۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

هیه دلم چرک است؟ می‌شورمش!

دیروز فکر کردم برای تقویت روحیه‌‌ی گندم (کسی این را خواند گندُم؟ ترکیب خنده‌داریه نه؟) برای شام لازانیا درست کنم. رفته بودم خمیردندان بخرم که این فکر را کردم. دو تا هم خامه برداشتم برای سس که چندین ساعت بعد فکر کردم که چرا آخه دو تا؟ تازه تاریخ مصرفش هم امروز تمام می‌شد. از لحاظ تقویت روحیه، تمام مدت لازانیا درست کردن یاد آخرین باری که لازانیا درست کردم توی خانه‌ی یاشار اینها بودم و اینکه پسر! چقدر چقدر دلم تنگ شده و این که رفت و آن که رفت و آن یکی که دارد می‌رود و چقدر گنده همه‌چی و درست کردن ژله با کلی میوه و پودینگ و زدن لاک صورتی در لحظه خوب بود ولی در بیشتر از لحظه فایده‌ی چندانی نداشت. البته یک چیز جالب داشت و اینکه فکر کنم دیشب پیوندهای مولکولی ژله را شکستم. وقتی که یک کم داشت سفت می‌شد من چند تا از میوه‌ها را فشار دادم تو که بروند ته ظرف، دلیل خیلی خاصی برای این کارم نداشتم، بعد صبح دیدم که ژله‌ها شلند. توجیه علمی من همان است که گفتم. توجیه غیرعلمی‌ام هم این است که ژله‌هه وقتی داشته سفت می‌شده من انگشتش کردم و اینم بهش بر خورده و قهر کرده و اینا. خلاصه می‌گفتم که یکی از خامه ها هم ماند روی دستم که فکر کردم صبح می‌خوریم. زنگ در و زنگ تلفن روی اعصابم هستند. ربطی به خامه نداشت چون الان یکی زنگ زد گفتم. یادم نمی‌آید آخرین روز اسفند هیچ سالی به این خمودگی بوده باشم، که صبح که بیدار می‌شوم بخواهم فکر کنم که کجام و چه خبر است بعد یادم بیاید که امشب عید است و بهار می‌شود و هفت‌سینی است که من باید بچینم ای بابا و هی به خوابم فکر کنم که همه‌ش انگار مامان سهراب بود که فکر کرده بودم باید بروم دیدنش همین روزها. بیدار که می‌شوم دومین چیزی که می‌بینم بعد از سقف اتاق، روی آینه اسم و تلفن شرکتی است که کار پیدا کرده‌ام و باید بعد از عید بروم و قبلش باید یک سری چیزهایی یاد بگیرم، یعنی اضطراب و یک چیز گندی که تو مخم می‌لولد. (باور کنید این را عمداً نچسباندم آنجا که اعصاب خودم را خورد کنم، اولش چسباندم آنجا که یادم باشد زنگ بزنم و قرار مصاحبه و اینها، بعد دیگر صرفاً نکندمش و دقیقاً هم نمی‌دانم چرا.) در عوض صبحانه، آخ جون خامه مربا دارم. مربای آلبالو توی خامه، لعنتی چقدر شمالش است! مربای آلبالو، شربت آلبالو، آلبالو پلو، یعنی خسرو. اوووف :| عین یابو دلم شمال می‌خواهد. خامه مربا را زهر مار می‌کنم، بیشترش می‌ماند، می گذارم توی یخچال، خب شاید یکی خورد.
هفت‌سین چیدن سال‌هاست که در خانه‌ی ما شغل من است. شاید بیشتر از همه برایش هیجان و ذوق داشته‌ام، ذوق خریدن وسایل و چیدن و اینکه هر سال یک مدلی از خودم در می‌کردم. یادم نمی‌آمد سالی هوای اسفند مستم نکرده باشد. دیدن این سبزی‌های جوان و شکوفه‌های بی‌نظیر و درخت‌های بید تازه‌سبز نیشم را تا بناگوش باز نکرده باشد. دیروز داشتم می‌دویدم سوار ماشین شوم یک ناخنک به درخت ارغوان سر راه زدم و خوب بود و مزه‌ی بهار می‌داد و یک کم به خودم امیدوار شدم. پیغام‌گیر تلفنم حافظه‌ش پر شده و این چراغ قرمزه‌ش تند تند چشمک