر کوستر عشقی که این شش ماه گذشته بعد از به هم زدن، سوارش شده بودم زیاد حرف بزنم. خودم زیاد حالیم نبود که. فردای شب اسکار، وقتی پاهام آمدند روی زمین تازه یک کم شروع شد به حالیم شدن. مچ خودم را وقتی گرفتم که وقتی فهمیدم دوست‌پسر سابقم سه ماه است که با آن دختر دیگر دوست شده و فلان موقع‌ها که ما فلان‌جاها بودیم، این‌ها در واقع با هم بوده‌اند و من نمی‌دانستم و غیره و ذلک، به حال جنون و عرعر افتادم. هر چه خاطرات عشقی رولر کوستری‌ام را به خودم یادآوری می‌کردم، افاقه نمی‌کرد. یک کم که آرام‌تر شدم، دیدم که نه بابا! من هنوز این آدم را می‌خواهم. خوشبختانه آن آدم هم هنوز من را می‌خواست.  حالا در این حد هم قضیه فیلم‌هندی‌طوری نبود ها. مذاکرات و درگیری‌های درونی و بیرونی ما چندین روز طول کشید. خلاصه می‌گویم که زیاد حوصله‌تان سر نرود. ولی دلم می‌خواهد یک بار سر فرصت، فقط لیست گه‌هایی که توی رابطه‌ی ما خورده را بدهم بهتان بخوانید. یا باورتان نمی‌شود، یا بهمان می‌خندید. به نظر خودمان که خنده‌دار هم هست. حالا قسمت فیلم‌هندی‌اش مانده تازه، خنده‌دارتر هم می‌شود. می‌خواستم تا تصمیم‌مان قطعن عملی نشده، چیزی توی وبلاگم ننویسم، یا لااقل درفت کنم و بعدن پابلیش کنم. چون از عکس‌العمل چند تا از دوست‌هام که اینجا را می‌خوانند می‌ترسیدم. به خاطر اینکه آن‌قدر از تصمیمم مطمئن نبودم، که اگر فلان دوست صمیمی‌م منفی‌بازی در بیاورد، بتوانم در جوابش مثبت‌بازی در بیاورم. فقط به آدم‌هایی که مطمئن بودم واکنش‌شان مثبت است گفتم که من و خس جدی جدی می‌خواهیم ازدباج کنیم. (ترجیح می‌دهم به جای ازدواج بگویم ازدباج چون این‌طوری انگار بار قضیه یک کم سبک‌تر می‌شود) احتیاج به زمان، یا نمی‌دانم چه چیزهای دیگری داشتم که یک کم زیر پایم محکم‌تر بشود، یا لااقل دیگر حس نکنم که دارم روی طناب راه می‌روم و یکی یک هل بدهد می‌افتم پایین. به هر حال، الان مقادیر معتنابهی قوی‌تر، آرام‌تر و مصمم‌تر شده‌ام و دلم‌ می‌خواهد محتویات مغزم را یک کم مرتب‌ کنم و فرآیند پنیک‌زدن‌های متعددم و آنتی‌پنیک‌هایی که برای خودم درست کرده‌ام را، توی وبلاگم بنویسم. فکر می‌کنم خوشحالم که اشتباه کرده‌بودم، و بیشتر خوشحالم که الان فهمیدم که اشتباه کرده‌بودم. ولی مثل روز برای من روشن است که اگر تمام آن اتفاق‌ها توی رابطه‌ی ما نمی‌افتاد، منظورم همان گه‌هایی است که آن بالا گفتم، اگر پای اشخاص سوم و چهارم و پنجم و ششم و اِن‌ام به رابطه‌ی ما باز نمی‌شد، اگر شش ماه پیش برای بار نمی‌دانم چندم برک‌آپ نمی‌کردیم و سفت و سخت پایش وای‌نمیستادیم، الان این‌جا نبودیم. اوه اوه تا دوباره بند نکرده‌ام به آنالیز پروانه‌ای بروم پی کارم. خدافظ.

* " Something There", Beauty and the Beast

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه


در زندگانی این‌قدر بیننده‌ی نیمه‌ی پر لیوان نبوده‌ام که الان هستم، بلکه اتفاقن بیشتر  هم بیننده‌ی نیمه‌ی خالی بوده‌ام. خیلی بامزه است. یعنی حتی من الان خوشحالم که خارجه به من ویزا نداده. در حالی که یک ماه پیش که ردم کردند رفتم بالای برج میلاد که خودم را پرت کنم پایین تا مثلن صدای مظلومیت جهان سومی‌ها را به جهان اولی‌ها برسانم. ولی آتش‌نشانی و کبری 11 و این‌ها آمدند و نجاتم دادند. الان هم امیدوارم به اعتراضم جواب رد بدهند، چون هرچه باشد من هم یک جهان سومی هستم که له‌له‌ می‌زنم برای ویزای خارج تمیز و قشنگ و چه نصفه‌شب‌ها که خودم را آلاخون والاخون کرده‌ام پا شدم رفته‌ام در سفارتشان و شصت‌چشمی همه را پاییده‌ام مبادا کسی اسم من را از لیست خط بزند یا نوبت من را بگیرد یا سرم کلاه بگذارد. بعد اگر با این همه زحمتی که کشیدم و پولی که حرام کرده‌ام، بالاخره برچسب خوشگل کوفتی‌شان را بچسبانند تو دفترچه‌ی نکبتی من و خودم اجازه ندهم به خودم که بروم، یا ماتحتم به شدت می‌سوزد و چه بسا عقده‌ای بشوم، یا پا می‌شوم می‌روم این سفر کذایی را. بعد می‌ترسم دوباره افسارم از دستم در برود. خیلی جان کندم تا خودم را رام کردم و در حال حاضر لذت می‌برم از این حالی که دارم، در صورتی که قبلن فکر می‌کردم هر چه وحشی‌تر باشم بهتر است.
پ.ن. فکر کنم لااقل شونصد کیلو وزن کم کرده‌ام. مثل عرض می‌کنم، از لحاظ سبک‌شدن.