می‌زند، انگار می‌خواهد آدم را هول کند. تلفنه دقیقاٌ گوشه‌ی شمال غربی کامپیوتر من است و من هی می‌بینمش، می‌گم وای دیر شد. وای این کار را نکردم، آن کار را نکردم و بعد می‌گویم به ت خ مم، و پیغام‌گیر را خالی نمی‌کنم. امسال می‌خواستم هفت‌سین را بندازم گردن یکی دیگر، یا چیزی در حد سفره‌ی شام و ناهار باشد مثلاً. ولی چهارشنبه خاله‌م گفت برویم خرید هفت‌سین و کمی حس به خودم وارد کردم و رفتم و کمی رنگ دیدم و تور رنگی انتخاب کردم توی یک مغازه‌ای که در حال انفجار بود از آدم و کمی له شدم و بد و بیراه گفتم و خوب بود کلاً. بعد آمدم و تورها را انداختم گوشه‌ی اتاق و منتظرم دقیقه‌ی نود بشود و بروم سفره را درست کنم. مامانم چند دقیقه پیش آمد و پرسید کی سفره را می‌چینی؟ سرم را از توی گودر آوردم بیرون و گفتم چه می‌دونم. چطور؟ گفت می‌خوام ببینم شیرینی‌ها رو کجا نمی‌دونم چی چی... گفتم ای بابا نمی‌دونم اصلاً چرا من باید بچینم همه‌ش؟ گفت خب نچین خودم می‌چینم. گفتم نه نه من میچینم. نصف میزو می‌خوام. بعد پیش خودم خوشحال شدم که هنوز می‌خواهم که سفره را بچینم. تا همین یکی دو سال پیش من یک رسمی داشتم برای خودم که روز آخر سال یک یاداشت گنده برای خودم می‌نوشتم از سالی که گذشت. یک رسم دیگر هم داشتم به نام اسفندانه که یکی از روزهای اسفند از صبح تا شب تنهایی می‌رفتم توی خیابان‌ها راه می‌رفتم و نفس می‌کشیدم و بو می‌کشیدم و هر جا دلم می‌خواست می‌رفتم و مخصوصاً یک عالمه کتاب‌فروشی می‌رفتم و کافه می‌رفتم و فلان و بهمان. خب امسال هیچ کدام را نکردم. به جای یادداشت هم این پست زپرتی را اینجا نوشتم، چون هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست چیزی بنویسم ولی انگار لالمونی یا حناق گرفته باشم، نمی‌شد هم اینکه دلم نمی‌خواست سال عوض شود و من هیچی ننوشته باشم. حالا نه اینکه کاپی مدالی چیزی بدهند ها، فقط دلم نمی‌خواست. ملت پست بهاریه می‌نویسند و من می‌خوانم و خوشم می‌آید و به آنها که خوشحالند حسودی مبسوطی می‌کنم و به خودم دلداری می‌دهم که چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند. پیامک های تبریک یک شکل از آدم‌های مختلف می‌گیرم و لبخند می‌زنم که باز همین که یاد هم هستیم – حتی به اندازه‌ی انتخاب یک اسم از توی یک لیست- خوب است، جمله‌بندی‌ش زیاد مهم نیست. خود من مگر نه اینکه چند سال است که دیگر نمی‌روم پست‌خانه دم عید، یک عالمه کارت که اسم هر کس رویش باشد بفرستم این ور و آن ور. عوض شده همه‌چی، عوض شدیم همه‌گی. این را نوشتم بهتر شدم. می خواهم نگذارم بهاره الکی از دستم در برود.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

یه کمی خنده واسه روزای بارونی دارم، که خیال دارم تو کیسه دم دستم بذارم*

یک عالم خاطره،
می‌گیرم روی دوشم؟
نچ.
بوی دست‌هات،
طعم صدات،
توشه‌ي راهم؟
نچ.
عکس چشمهات با همه‌ي هزار و یک جور نگاه توش،
تو کوله‌بارم؟
نچ.
نمی‌برم اصلاً. چیزی نمی‌برم.
جاش یک تکه‌ی بزرگ از خودم، خود خودم را پیشت جا می‌گذارم
و مهاجرت می‌کنم
از تو
که کم از وطن‌م نداشتی
که سلول سلول‌ت را زندگی کرده‌ام
.




*تیتر از متن یکی از آهنگ‏‌های زیبا شیرازی